آشنایی با ضرب المثل ها؛
ضرب المثل«سایه تان کم نشود»از کجا آب میخورد؟ 29بهمن-93
ضرب المثل«سایه تان کم نشود»از کجا آب میخورد؟ 29بهمن-93
در ادامه سلسله مطالب آشنایی با ریشه ضرب المثلها،امروز با گذشته مثل معروف «سایه تان کم نشود» آشنا میشوید.در عبارت «سایه تان کم نشود» معنی مجازی و استعارهای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و موثرتر نسبت به کهتران و زیر دستان مبذول میدارد.این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره در آمده، بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار میدهند.
*ریشه تاریخی ضرب المثل
زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی «دیوژن» را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت.
«دیوژن» که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم میکرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر بر آشفت و گفت: «مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری؟» دیوژن با خونسردی جواب داد: «شناختم ولی از آنجا که بندهای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم.»اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی، در حالی که من این خواهشهای نفس را بنده و مطیع خود ساختم.» به قول مولای روم:من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه، آن دو چه اند، این زلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست
به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی؟»اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چیست؟»اسکندر جواب داد: «هیچ» دیوژن بلافاصله گفت: «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!»اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت: «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی میدهم.»آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه چشمی انداخت و گفت: «سایه ات را از سرم کم کن» به روایت دیگر گفت: «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.»این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بیاختیار فریاد زد «اگر اسکندر نبودم میخواستم دیوژن باشم.»
*ریشه تاریخی ضرب المثل
زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی «دیوژن» را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت.
«دیوژن» که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم میکرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر بر آشفت و گفت: «مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری؟» دیوژن با خونسردی جواب داد: «شناختم ولی از آنجا که بندهای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم.»اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی، در حالی که من این خواهشهای نفس را بنده و مطیع خود ساختم.» به قول مولای روم:من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه، آن دو چه اند، این زلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست
به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی؟»اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چیست؟»اسکندر جواب داد: «هیچ» دیوژن بلافاصله گفت: «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!»اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت: «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی میدهم.»آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه چشمی انداخت و گفت: «سایه ات را از سرم کم کن» به روایت دیگر گفت: «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.»این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بیاختیار فریاد زد «اگر اسکندر نبودم میخواستم دیوژن باشم.»