خیابان غذا یا عزا؟!+تصاویر

 خیابان غذا یا عزا؟!۱۴-دی-۱۴۰۰

خیابان غذا یا عزا؟!

ایسنا/کرمانشاه حوالی سراب قنبر آدرس داده اند. کل مسیر اصلی آنجا را بالا و پایین می روم اما خبری نیست که نیست. برایم عجیب است، یک خیابان است، چیز کوچکی نیست که نشود پیدایش کرد!

هرچه می گردیم بی فایده است، نهایت به عابران پیاده متوسل می شوم، اما عجیب تر اینکه از هرکس سراغش را می گیرم بی اطلاع است. برخی تا اسمش را می شنوند ابروهایشان از تعجب بالا می رود و بعد با لحنی ناباورانه می گویند: "مگر چنین خیابانی در کرمانشاه داریم؟!"

حق داشتند، وقتی من که می دانم چنین خیابانی هست کلی برای پیدا کردنش سرگردان شده‌ام، آن بندگان خدا از کجا باید بدانند چنین خیابانی هست و از همه مهمتر آدرسش کجاست.

پرس و جو کردنم از چندین نفر هم بی فایده است و به ناچار ترجیح می دهم دوباره مسیر را جستجو کنم. هربار که مسیر را بالا و پایین می روم دیوارهای سیاه رنگی کنار خیابان خودنمایی می کند اما بی اهمیت نسبت به آنها فقط دنبال یک خیابان خوش رنگ و لعاب می گردم!

بعد از کلی گشتن برای رفع خستگی کنار پیاده رو و نزدیک همان دیوارهای سیاه رنگ توقف می کنم، کمی به دیوارها خیره می شوم و ورودی اش که چند خودرو در پیاده رو پارک شده‌اند توجهم را جلب می کند. خیلی اتفاقی راهی آن قسمت می شوم تا ببینم چه خبر است که در کمال حیرت چشمم به جمال "خیابان غذای" کرمانشاه روشن می شود!

باور کردنی نیست دیوار های سیاه پوش کنارِ خیابان مربوط به غرفه های خیابان غذا است! اما چرا سیاه؟ چرا انقدر پنهان و مرموز؟!

خیابان غذا یا عزا؟!

وارد خیابان یا بهتر که بگویم همان پیاده رو که می شوم اما همه چیز فرق  می کند، غرفه های خوش رنگ و لعاب، سنگ فرش زیبا، صندلی ها و چیدمان دنج و شکیل فضایی عجیب دوست داشتنی و دلپذیر ایجاد کرده.

دیدن این زیبایی و این فضای دوست داشتنی تعجم را دوچندان می کند و برایم باور کردنی نیست که خیابانی به این زیبایی لباسی به این زشتی به تن کرده!

بعدازظهر است و غرفه ها تازه دارند شروع به کار می کنند، نزدیک یکی از صاحبان غرفه های ورودی خیابان می شوم که در حال نصب تجهیزات است. با تعجب می پرسم اینجا افتتاح شده، چرا الان دارید تجهیزات نصب می کنید؟ که سرش را بالا می گیرد و بعد وسایلش را کناری می گذارد و می گوید: بله، چطور؟ می پرسم خب اگر افتتاح شده این بند و بساط چیست، می گوید غرفه ما نیاز به کار بیشتری برای تجهیزات دارد و دیر آمده ایم، اما غرفه های دیگر فعال هستند می خواهید بروید سر بزنید و بعد با من همراه می شود و نزد جوانی در غرفه کناری می برد.

غرفه کناری رنگ و لعاب بهتری دارد، آبمیوه، فرنی و شیرکاکائو و ... می فروشند. می پرسم از کی اینجا مستقر شده اید؟ می گوید از اوایل تابستان، بعد با حالت کسلی می گوید: آن موقع فروش خوب بود اما الان هوا سرد شده مردم همه از خانه بیرون نمی آیند و  بازار کساد شده.

می گویم اینجا همیشه انقدر خلوت است، می گوید: بدموقع آمدید، معمولا نزدیک غروب تازه شلوغ می شود. شب ها بهتر است، البته الان که هوا کمی سرد شده شب ها هم تعریف چندانی ندارد.

از اوضاع و احوال خیابان می پرسم اینکه چه غذاهایی عرضه می شود چند غرفه هستند و ... جوان در حالی که مغازه ها را برانداز می کند می گوید: همه چیز هست اما بیشتر فست فودی است، اما اگر بخواهید غذای سنتی هم گیر می آورید و در حالی که دستش را به حالت اشاره سمت چند غرفه آن طرف تر می گیرد می گوید: قرار است یک آبگوشتی توی آن غرفه مستقر شود.

از دنده کباب و خورش خلال می پرسم می گوید : احتمالا بیایند، فعلا که خبری از دنده کباب نیست.

