افغان‌ها و آرزوهای بر باد رفته...

 افغان‌ها و آرزوهای بر باد رفته...۱۰-آذر-۱۴۰۰

مردم افغانستان هم به سرنوشت مردم ایران دچارشدند چون مردم هر دو کشور گرفتار حاکمان طالبانی وداعشی شده اند.
افغان‌ها و آرزوهای بر باد رفته...

ایسنا/قزوین دختر افغان می‌گوید، از کودکی یاد گرفته‌ایم از داشته‌هایمان مراقبت کنیم، هر چه که داشتیم اسباب‌بازی، عروسک، توپ، دوست و هر چه سهم ما بود را با دنیا عوض نمی‌کردیم، نمی‌دانستیم دل‌زدگی چیست و اهل رها کردن نبودیم، آن روزها فکر نمی‌کردیم روزی دنیایمان عوض شود به‌قدری که مجبور شویم از وطن فرار کنیم، کسی چه می‌داند جنگ چه بر سر باورها و داشته‌هایمان می‌آورد.

افغان‌ها، همین همسایه کشورمان سال‌هاست که بامعنی وطن غریبه شده‌اند، سال‌هاست که ریشه در دست گرفتند و به دنبال سرایی می‌گردند که بشود وطنشان، سرایی به‌دور از سرزمین؛ این روزها اما قصه‌اش فرق دارد، قوانینی سخت سراسر کشور افغانستان را گرفته و ناامنی جزئی از ولایت‌ افغان شده است، این روزها به‌جای هوا، مرگ در افغانستان جریان دارد.

زن، مرد، پیر و جوان، همه وحشت‌زده‌اند و هرکدام به دنبال مأوایی امن هستند، برخی فرار را برقرار ترجیح داده‌اند، قید همه‌چیز را زده‌اند تنها با کالای جان به سمت ما آمده‌اند، آن‌ها به ما پناه آورده‌اند، اما ترس در وجودشان رخنه کرده است، حالا به سراغشان آمده‌ام که از دردهای تلخ جدایی از وطن برایم بگویند.

آن‌ها می‌ترسند که مبادا عکسی از مردان خانواده منتشر شود و علاوه بر آوارگی این بار بی‌کس شوند و سایه بالاسرشان هم برود، اما مردی که رابط ماست به آن‌ها اطمینان داده است که نگران نباشند و پشت تلفن به من می‌گوید «حواستان باشد، من به این‌ها اطمینان داده‌ام که برایشان مشکلی ایجاد نشود» سپس آدرس خانه‌ای دریکی از شهرهای اطراف قزوین را می‌دهد و می‌گوید «من خودم مشهد هستم شما بروید داخل خانه بنشیند بعد از نیم ساعت یک نفر می‌آید دنبالتان و با او بروید، خیالتان راحت باشد آدم خودم و امن است، نگران نباشید هر جا گفت بروید».

به آدرسی که داده می‌رسم، دخترک افغان با چشم‌های مشکی براق در را به روی ما باز می‌کند، اینجا خانه مردی افغان است که باید او را همراهی کنم، وارد خانه که می‌شوم قاب عکس‌ها، پرده‌ها و حتی روبالشی‌های سوزن‌دوزی افغانستانی توجهم را جلب می‌کند، اگرچه در ایران زندگی می‌کند اما سعی کرده اصالت خود را حفظ کند.

خودش در ایران متولد شده است و تاکنون نتوانسته به افغانستان برود، می‌گوید «آرزو دارم یک‌بار از نزدیک خاک وطنم را لمس کنم، اینجا زندگی کردم و بزرگ شدم اما حق خروج از قزوین را ندارم حتی برای اینکه بروم تهران یا مشهد باید بروم نامه بگیرم با اینکه کارت اقامت دارم؛ هیچ‌وقت به من اجازه ندادند که به افغانستان بروم».

