قتل عام در اشرف، چرا؟ (۱)
از
آقای علیرضا یعقوبی
12
شهریور-92
(۱) اشرف این دژ تسخیرناپذیر آزادی و رهایی ایران بیدفاع و خلع سلاح
شده مورد شبیخون ناجوانمردانه ای قرار گرفت که دنیای ما حامیان مقاومت و آزادی و
رهایی ایران را بهم ریخته است. هیچ ابایی از ذکر این واقعیت ندارم که خود تحت
تأثیر ابعاد این فاجعه انسانی حال و روز خوبی ندارم. دشمن می تواند از اعلام این
نظر خوشحال شود اما بداند که این خشم تبدیل به یک کینه و آتشفشان می شود. این را
از چهره تک تک یاران مقاومت که در پس این حادثه به صحنه آمده اند بخوبی می شود
مشاهده کرد. در خانواده ام و فرزندانم تأثیر این جنایت را در صیقل خوردن عزم و
ارده هایشان می بینم. دیروز فرزندم می گفت: «مگر یک ایرانی با این جنایت می تواند
غیر سیاسی باشد؟». سؤال این است چرا اشرف
مورد تهاجم وحشیانه قرار می گیرد؟ آیا دعوا آنچنان که عده ای ادعا می کنند، بر سر
یک تکه زمین یا اموال منقول است؟ و یا آنچنان که عده ای وقیحانه و بیشرمانه ادعا
می کنند، جانهای مجاهدین برای رهبری آنها مهم نیست؟. خوب ما که به جایگاه تشکیلاتی
و تاریخی افرادی را که در پی این جنایت علیه بشریت به خیل شهیدان و جاودانه فروغها
پیوستند، اشراف و آگاهی داریم. بطور نمونه مهدی فتح الله نژاد خود یک گواه از
تاریخ مجاهدین از بدو تأسیس تا به امروز بود. اما واقعیت چیست؟. مشکل بنظر نگارنده این سطور نه در ابعاد یک تکه زمین و اموال
منقول و غیر منقول و یا حتی در ابعاد ملی و مرزهای جغرافیایی یک کشور بلکه در
ابعادی جهانی که به سرنوشت بشریت و کل کره خاکی ارتباط دارد، وابسته است. در عصری
که شاخصه آن «گلوبالیزاسیون» یا «جهانی شدن» است باید با وسعت دید و ژرف نگری،
چالش ها و تضادها فرا روی بشر را در یک مجموعه بهم پیوسته، در ابعادی فراملی و
منطقه ای تعریف و تحلیل نمود.. در دنیای امروز سه خط بطور مشخص در برابر یکدیگر صف
آرایی کرده اند. صف اول، صف و جبهه کلان
سرمایه داران: این صف و جبهه بصورت
«امپرطوری فراملی» تعریف شده و عمل می کند . روزگاری مارکس پرولتاریا را جهان وطن نامید. این پیش بینی به
دلایل عدیده به تحقق نپیوست، اما در پس فروپاشی سوسیالیزم موجود و فروریختن قطبی
بنام «بلوک شرق»، این سرمایه بود که با «گلوبالیزاسیون» یا «گلوبالیزیشن»، «جهان
وطن» شد و یا بهتر بگویم «بی وطن» شد. اگر اتحاد جهانی پرولتاریا برای تحقق یک
آرمان بشری در راستای نفی استثمار انسان از انسان نعریف، تحلیل و تئوریزه می شد،
جهانی شدن سرمایه در راستای فرار از هرگونه تعهد و در خدمت استثمار و غارت گری هر
چه بیشتر و در خدمت «سود» و «سرمایه» و «تابیدن نوري بر سر کلان سرمایه داران بدون
توجه به سرنوشت جامعه و ابنای بشر بود. سرمایه داری در روند مبارزه با فئودالیسم در بطن خود ارزشهایی
را نمایندگی می کرد . ارزشهایی بنام «حقوق بشر» و «آزادی» که طی پروسه ای با
«خدمات اجتماعی» یا «کمک های سوسیالی» در مقابله با قطب مخالف بنام کمونیزم در هم
