"حاكم"
و "آدم"
عبدالرحمن جامي 21 آذر -92
عبدالرحمن جامي 21 آذر -92
پدري باپسري گفت به قهر
كه تو آدم نشوي جان پدر
حيف از آن عمر كهاي بيسر و پا
در پي تربيتت كردم سر
دل فرزند ازاين حرف شكست
بيخبر از پدرش كرد سفر
رنج بسيار كشيد و پس از آن
زندگي گشت به كامش چوشكر
عاقب شوكت والايي يافت
حاكم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاكم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و كبر
نظر افكند سراپاي پدر
گفت گفتي كه تو آدم نشوي
توكنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سري داد تكان
گفت اين نكته، برون شد از در
من نگفتم كه تو حاكم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر
كه تو آدم نشوي جان پدر
حيف از آن عمر كهاي بيسر و پا
در پي تربيتت كردم سر
دل فرزند ازاين حرف شكست
بيخبر از پدرش كرد سفر
رنج بسيار كشيد و پس از آن
زندگي گشت به كامش چوشكر
عاقب شوكت والايي يافت
حاكم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاكم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و كبر
نظر افكند سراپاي پدر
گفت گفتي كه تو آدم نشوي
توكنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سري داد تكان
گفت اين نكته، برون شد از در
من نگفتم كه تو حاكم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر