در رثاي شهيد مدافع حرم ماجراي مو و پهلوي سيد اسماعيل

در رثاي شهيد مدافع حرم ماجراي مو و پهلوي سيد اسماعيل  30 آبان - 94
رژیم جنگ افروز ضد بشری ولایت فقیه دردفاع از بشار اسد جنایتکار آنقدر مستأصل شده است که از  جانشین فرمانده سپاه قدس تابسیجی های 20 سال ومهاجران افغانی تامداح رشتی را به سوریه بفرستد تااجسادشان را تحویل بگیرد تا اوین نامه ی سربازجو شریعتن داری برای مداح کشته شده چنین مرثیهو نوحه خوانی کند؟
سيد اسماعيل سيرت نيا نامي آشنا براي بچه هيئتي ها و بچه مذهبي هاي رشت است. کسي که با همه قشرهاي مذهبي حشر و نشر داشت و اين خصلتي بود که از شهدا براي خودش برگزيده بود. نه تنها در صورت بلکه در سيرت هم همانند شهدا رفتار مي کرد. لوطي منش بود. حتي با کساني که از آنها دل خوشي هم نداشت بگو و بخند مي کرد.
    سيد در ارتباط برقرار کردن هميشه پيش دستي مي کرد و هميشه در کارهايش هم موفق بود. روابط عمومي بالايي داشت و به سرعت به دلها نفوذ مي کرد، هميشه متعجب بودم از اين رفتارش که چگونه اينقدر سريع به قلب ها نفوذ مي کند! هرکس از سيد سوال مي کرد متولد چه سالي هستي؟ مي گفت؛ ما بچه هاي انقلابيم! سيد متولد سال انقلاب بود، خود را فرزند روح الله مي دانست به همين جهت هم مراسم عقدش را به سادگي در حرم امام (ره) برگزار کرد. همين حرکات، رفتار و گفتار او باعث مي شد خيلي ها در همان برخورد اول شيفته اش شوند.

    شهيد سيد اسماعيل سيرت نيا علمدار جبهه فرهنگي استان گيلان بود، الحق که شهادت حقش بود. بارها براي برپايي يادواره شهدا از زندگي خودش زده بود، هميشه احساس بدهکاري به شهدا داشت. 

    اولين بار وقتي به منزلش رفتم باورم نشد اين منزل يک تازه داماد و تازه عروس باشد! شش ماه از ازدواج شان گذشته بود. زماني که وارد شدم اول فکر کردم اين طبقه خالي است و خانه سيد طبقه بالاست. ولي بعد ديدم همسرش هم در آشپزخانه است. چيزي که واقعا تعجب من را برانگيخت اين بود که پس وسايل اينها کجاست؟! چون آن زمان من هم درگير فراهم کردن اثاث زندگي براي ازدواج بودم وقتي منزل سيد را ديدم تعجب کردم. همه جا موکت بود، تنها يک فرش ماشيني و چند تا پشتي ساده و يک تلويزيون کوچک، اين تمام زندگي سيد بود. بعدها باز هم به منزلش رفتم هيچ تغييري در زندگيش ايجاد نشده بود. همان موکت و پشتي ها و تلويزيون کوچک...

    سال 83 با راهيان نور همراه شديم. به منطقه فتح المبين که رسيديم کنار يک تابلو ايستاديم عکس بگيريم. يکي از بچه ها کنار تابلو ايستاد و من از او عکس گرفتم. روي تابلو نوشته شده بود: سعي کنيد واقعا بسيجي باشيد! بصورت اتفاقي سيداسماعيل در انتهاي عکس و پشت به دوربين در حال راه رفتن بود زماني که عکس را باهم مي ديديم شروع کرد به خنديدن و گفت: من دارم مي روم و شهيد مي شوم و شماها ايستاديد و فقط شعار مي دهيد! حکمت آن حرف يک دهه بعد روشن شد...

    براي پدر و مادرش خيلي احترام قائل بود، سال 88 سهميه حج خودش را داد و يک سهميه ديگر هم خريد و پدر و مادرش را راهي حج کرد. ساعت برگشت 3 نصف شب بود. با موتورش رفت فرودگاه امام(ره)، ماشين دربست گرفت و آنها را راهي رشت کرد و خودش برگشت. براي همسرش هم خيلي احترام قائل بود. 

    همرزمش در سوريه مي گفت؛ شب عاشورا يک ماشين اصلاح آورد و گفت بيا موهايم را از ته بزن! با تعجب پرسيدم چرا؟! گفت؛ فردا روز عاشوراست. غلام نبايد مو داشته باشد! 

    دائم ذکر حضرت زهرا(س) بر لبانش بود، مداح نبود اما هميشه وسط هيئت روضه حضرت زهرا(س) مي خواند. اين ارادت قلبي او به مادرش حضرت زهرا(س) باعث شد همچون مادر پهلو شکسته اش با اصابت ترکش به ناحيه پهلو شهيد شود. 

    19 آبان مردم و آسمان رشت مي گريستند و سيداسماعيل مي خنديد... شايد چون يک بار ديگر توانسته بود همه را زير يک بيرق جمع کند. بيرق انقلاب و شهدا.