آمیخت. با این ابزار و سلاح ، دنیای سرمایه داری مدرن حتی توانست قطب مخالف را خلع
سلاح کند و مانع از تحقق پیش بینی مارکس شود البته انحرافات موجود در سوسیالیزم
موجود تحلیل و تبیین خود را در روند این فروپاشی دارد که از حوصله این بحث خارج
است. اما در پی فائق آمدن بر دشمن چون هدف همانا «سود» و «سرمایه» و بسط و گسترش
آن بود، در چارچوب تحلیل هایی که لنین از «امپریالیسم» و ماهیت و روند حرکت آن
داده بود، باقی نماند و با فرار از مرزهای شناخته شده، شرایط دنیا را برای فتح در
راستای ازتقای سود و منفعت خود، فراهم دید. به ابعادی «امپریال فراملی» رسید. (۱) این جریان البته شاخصه هایی و خصوصیاتی از دوران «سیادت
امپریالیسم» با خود همراه دارد اما از هرگونه پرنسیپ اولیه دنیای سرمایه داری که
ماحصل مبارزه اش علیه فئودالیزم بود، فاصله گرفته و تهی شده از همه آن ارزشها، «بی
هویت» و «بی پرنسیپ» شده است. نمونه همین «بی پرنسیپ» شدن را در ماجرای حمله شیمیایی مردم
سوریه توسط دولت بشار اسد را شاهد بودیم. نمونه ها فراوان است اما برای جلوگیری از
بسط کلام فقط به همین یک نمونه اکتفا می کنیم. ما در «حقوق بین الملل» بنام «حقوق
ملت» ها روبرو هستیم. مجموعه ای معاهدات الزام آور جهانی بنام «حقوق ملت» ها و
دفاع از آن توسط جامعه جهانی و ملل متحد و شورای امنیت در راستای تحقق و ثبات بنام
«صلح جهانی». بر اساس این معاهدات هیچ کشوری ملک طلق پدری حاکمین و یا بقول معروف
بین ما ایرانیان «چاردیواری، اختیاری» نیست که هر دولتی بخواهد در چارچوب تحکیم
پایه های قدرتش هرگونه که لازم می داند از جمله با استفاده از ابزار سرکوب با ملتش
برخورد کند. قدرت الهام گرفته از اراده توده هاست. این قدرت برای مدت معینی به
فردی و یا حزب و جریانی بعنوان «نماینده ملت» واگذار می شود. این همان اصل «حقوق
ملت» ها است که اگر مورد تهاجم توسط دیکتاتوری قرار گرفت دفاع از آن بنا به معاهده
های بین المللی در خدمت «صلح جهانی» وظیفه ملل متحد و شورای امنیت آن است. همگان از آنچه که در سوریه منجر به قدرت رسیدن «خاندان اسد» شد
با خبرند و بر این واقعیت که تا کجا حاکمیت این خانواده بر مقدرات ملت سوریه ناقض
«قوانین بین المللی» و بر علیه معاهده «حقوق ملت» هاست، اشراف دارند. اما در دفاع
از این حقوق جامعه جهانی یکپارچه عمل نمی کند. چرا؟. اوباما رئیس جمهور آمریکا، «مرز سرخ» در سوریه را استفاده از
«سلاح شیمیایی» اعلام نمود. این یعنی دادن «چک سفید» به بشار اسد که بتواند با هر
سلاح دیگری ملت سوریه را سرکوب کند. قیام مردم سوریه که نمی تواند بدون حضور عناصر
بنیادگرا (۲) باشد عرصه را چنان بر اسد و حامی اش دولت ایران و مزدورش حزب
الله تنگ می آورد که او را ناگریز از استفاده از سلاح شیمیایی می پردازد. عکس
العمل جامعه جهانی به این جنایت آشکار علیه بشریت چه بود؟. ندانم کاری ها هر روز
ابعاد بیشتری بخود می گیرد. هرگونه برخورد با رژیم اسد بعد از رد شدن از «خط قرمز»