از شکل و شمایل خیابان می پرسم می گویم چرا یک ورودی درست و حسابی ندارد این خیابان غذا؟ انگار سر درد و دلش باز شده می گوید: اصلا توجه نمی کنند، اگر تابلوی خوبی نصب شده و تبلیغات کنند قطعا فروش بالا می رود، می پرسم چرا خودتان این کار را نمی کنید، تمام غرفه دارها با هم یک تابلو سفارش دهید و تبلیغ کنید به نفع خودتان است.

جوان اخم هایش توی هم می رود و می گوید: 50 میلیون رهن مغازه داده ایم و 20 درصد فروش روزانه را هم می برند، این غرفه را هم لخت تحویل گرفته ایم و اصلا تجهیز نشده، خودشان باید تابلو بزنند و تبلیغ کنند. برای ما حقیقتا به صرفه نیست، مجبوری اینجا آمده ایم!

این اجبار حضور در خیابان غذا برایم کمی عجیب است می پرسم کسی مجبورتان کرده خب بروید جای دیگر مغازه بزنید، لحنش صریحتر می شود و سریع می گوید: نمی توانیم همین "نوبهار" باید ماهی چند میلیون کرایه بدهی و اگر فروش خوب نباشد ورشکست می شوی" من هم سریع می گویم «پس به نفعتان  است که این جا هستید چون هر میزان که فروش داشته باشید به همان میزان هم 20 درصد پرداخت می کنید، اگر فروش کم باشد کم هم پرداخت می کنید و برای همین می توانید با خیال راحت در این غرفه های شکیل کار کنید»

کمی حرف هایم برایش سنگین است و هردو ترجیح می دهیم به بحث خاتمه بدهیم. راهی غرفه های دیگر که می شوم، همراهم می آید و یکی یکی غرفه ها را برایم معرفی می کند: این غرفه مرغ بریان است، این یکی غرفه بریانی اصفهان دارد، غرفه دیگری را که نشان می دهد با لبخندی می گوید این غرفه هم جیقیلی بقو دارد همان "قاورمه" خودمان!

غرفه ها واقعا شکیل ساخته شده اند و محیط گرمی در خیابان غذا ایجاد کرده، هرکدامشان نقلی ساخته شده اند و جایی برای سرو غذا یا فست فود و ... ندارند و برای همین میز و صندلی ها در میانه خیابان چیده شده است.

خیابان غذا یا عزا؟!

خیابان غذا یا عزا؟!

خیابان غذا یا عزا؟!

... در حین برانداز کردن تک تک غرفه ها به غرفه دار جوان می گویم چه روزهایی اینجا شلوغ تر است، می گوید: اواخر هفته می آمدید بهتر بود، به غرفه های آخر که می رسیم از او خداحافظی می کنم و داخل یکی از غرفه ها می شوم.

زن جوانی مشغول تهیه فلافل است، اول کمی با تعجب نگاهم می کند و بعد که معرفی می کنم و کمی گپ می زنیم کم کم یخش باز می شود و در حالی که فلافل ها را درست می کند از اوضاع و احوال خیابان غذا برایم می گوید.

او هم مثل بقیه از فروش خوب روزهای تابستان می گوید و کمی از کم شدن فروش در پاییز و زمستان گلایه مند است، اما باز هم می گوید: خداروشکر باز جای خوبی است و همین حالا هم فروشمان بد نیست.

از رضایتی که دارد خوشم می آید، از ساعت کاری خیابان می پرسم می گوید: حدود ساعت 4 تا یازده شب هستیم، تابستان ها البته تا 12 و یک شب هم کار می کردیم.

در حین صحبت هایمان چشمم به غرفه دو طبقه و البته خالی روبرو می افتد می گویم این غرفه چرا خالی است، می گوید:  چند غرفه ای مانده که بیایند، این هم یکی از آنهاست که قرار است قهوه خانه شود.

صحبت چندانی درباره خیابان غذا باقی نمی ماند و برای همین زن جوان را با فلافل هایش که مدام ورزشان می دهد تنها می گذارم و بعد از کمی گشت زنی در خیابان زیبای غذا از آنجا خارج می شوم..

بیرون از خیابان دوباره که برمی گردم و ظاهر خیابان را می بینم چششم به همان دیوارهای سیاه و زشت می افتد. دیوارهایی که دیدنشان همان بدو ورود حسابی اشتهایت را کور می کند و واقعا برایم عجیب است که چرا خیابان به این زیبایی این لباس زشت را به تن کرده، چرا هیچ تبلیغی برای این خیابان نشده و چرا یک تابلوی ورودی زیبا و شکیل ندارد و خیلی چراهای دیگر...

وقت رفتن اعلامیه ترحیم نصب شده روی یکی از همین دیوارهای سیاه مرا به این فکر فرو می برد که اینجا به خیابان غذا شبیه است، یا خیابان عزا!

خیابان غذا یا عزا؟!

انتهای پیام