شعر دو کاج, یادی از ایام گذشته

 ایمیل  دریافتی : 19 تیر-92
شعر دو کاج, یادی از ایام گذشته
 ________________________________

این شعر بسیار خواندنی سروده آقای محبت و از کتاب چهارم دبستان

در کنار خطوط سیم پیام        خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران              آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های سرد پاییزی    زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید      خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا            خوب درحال من تامل  کن
ریشه هایم زخاک بیرون است      چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی          مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار        من کجا طاقت تورا دارم

بینوا راسپس تکانی داد              یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد        برزمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز              انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی  جویی          تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم        راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز          با تبر تکه تکه بشکستند

--------------------
و حال نسخه جدید این شعر زیبا
دو کاج ازهمان شاعر دوکاج

در كنار خطوط سیم پیام          خارج از ده دو كاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران              آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پائیزی            زیر رگبار و تازیانه باد
یكی از كاج ها به خود لرزید      خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا          خوب در حال من تأمل كن
ریشه‌هایم ز خاك بیرون است    چند روزی مرا تحمل كن
كاج همسایه گفت با نرمی        دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی          ناگهان از برای من افتاد
مهربانی بگوش باد رسید          باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم        کم کمک پا گرفت و سالم شد
میوه ی کاج ها فرو می ریخت    دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد      ده ما نام یافت کاجستان

شاعر: محمد جواد محبت،  همان شاعر
 هرگز با خودت قهر مکن
>به شيوانا خبر دادند که يکي از شاگردان قديمي اش در شهري دور از طريق معرفت دور شده و راه ولگردي را پيشه کرده است. شيوانا چندين هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قديمي رسيد. بدون اينکه استراحتي کند مستقيماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در يک محل نامناسب يافت.
>
مقابش ايستاد؛ سري تکان داد و از او پرسيد: تو اينجا چه ميکني دوست قديمي؟!!
>
شاگرد لبخند تلخي زد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت: من لياقت درسهاي شما را نداشتم استاد! حق من خيلي بدتر از اينهاست! شما اين همه راه آمده ايد تا به من چه بگوييد؟
>
شيوانا تبسمي کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو ميدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
>
شاگردِ مأيوس و نااميد، نگاهش را به چشمان شيوانا دوخت و پرسيد: يعني اين همه راه را به خاطر من آمده ايد؟ !!
>
شيوانا با اطمينان گفت: البته! لياقت تو خيلي بيشتر از اينهاست .
>
درس امروز اين است :
>
هرگز با خودت قهر مکن .
>
هرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قهر کني.
>
و هرگز اجازه مده ديگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کني.
>
به محض اينکه خودت با خودت قهر کني ديگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بي اعتنا ميشوي و هر نوع بيحرمتي به جسم و روح خودت را ميپذيري.
>
هميشه با خودت آشتي باش و هميشه براي جبران خطاها به خودت فرصت بده .
>
تکرار ميکنم: خودت آخرين نفري باش که در اين دنيا با خودت قهر ميکني ...
>
درس امروز من همين است.
>
شيوانا پيشاني شاگردش را بوسيد و بلافاصله بدون اينکه استراحتي کند به سمت دهکده اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قديمي اش وارد مدرسه شده و سراغش را ميگيرد. شيوانا به استقبالش رفت و او را ديد که سالم و سرحال در لباسي تميز و مرتب مقابلش ايستاده است .
>
شيوانا تبسمي کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :اکنون که با خودت آشتي کرده اي ياد بگير که از خودت طرفداري کني .
>
به هيچکس اجازه نده تو را با يادآوري گذشته ات وادار به سرافکندگي کند .
>
هميشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن .
>
هرگز مگذار ديگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توهين کنند .
>
خودت اولين نفري باش که در اين دنيا از حيثيت خودت دفاع ميکني.
>
درس امروزت همين است !
>
گرچه گذر زمان فرصت عشق ورزيدن را دريغ نميکند؛ اما مرگ را استثنايي نيست