در هاله ای از ابهام قرار دارد. این برخاسته از همان «بی پرنسیپ» ی جهانی است که
تمامی ارزش ها ی اولیه را از دست داده و به «سود» روز بیش از «سرنوشت» بشریت اهمیت
می دهد. شاخصه و خصیصه اصلی این جریان در کسب فوری «سود» و »منفعت» خلاصه می شود. صف دوم، صف و جبهه بنیادگرایی : این جریان یعنی بنیادگرایی مذهبی در حین «جنگ سرد» بنام
«جهادگران مقدس» یا «نیروهای جهادی» توسط سازمانهای جاسوسی غرب کشف و به
استراتژیستهای غربی معرفی شدند. جایگاه این جریان که شاخصه و خصیصه اصلی آن در
«جهل» و «نادانی» و بازگشت به دوران میانی اعصار و قرون تعریف می شود، چنان به چشم
و نظر دنیایی که در آن زمان «بلوک غرب» خوانده می شد، برجسته و نمادین شد که به
قیمت قربانی ساختن یک حکومت وابسته بخود در ایران یعنی رژیم شاه تن در داد (۳) و باعث شد که تفکر بنیادگرایانه از تئوری در قالب «ولایت فقیه»
روی پا آمده و حرکت و عمل کند. تفکر بنیادگرا و نیروهای جهادی بعنوان پیاده نظام لشگری که می
بایستی در نهایت فروپاشی «بلوک شرق» را محقق می ساخت، بکار گرفته می شد. افغانستان
اشغال شده توسط شوروی سابق در اوج جنگ سرد، میدان تمرینی برای تجربه آموزی این
«پیاده نظام» بود. رژیم خمینی بعنوان یک دولت مستقر و با استفاده از امکانات یک
کشور با بستری از نقت و سرمایه ملی، در تقسیم کار ، وظیفه شناسایی و آموزش و تسلیح
بخشی از این «بنیادگرایان» را بعهده گرفت. با فروپاشی «بلوک شرق» که «بلوک غرب» و «بنیادگرایان» که وجود
خود و اتحاد شان برای «نابودی» آن، بعنوان «هدف»، تعریف شده می دیدند، در تجزیه و
یافتن جایگاه جدید که «وجود» آنها را تعریف می کرد، به تشتت گرفتار آمدند. صف اول بسمت جهانی شدن و یافتن دنیای جدید گام برداشت و در
تعریف جدید از جایگاهش به یک «امپریال فراملی» تبدیل شد که در این میان جایگاه
دولت آمریکا خود یک استثنا بود. دولت آمریکا در موقعیت جدید می توانست بتنهایی
تمامی معاهده ها را نقض کند و یا به معاهده های جدید نپیوندد. بعنوان مثال حمله و
لشگر کشی به افغانستان و عراق و یا عدم الزام و یا نپیوستن به معاهدات بین المللی
درباره «محیط زیست» و دیگر معاهداتی که به سرنوشت بشریت و آینده آن و حیات کره
خاکی مربوط می شود. صف و جبهه اول در شرایط
نوین و بعد از فروپاشی «بلوک شرقي در تعریف از موقعیت و جایگاه خود با یک دغدغه و
چالش بزرگ همراه بود و آنهم اینکه چگونه می تواند از ارزشهای اولیه دردسر آفرین
اولیه خود همچون «حقوق بشر» و «دمکراسی» و «آزادی» رهایی یافته و دامنه آنها را
محدود سازد بالاخص اینکه مکمل این ارزشهای خلق شده در روند مبارزه با فئودالیسم در
ادامه در برخورد با چالش کمونیزم راه به دادن «خدمات اجتماعی» و «کمک های سوسیالی»
پر هزینه برای دولتهای غربی به شهروندان خود برده بود. این دغدغه و چالش صف اول در
شرایط تعریف نوین از جایگاهش بود. به عبارتی چگونه می توان حقوق بشر و دمکراسی و
خدمات دولتی به شهروندان را محدود ساخت. این کار نیازمند به یافتن محمل و بهانه ای