از زابل می‌گوید که بیش از ۷ هزار نفر از هم‌وطنانش به آنجا آمدند و اجازه ندارد به کمکشان بروند، هرچند دقیقه زنگ تلفنش به صدا درمی‌آید و خانواده مهاجری که تازه به قزوین رسیدند از او درخواست کمک دارند که برایشان بخاری یا فرش تهیه کند، وضع زندگی خودش هم خوب نیست اما تمام‌وقت و زندگی‌اش را وقف هم‌وطنانش کرده که احساس غریبی نکنند.

می‌خواهم که من را به خانه مهاجران تازه از راه رسیده ببرد، می‌گوید تعدادشان زیاد است، نمی‌دانم از کجا شروع کنیم؛ وارد یکی از کوچه‌های باریک می‌شویم؛ خانه‌ای دوطبقه آجری، درب ضدزنگ بزرگ و قرمزرنگش را به صدا درمی‌آورد و می‌گوید «اینجا منزل افغان‌هایی از ولایت دایکندی است که به‌اجبار خانه، زندگی و همه‌چیز را رها کردند و به اینجا آمدند».

خانه اول: ما را از خانه‌مان بیرون کردند

وارد خانه می‌شویم؛ زنی که به نظر مسن می‌آید با لباس افغان انتهای خانه ایستاده؛ چند دختر نوجوان در گوشه دیگری از اتاق ایستاده‌اند، پسربچه‌ای در حال بازی با یک تلفن هوشمند انتهای اتاق دراز کشیده است، اما خبری از مرد خانه نیست.

سفره‌ای بزرگ در گوشه‌ای از اتاق پهن است و ظرف‌هایی از پسته در سفره قرار دارد، بعد از سلام و احوال‌پرسی دختران به داخل اتاق گوشه خانه می‌روند، میگویم راحت باشید و به کارتان برسید، درب اتاق باز می‌شود تعدادی دختر نوجوان و دو پسر از اتاق بیرون می‌آیند و به دور سفره می‌نشینند، نه برای غذا خوردن بلکه برای پاک کردن پسته و کسب درآمد.

از زن می‌پرسم «چند تا بچه‌داری؟» درحالی‌که پسرانش را نشان می‌دهد می‌گوید «۲ تا»، با تعجب نگاهی به دختران می‌اندازم و میگویم مگر این‌ها بچه‌های شما نیستند، لبخند ریزی روی صورت دخترکان می‌نشیند و برایم توضیح می‌دهند که در افغانستان بچه فقط برای پسران کاربرد دارد و باید دختران را جدا بپرسی یعنی چند بچه و چند دخترداری!

زن همسرش را پیش از ورود طالبان ازدست‌داده است، خودش به همراه ۸ فرزندش در مزرعه و زمین کشاورزی‌شان زندگی می‌کردند و وضعیت خوبی داشتند، اما از روزی که طالبان به منطقه دایکندی آمد، آن‌ها به‌اجبار زمین، خانه و سرزمین‌شان را ترک کردند.

زن می‌گوید «در راه سختی‌های زیادی کشیدیم، وقتی از دایکندی بیرونمان کردند هیچ جایی را نداشتیم، می‌گفتند پاکستان هم وضعیت خراب است و برای زندگی بهتر باید به ایران بروید، ۹۰  میلیون تومان به قاچاق برها دادیم که ما را به ایران بیاورند؛ یک‌بار ما را به کوهستان بردند و بعد از ۳ روز گرسنگی و تشنگی رها کردند؛ مجبور شدیم قاچاق بر دیگری پیدا کنیم به او هم ۹۰ میلیون تومان دادیم و سختی‌ها را تحمل کردیم تا به ایران رسیدیم».

نفسی عمیق می‌کشد و درحالی‌که پسته و چاقو از دستش می‌افتد، ادامه می‌دهد «۲۱ روز طول کشید که به ایران برسیم، روزها به تعداد هر نفر یک آب‌معدنی و یک نان می‌دادند که باید تا شب با آن سر می‌کردیم، بعد از این همه سختی به اینجا رسیدیم، یکی از دخترانم که ازدواج‌ کرده است در افغانستان مانده است و می‌گوید طالبان هر شب از ما مالیات می‌گیرند».

