استان
خوزستان که قبل از جنگ بدلیل وجود منابع سرشار نفت وگاز جزو استان های ثروتمند کشور بود .همچنین ایام
عید میزبان جمعیت کثیری از گردشگران وشهروندان سایر استان های کشور بود
. اما پس از جنگ خانمانسوز 8 ساله ی موهبت الهی جنگ زده وویران گردید . طوریکه
تبدیل به یکی از استان های محروم کشور شده است . آنگونه که گذشته از فقر وبیکاری
واعتیاد در این استان مردم شهرهای این استان از مشکل عدم آب آشامیدنی رنج می برند
. بدتر اینکه اکنون گزارش شده که پدیده ی کارتون خوابان که
زنان هم به این پدیده شوم ملحق شده فقط مختص کلان شهرتهران نیست ، بلکه دامنه ی آن به اهواز مرکز استان نفت خیز
وجنگ زده خوزستان هم سرایت کرده است . البته در این استان چند میلیون عرب خوزستانی
هم اقامت دارند که فرق با عرب های حزب الشیطان لبنان
وعراق وسوریه و حماس وجهاد اسلامی فلسطین دارند . برای اینکه سهم شان از قدرت
حکومتی و پول نفت که خمینی شیاد داده بود فقر وطناب دار شده است . برای اینکه اکنون گزارش شده است زنی بی
پناه در اهواز به نام زهرا خانم
پنجاه و چند ساله به دلیل مشکلات مالی و نداشتن اجاره خانه در خیابان
روزگار می گذراند. چون بنابر گزارش ایسنا، کیانپارس، کوروش، زیتون، شهرک
نفت... هر خانهای در این شهر یک آدرس دارد؛ بعضیها سرراست، بعضیها کروکی لازم.
بعضیها بالای شهر، بعضیها پایین شهر اما در میان تمام آدرسهای این شهر، اما آدرس خانه زهرا خانم چیز دیگری است برای
اینکه کاشانه ی وی وپسرش بغل دیوار زیر
سقفی از گلهای کاغذی، رو به روی دستشویی عمومی باغ معین است . زهرا
خانم 50 و خوردهای ساله که خوردهاش را یا یادش نمیآید یا چشمان آبی وصورت پوشانده به رسم زنانگی گفتنش را
صلاح نمیبیند، 4 ماه است که زندگیش را روی یک پتو پهن کرده است و نام بیخانمان
را یدک میکشد. همسرش را 12 سال پیش از دست داده است، او مانده و پسرش. تا 4 ماه
پیش در کوتعبدالله خانهای داشت اما صاحبخانه اجاره را بالا میبرد و او که
توانایی پرداخت ندارد، مجبور به تخلیه خانه میشود.حالا روزها پسرش که تنها 7 کلاس سواد دارد،
کارتن میفروشد و او تکیه داده بر دیوار رادیو گوش میکند. روزهای سختی را گذارنده
است. گرما، سرما، پشه و جانور، چاقوکشهای نیمه شبها. گزارشگر از وی سئوال می کند پس از ترس چه کسی صورتت را از عکاس پوشاندهای؟
زهرا خانم ابتدا سکوت میکند و بعد زیر لب
جواب میدهد: هنوز آبرویم را دوست دارم. بیشتر از این که از وضع زندگیش ناراحت
باشد، دلش از آدمها گرفته است. به دیواری که بر آن تکیه داده اشاره میکند و میگوید
این تالار هر شب کلی از غذاهایش را دور میریزد ، نمیدانم چه میشود اگر همین غذا
را به ما بدهند. آیا مردم ایران انقلاب کردند تا دچار چنین سرنوشت شومی شوند؟ فرق
این زهرا خانم با همسران خامنه ای و
رفسنجانی و روحانی و.... سایر مسئولان رژیم نا مشروع ولایت فقیه چیست؟
زنی بی پناه در اهواز به دلیل مشکلات
مالی و نداشتن اجاره خانه در خیابان روزگار می گذراند.به گزارش ایسنا، کیانپارس، کوروش، زیتون، شهرک نفت... هر
خانهای در این شهر یک آدرس دارد؛ بعضیها سرراست، بعضیها کروکی لازم. بعضیها
بالای شهر، بعضیها پایین شهر اما در میان تمام آدرسهای این شهر، آدرس خانه زهرا
خانم چیز دیگریست: روی زمین خدا، زیر سقفی از گلهای کاغذی، رو به روی دستشویی
عمومی باغ معین.
در اين گوشه از شهر
گرم؛ زني هست كه خانمانش را كنار ديوار چيده است. گرم است. از آن روزهای به قول
معروف، خرماپزان اهواز. از شر گرما به بساط زهرا خانم پناه میبرم و میگویم:
مهمون نمیخوای حاج خانوم؟
جوابش را خوب نمیشنوم، آخر صورتش را
پوشانده است و فقط چشمهای آبیاش نمایان مانده. زمزمهاش را به معنای دعوت میگیرم
و کنارش مینشینم. گلهای کاغذی بالای سرش سایهای برای پناه بردن ندارند اما
حداقل بساطش را بهاری کردهاند.
