دو داستان کوتاه



Subject :
دو داستان کوتاه
 


از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟
گفت : چهار اصل
 -1دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
 -2دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم
 -3دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم
 -4دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم


مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.
ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن استفوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...
اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!
اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!