پسر کوچک خانواده با شیطنت می‌گوید: ما هم باید برگردیم خانه خودمان، طالبان شاید خوب باشد و می‌خندد؛ اما نام بازگشت لرزه بر جان خواهرانش می‌اندازد و می‌گویند تو چه میدانی!

من هم نمی‌دانم در افغانستان چه اتفاقی افتاده که این‌چنین دخترکان را برآشفته می‌کند؛ اما می‌دانم آدم‌های مهاجر مثل یک درخت هستند که ریشه ندارند، دیگر از جابه‌جا شدن نمی‌ترسند، ترسش همان بار اولی بود که از ریشه و مملکت‌شان بریدند و کشان‌کشان آمدند اینجا، دیگر چه چیزی می‌تواند لرزه بر تنشان بیندازد جز دوری از وطن!

خانه دوم: نفری ۱۲ میلیون از ما پول گرفتند

تمایلی ندارند که در مورد آنچه گذشت برایم بگویند خانه اول را ترک می‌کنیم، به خانه دوم می‌رویم، این بار هم پسر کوچکی درب خانه را باز می‌کند، از حیاط کوچک خانه عبور می‌کنیم، پذیرایی خالی از هر چیزی است و آشپزخانه هم جز یک کتری و قوری وسیله دیگری ندارد، اتاق کناری خالی است و در اتاق کناری به‌جای فرش چند پتو روی‌هم انداخته‌شده است و یک بخاری در گوشه اتاق سوسو می‌کند.

دختری که نهایتاً ۱۴ سال دارد عروس خانواده است و روسری سفیدی بر سر دارد، کنار بخاری نشسته است، ۲ دختر کوچک خانواده در کنار او و مادر در میانه قرار دارد، سمت چپ مادر دو پسربچه نشسته‌اند؛ پدر خانواده با روی باز از ما استقبال می‌کند.

پدر خانواده می‌گوید: «مجرد که بودم در ایران زندگی می‌کردم و ایرانی‌ها را می‌شناسم، اما بعد از مدتی به افغانستان برگشتم و ازدواج کردم، این‌ها حاصل زندگی من هستند، در سرتگاب دهقان بودم، زندگی‌ام می‌چرخید و راضی بودم، طالبان که آمد ما به اجبار به هرات رفتیم و یک ماه در هرات ماندیم اما کاری پیدا نکردم و تصمیم گرفتم به ایران بیایم، یک هفته است که به ایران رسیدیم و پسرم هم‌اکنون در یک گاوداری مشغول به کارشده است».

از ایران به‌عنوان وطن دوم خود یاد می‌کند، می‌گوید اینجا امنیت و آرامش داریم، خیالم راحت است که اتفاقی برای زن و بچه‌ام نمی‌افتد، طالبان که آمد وحشت کردیم و نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید، درراه سختی کشیدیم اما به این آرامش و امنیت می‌ارزد.

حرف از سختی که می‌شود مادر خانواده اشک‌هایش جاری می‌شود و می‌گوید: «دو شبانه‌روز در کوه‌ها بودیم، نه غذایی داشتیم، نه آب؛ هیچ‌کس نباید حرف می‌زد، اگر می‌فهمیدند ما آنجا هستیم ما را برمی‌گرداندند، شب تا صبح بیدار می‌ماندیم و در کوه‌ها سربالایی و سرپایینی راه می‌رفتیم، هیچ چراغی روشن نمی‌کردند تا پلیس متوجه نشود؛ بعد از کوه ما ۱۳ نفر را در یک ماشین کوچک جا دادند، ۵ نفرمان در صندوق‌عقب ماندیم و ۴ ساعت درراه بودیم، وقتی به تهران رسیدیم ما را در خوابگاه نگه داشتند و گفتند باید پدر خانواده پول بیاورد، انگار ما در زندان بودیم تا پول برسد، نفری ۱۲ میلیون تومان می‌خواستند و باید تا ۳ روز این پول را آماده می‌کرد».