نگاهی به وسایلش میاندازم. پتو ، ظرف،
کلمن، حشرهکش و بشکه آب دور تا دورش پخش شدهاند؛ حتی فلاسك قرمزش را هم دم دستش
نگذاشته، تنها چیزی را که کنارش نگه میدارد رادیوی کوچک سیاه رنگش است. میپرسم:
روزها را با همین رادیو سر میکنی؟ کوتاه جواب میدهد: آره دیگه...
از آن زنهای مسنی نیست که دنبال دو گوش
شنوا هستند تا داستان زندگیشان را از سیر تا پیاز روی دایره بریزند. آرام است و کمگو.
میروم سر اصل مطلب، این که بازی روزگار چه کرده است
که پیادهرو خانهاش شده است
و سقفش آسمان.
زهرا خانم 50 و خوردهای ساله که خوردهاش
را یا یادش نمیآید یا به رسم زنانگی گفتنش را صلاح نمیبیند، 4 ماه است که زندگیش
را روی یک پتو پهن کرده است و نام بیخانمان را یدک میکشد. همسرش را 12 سال پیش
از دست داده است، او مانده و پسرش. تا 4 ماه پیش در کوتعبدالله خانهای داشت اما
صاحبخانه اجاره را بالا میبرد و او که توانایی پرداخت ندارد، مجبور به تخلیه خانه
میشود.
حالا روزها پسرش که تنها 7 کلاس سواد
دارد، کارتن میفروشد و او تکیه داده بر دیوار رادیو گوش میکند. روزهای سختی را
گذارنده است. گرما، سرما، پشه و جانور، چاقوکشهای نیمه شبها...
تعریف میکند: گرما را میشود تحمل کرد،
باران که میبارد سخت است. باران قبل از عید را یادت هست؟ که مثل سیل میبارید؟ شبها
روی پتوهای خیس میخوابیدیم. از فامیلهایش میپرسم. زبانش به نفرین روزگار میچرخد
و میگوید: همه وضعم را میدانند اما کمکی نمیکنند.
میپرسم: پس از ترس چه کسی صورتت را از
عکاس پوشاندهای؟ ابتدا سکوت میکند و بعد زیر لب جواب میدهد: هنوز آبرویم را
دوست دارم. بیشتر از این که از وضع زندگیش ناراحت باشد، دلش از آدمها گرفته است.
به دیواری که بر آن تکیه داده اشاره میکند و میگوید: این تالار هر شب کلی از
غذاهایش را دور میریزد ، نمیدانم چه میشود اگر همین غذا را به ما بدهند.
رادیویش را نشانم میدهد، باتریهایش
خراب شدهاند .تعریف میکند: چند روز پیش به یک جوان پول دادم برایم باتری بخرد،
رفت و دیگر پیدایش نشد... از وسایلم هم زیاد دزدی میکنند، تا به حال چند تا گاز
پیکنیک دزدیدهاند.ادامه میدهد: شهرداری چند وقت یک بار
تهدید میکند که باید از اینجا بروم اما جایی برای رفتن ندارم. کرایهها گران است
و فامیل. همینطور که حرف میزنیم پسر جوانی نزدیکمان میشود. خودش را دانشجوی
پزشکی معرفی میکند و از زهرا خانم میپرسد بیماری خاصی دارد یا نه؟ زهرا خانم از
دیسک کمرش مینالد و دارو میخواهد. پسر شمارهاش را روی تکه کاغذی مینویسد و از
زهرا خانم میخواهد برای معاینه به بیمارستان برود. زهرا خانم کمی دودل است. خم میشود
و در گوشم میگوید: واقعا دکتر است ؟ نکند بخواهد مسمومم کند!
در چشمان آبی رنگش که خبر از زیبایی
دوران جوانیش میدهد خیره میشوم و فکر میکنم، زهرا خانم، آدمها با تو چه کردهاند
که این گونه سخت اعتماد میکنی؟ روزگار چگونه تو را بازی داده است که گلهای کاغذی
سقفت شدهاند و گوشه خیابان مشرف به دستشویی عمومی، منزلت؟ اما ناراحت نباش. بیخانمانی
تو کار بزرگی برای مردم این شهر کرده است. زهرا خانم هیچ میدانستی در این 4 ماه
که چهره شهرمان را بر هم زدهای، شهرداری را به چالش کشیدهای؟ زهرا خانم هیچ میدانستی
وجود تو دلیلیست تا بهزیستی کلاهش را بالاتر بیندازد؟ هیچ میدانستی، دزدیها و
تهدیدهایی که در این کنج خیابان به جانت میشود، تلنگریست برای پاسگاهی که دو قدم
بالاتر از خانه بیسقفت قرار دارد؟زهرا خانم ، آبرویت پیش مردم در امان است. آسوده
باش.
عکاس: محمدرضا صالحی