نوشتههای شما 16 شهریور -94
برگرفته از روزی نامه ی جمهوری اسلامی
خواستم زنده بمانم غم دنیا نگذاشت
خواستم غم نخورم غصه دوران نگذاشت
خواستم دست به هر کار خلافی بزنم
آیه خوف فمن یعمل قرآن نگذاشت
خواستم صاحب زر گردم و سرنیزه و زور
مرگ چنگیز بیاد آمد و میدان نگذاشت
خواستم بهر دو نان منت دونان بکشم
پاسخ مور به پیغام سلیمان نگذاشت
خواستم کاخ بسازم که کشد سر به فلک
دیدن کوخنشینان بیابان نگذاشت
خواستم سفره شاهانه بچینم به طرب
یاد آن گرسنه سربه گریبان نگذاشت
خواستم شعر بگویم که بخندند همه
ناله بیوه زنان اشک یتیمان نگذاشت
***
خود گنهکاریم و از دنیا شکایت میکنیم
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت میکنیم
کودکی جان میدهد از درد فقر و ما هنوز
چشم میبندیم و هر شب خواب راحت میکنیم
عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود
ما به این دنیای فانی زود عادت میکنیم
ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا
عشق را با واژههامان بیشرافت میکنیم
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی
با همیم اما چرا احساس غربت میکنیم؟
من به این مصرع یقین دارم که روزی میرسد
سورهای از عشق را با هم قرائت میکنیم
***
شعر سعدی و مردم زمانه ما
بنی آدم ابزار یکدیگرند
گهی پیچ و مهره گهی واشرند
یکی تازیانه یکی نیش مار
یکی قفل زندان یکی چوب دار
یکی دیگران را کند نردبان
یکی میکشد بار نامردمان
یکی اره تا نان مردم برد
یکی تیغ تا خون مردم خورد
یکی چون قلم خون دل میخورد
یکی خنجر است و شکم میدرد
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها در پی کسب و کار
خلاصه پر از نفرت و کین و آز
یکی همچو کرکس یکی چون گراز
تو کز محنت دیگران بیغمی
در این عصر نامت نهند آدمی!
***
صد سال ره مسجد و بت خانه بگیری
عمرت به هدر رفته اگر دست نگیری
بشنو سخن نغز، تو از پیر خرابات
هر دست که دادی زهمان دست بگیری
***
دنیا همه هیج و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که از آدمی چه ماند پس مرگ
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
یک قطعه ادبی
توی یک جمع بیحوصله نشسته بودم و طبق عادت همیشگی مجله را ورق میزدم تا به جدول رسید. همین که خواندم سه عمودی، یکی گفت: چند حرفیه؟ گفتم: سه حرفی.
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت: پول، اگر نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال، جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
دیدم همه ساکت شدند
فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم در درست نمیآید. هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم:
شاید کودک پابرهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: «خدا»
جمعآوری و ارسال:فتانه میرزایی
خواستم غم نخورم غصه دوران نگذاشت
خواستم دست به هر کار خلافی بزنم
آیه خوف فمن یعمل قرآن نگذاشت
خواستم صاحب زر گردم و سرنیزه و زور
مرگ چنگیز بیاد آمد و میدان نگذاشت
خواستم بهر دو نان منت دونان بکشم
پاسخ مور به پیغام سلیمان نگذاشت
خواستم کاخ بسازم که کشد سر به فلک
دیدن کوخنشینان بیابان نگذاشت
خواستم سفره شاهانه بچینم به طرب
یاد آن گرسنه سربه گریبان نگذاشت
خواستم شعر بگویم که بخندند همه
ناله بیوه زنان اشک یتیمان نگذاشت
***
خود گنهکاریم و از دنیا شکایت میکنیم
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت میکنیم
کودکی جان میدهد از درد فقر و ما هنوز
چشم میبندیم و هر شب خواب راحت میکنیم
عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود
ما به این دنیای فانی زود عادت میکنیم
ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا
عشق را با واژههامان بیشرافت میکنیم
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی
با همیم اما چرا احساس غربت میکنیم؟
من به این مصرع یقین دارم که روزی میرسد
سورهای از عشق را با هم قرائت میکنیم
***
شعر سعدی و مردم زمانه ما
بنی آدم ابزار یکدیگرند
گهی پیچ و مهره گهی واشرند
یکی تازیانه یکی نیش مار
یکی قفل زندان یکی چوب دار
یکی دیگران را کند نردبان
یکی میکشد بار نامردمان
یکی اره تا نان مردم برد
یکی تیغ تا خون مردم خورد
یکی چون قلم خون دل میخورد
یکی خنجر است و شکم میدرد
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها در پی کسب و کار
خلاصه پر از نفرت و کین و آز
یکی همچو کرکس یکی چون گراز
تو کز محنت دیگران بیغمی
در این عصر نامت نهند آدمی!
***
صد سال ره مسجد و بت خانه بگیری
عمرت به هدر رفته اگر دست نگیری
بشنو سخن نغز، تو از پیر خرابات
هر دست که دادی زهمان دست بگیری
***
دنیا همه هیج و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که از آدمی چه ماند پس مرگ
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
یک قطعه ادبی
توی یک جمع بیحوصله نشسته بودم و طبق عادت همیشگی مجله را ورق میزدم تا به جدول رسید. همین که خواندم سه عمودی، یکی گفت: چند حرفیه؟ گفتم: سه حرفی.
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت: پول، اگر نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال، جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
دیدم همه ساکت شدند
فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم در درست نمیآید. هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم:
شاید کودک پابرهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: «خدا»
جمعآوری و ارسال:فتانه میرزایی