اما در چهره پدر اثری از ناراحتی نیست، لبخند بر لبانش او را مانند قهرمانی جلوه می‌دهد که خانواده‌اش را نجات داده و حالا باید تلاش کند که زندگی جدیدی برای آن‌ها بسازد؛ می‌گوید «وقتی تصمیم گرفتم مهاجرت کنم اول ایران را انتخاب کردم، برخی به سمت ترکیه رفتند، اما برای رفتن به ترکیه باید برای هر نفر ۲۰ میلیون تومان پرداخت می‌کردیم و خرج زندگی در آنجا بالابود، ترکیه برای مهاجران خوب نیست».

پسر کوچک خانواده می‌گوید: «از دوستانم خبر ندارم، قبل از اینکه طالبان بیاید آنجا درس می‌خواندیم و بازی می‌کردیم، نمی‌دانم چه شد، طالبان که آمد همه‌چیز را از دست دادیم، اما اینجا هم وسیله‌ای برای زندگی نداریم».

پدر خانواده از تلخ‌رویی پسر ناراحت می‌شود و می‌گوید: «هیچ وسیله‌ای نداریم اما پسر جان امنیت داریم، اینجا مادر و خواهرانت در امنیت هستند، درس که برای تو امنیت نمی‌شود!».

شعر الیاس علوی در ذهنم پخش می‌شود: «به خواهرم گفتم؛ از میدان‌ها؛ محله‌های بزرگان و بازارهای شلوغ کابل دوری‌کن؛ گفت: مرگ در اینجا چون گرد در هواست، همه دریچه‌ها را ببندی نیز سرانجام به اتاقت می‌آید.»

پدر می‌گوید: «این خانه را با مبلغ ۸۰ میلیون اجاره کرده‌ام و ۸۵ میلیون تومان به قاچاق برها داده‌ام، همه را از فامیل‌ها سر سود گرفتم و باید تا سال دیگر پولش را پس بدهم، پسرم در گاوداری می‌کند و باید پول این‌ها را بدهد خودم هم باید کاری پیدا کنم و حواسم باشد که شناسایی و دیپورت نشوم».

عروس خانواده با غرور خاصی روسری‌اش را مرتب می‌کند و حس خوبی دارد که همسرش می‌تواند زندگی‌شان را نجات دهد، اما ناگهان اشک‌هایش جاری می‌شود، همه به اشک‌هایش می‌خندند و می‌گویند باز دل‌تنگ شدی! به نظرم عاشقانه می‌آید که حتی فکر کردن به همسر باعث جاری شدن اشک‌هایش شود؛ اما قصه چیز دیگری است، او در اوج خوشحالی یاد مادر و خواهرانش افتاده است که حالا در بند هستند و پولی برای فرار از آنجا ندارند.

خانه سوم: ما اهل مزار شریف هستیم و به‌سختی به ایران رسیدیم

نمی‌خواهم بیشتر از این خاطر عروس کوچک خانواده را مکدر کنم، آنجا را ترک می‌کنم و به سراغ خانواده دیگری می‌رویم، درب خانه را می‌زنیم، درب که باز می‌شود سه بچه کوچک به استقبال‌مان می‌آیند، دختری ۲ ساله و پسرهای ۳ و ۴ ساله گمان می‌کنم همسایه باشند، پله‌های تاریکی را به پایین می‌رویم، زن بارداری که ۷ ماهه باردار است به استقبالمان می‌آید.

مادر ۲۵ ساله در انتظار فرزند چهارمش است، می‌گوید «۵ سال است که ازدواج‌کرده‌ام و زندگی خوبی داشتیم تا اینکه طالبان به افغانستان آمد، همسرم گفت باید ازاینجا برویم، به همراه خواهر و برادرم و مادر شوهرم از افغانستان فرار کردیم».

