بینوا و شیخ حسن

ایمیل دریافتی : 15 آبان - 92
بینوا و شیخ حسن


بینوایی، شیخ حسن را دید و دامانش گرفت
شیخ گفتا: «ای برادر این عبا، افسار نیست؟»

گفت: «می‌دانم، ولی دارم سؤالی از شما»
گفت: «اکنون فرصتِ پاسخ، در این دیدار نیست»

گفت: « از فقر و گرانی، جان ما آمد به لب »
گفت: «می‌دانم، گرانی قابل انکار نیست»

گفت: «می‌دانی حسن؟ پس زودتر کاری بکن»
گفت: «مشغولم، ولی سخت است، ره هموار نیست»

گفت: «پس این قیمت بازار را تثبیت کن»
گفت: «با بازار، ما را قدرت پیکار نیست»

گفت: «حرفی لااقل از قطع یارانه نزن»
گفت: «اما در خزانه، درهم و دینار نیست»

گفت: «پس کِی میگشاید آن کلیدت قفل‌ها؟»
گفت: «بی‌تابی مکن، صبرت چرا بسیار نیست؟»

گفت: «صبر ما گذشت از حضرت ایوب هم»
گفت: «عمر نوح پیدا کن، اگر دشوار نیست

گفت: «دیدار اوباما را نرفتی، پس چرا؟»
گفت: «ما را رخصت این وصل در انظار نیست

گفت: «پس کِی بشکند این حلقه‌ی تحریم‌ها؟»
گفت: «دشوار است، کار یک نفر، یک بار نیست

گفت : «شیخا! پس چه شد آزادی زندانیان؟»
گفت: «با حکم قضایی، هیچ ما را کار نیست»

گفت: «اکنون مصلحت را در چه می‌بینی حسن؟»
گفت: «ساکت باش، چون سودی در این اشعار نیست

شعر از: محسن مردانی