بود که بتوان در پس آن هر چه بیشتر جهان را محدود ساخت. بنیادگرایان هم دغدغه شان با فروپاشی «بلوک شرق» همانا یافتن یک
دشمن جدید برای شلیک بسمت او بود، چون کار و هنر دیگری نیاموخته بودند. بعنوان
مثال بازگشت نیروهای مشغول در جنگ ۸ ساله با عراق از جبهه، یک دغدغه و چالش برای
رژیم بنیادگرایای مذهبی در ایران بود. این نیروها بهمراه نیروهای القاعده و دیگر
نیروهای بنیادگرایی که در این یا آن گوشه از آسیا و آفریقا و بالاخص منطقه پرآشوب
خاورمیانه که شاخصه آنها «جهل» و «نادانی» بود، دنبال تعریف جدیدی از خود و جایگاه
خود بودند. از دانش نوین فقط شلیک کردن و بکار گیری انواع و اقسام سلاح های کشتار
و شکار انسانها را آموخته بودند. این لشگر بیکار شده می بایستی بنوعی مشغول به کار
می شدند. برای اشتغال به یک دشمن نیاز بود تا بسویش شلیک شود و ماهیت و جایگاه
بنیادگرایان نیز در شرایط نوین تعریف شود. این دغدغه و چالش اصلی نیروهای
بنیادگرای مذهبی بود. این دشمن در مرحله قبل، توسط صف اول برای تحقق اهداف شان تحت
لوای «جهاد» و مبارزه با «کفار کمونیست» به بنیادگرایان نشان داده شده بود. اگر روزگاری نشانه روی به سمت «کفار کمونیست» را سازمانهای
جاسوسی و امنیتی غرب به بنیادگرایان مذهبی نشان دادند، حال همان سازمانها و
جریانات برای رفع دغدغه ها و چالش های پیش رویشان، به این بنیادگرایان بیکار، دشمن
جدید را نشان دادند. دشمن حالا «جبهه الحاد
جهانی« به رهبری یا سرکردگی«آمریکای جهانخوار» بود. تجربه و تمرینات اولیه در
مبارزه با این دشمن جدید سالها بود که توسط خمینی و جانشینش در ایران جریان داشت و
دستاوردهای بس گرانبهایی هم در نابودی بهترین سرمایه های جامعه ایران یعنی
سازمانها و گروههای سیاسی و انقلابی برای خود رژیم آخوندی و هم برای «بلوک غرب» که
دیگر به «امپریال فراملی» تبدیل شده بود، بهمراه داشت. درباره اهداف و استراتژی جدید این دو صف و همچنین درباره صف سوم
که مجاهدین از پیشقراولان آن هستند در قسمت پایانی سخن خواهیم گفت. (۴) پاورقی: ۱- مراجعه شود به کتاب «امپراتوری» از مایکل هارت و آنتونیونگری،
ترجمه منوچهر هزارخانی. ۲- بنیادگرایی مذهبی میوه تلخ دیکتاتوری و در فقدان عنصر رقابت و
تکثر گرایی و تضارب و رشد عقیده و آراست. بنیادگرایان زاده بلافصل دیکتاتوری
وابسته و یا حزبی در روابط ایلی و عشیره ای جوامع رشدنایافته هستند. ۳- اشاره به دیدار نیکسون رئیس جمهور سابق و دیوید راکفلر بانکدار
معروف و صاحب «منهتان بانک» و عضو «کمیسیون سه جانبه» که برژینسکی از پایه گذاران
و تئوریسی های آن بود، هنگام اقامت شاه بعد از سقوطش در مکزیک که به او اعلام
کردند که سرنگونی رژیم او اولین مرحله از تغییر جغرافیای سیاسی خاورمیانه است. ۴ - نگارنده این مقاله کتابی تحت عنوان «دمکراسی و صلح و چاش های
آنها در دنیای نوین» در دست نگارش دارد که به تفصیل سه جبهه جدید شکل گرفته در
عرصه جهانی را مورد بررسی قرار می دهد.