مادر شوهرش پیرزنی است که با دیدن ما اخم مهمان چهره‌اش می‌شود و برای این‌که حساب کار دستمان بیاید پسرک را نیشگون می‌گیرد و درحالی‌که چشم‌غره‌ای مهمانم می‌کند در دورترین نقطه از من می‌نشیند، عروسش می‌خندد و می‌گوید: «فکر می‌کند شما از سازمان ملل آمده‌اید و اعتراض دارد که چرا این‌همه مدت به کمک ما نیامدید؛ ما اهل مزار شریف هستیم، همان روزهای اول که طالبان آمد هرکداممان ۸ میلیون تومان به قاچاق‌برها دادیم تا ما را آوردند ایران، بچه‌های کوچکم را به‌سختی آوردم مسئولیت یکی را برادرم و یکی را خواهرم قبول کرده بود؛ من هم ۴ ماهه باردار بودم و این دختر کوچکم را در طول مسیر بغل کرده بودم، همسرم فقط به فکر مادرش بود و ما را رها کرده بود تا به ایران رسیدیم حواسش به مادرش بود.»

کودکانش مادر را در بغل گرفته‌اند و هرکدام می‌خواهند زودتر از دیگری سهمی از بوسه مادر داشته باشند، مادر که دست‌برسر کودک می‌کشد ناخودآگاه یاد مادرش در دلش زنده می‌شود و می‌گوید «مادر و پدرم در افغانستان هستند، مادرم می‌گوید خوب شد که از اینجا رفتید، اما من هم سختی زیادی کشیدم با فرزندی در شکم در کوه‌های سخت سه روز پیاده‌روی کردم، در روزهای گرم و شب‌های سرد تابستان، بچه‌هایم همه مریض شدند اما دیگر باید می‌آمدیم و هر خطری را به جان خریده بودیم».

بی‌تابانه منتظر به دنیا آمدن فرزند چهارمش است و نمی‌داند که وضعیت نوزاد در شکمش چگونه است، «از وقتی‌که به ایران آمده‌ام اصلاً دکتر نرفته‌ام منتظرم بچه به دنیا بیاید و ببینم بچه سالم است یا نه، چند بار خواستم به دکتر بروم اما گفتند کارت اقامت نداری و اگر بفهمند فرار کرده‌ای دیپورت می‌شوی، حالا یک ماه مانده که بچه‌ام به دنیا بیاید منتظر می‌مانم ببینم که چه هست و چه می‌شود».

با خوشحالی از وضعیتش می‌گوید که ۲۰ روز اول را در ایران غریبانه گذرانده و بعد از آن گروه‌های جهادی کمک کردند که وسایل اولیه زندگی را تهیه کنند و شوهرش هم کاری پیداکرده است، او از اینکه از وطن دور شده است خوشحال است.

همیشه وقتی غمگین هستی به وطن پناه می‌بری، اما شرایط این آدم‌ها طوری شده است که باید از وطن بگذرند، چه کسی فکر می‌کند از پناهگاهی که وقتی غمگین است و به آنجا پناه می‌برد باید یک روز فرار کند که غمگین نشود که زنده بماند.

مادر شوهرش دیگر طاقت ندارد حضور غریبه‌ای را در خانه‌اش تحمل کند، پیش از آنکه زمزمه‌های زیر لبش به فریادی خشمگین تبدیل شود آنجا را ترک می‌کنم، مادر جوان می‌گوید: «دعا کنید که دخترم به دنیا آمد بیمارستان قزوین من را قبول کنند، می‌دانم که بیرونم نمی‌کنند»

از خانه آن‌ها دور می‌شوم، لبخند روی لب و چشمان پر از شوق مادر جوان را نمی‌توانم فراموش کنم، چه می‌شود که دوری از وطن خوشحالمان می‌کند؟ کسی که خوشبخت است وطنش را ترک نمی‌کند در پی خوشبختی! اما جنگ همیشه بر ریشه می‌زند تا فراموش کنیم از کجا آمده‌ایم و گاهی برای حفظ جان باید از هر چیز گذشت.

خانه‌های بعدی حال و هوایشان متفاوت‌تر از این سه خانه است، خانه‌های آن‌های که در شهر و کشور خودشان دارای قدرت و منصب بودند و این روزها آواره خیابان‌ها هستند، خانه‌هایی که در آن فقط می‌توان چشمانی غم‌زده و لبخندهای فراموش‌شده را دید، در گزارش بعدی ایسنا قصه خانواده‌های دیگر را بخوانید.