سقف این اتاق رو به آسمان باز است

 سقف این اتاق رو به آسمان باز است 9تير-97
ارومیه- ایرنا- به اتاقی سراسر بی نهایت قدم می گذارم؛ بزرگ مکانِ کوچکی که سقفش برای پرواز کبوتران عاشق برداشته شده و عروج به آسمان ها را برای همیشه جاودانه کرده است. آری سقف این اتاق رو به آسمان باز است!
اتاق، به ظاهر در دل روستای «علی کندی» شهر ارومیه واقع شده اما جغرافیای معنوی آن به گستردگی یک سرزمین است؛ این اتاق در دل میلیون ها ایرانی وطن دوست جای دارد و مایه افتخار تک تک هم وطنان 'مصطفی قاسم پور' است!
بزرگراه حد فاصل فلکه فرودگاه ارومیه تا روستای «چنقرآلوی پل» به نام شهید مصطفی قاسم ‌پور نامگذاری شده است؛ بزرگراهی که شیفتگان ایثار و شهادت را به زادگاه یکی از عاشقان این مرز و بوم می رساند.
این شهید عاشق در نخستین روز از آخرین ماه فصل پاییز سال 1367 دیده به جهان گشود و آخرین برگ دفتر عمرش در سیزدهمین روز از دومین ماه فصل زمستان 1394 ورق خورد! وی در جریان آزادسازی شهرک های 'نُبل' و 'الزهرا' در سوریه که چند سال در محاصره تروریست های تکفیری بود بر اثر اصابت تیر مستقیم به خیل مدافعان حرم حضرت زینب (س) پیوست.
نامش در شناسنامه مصطفی است اما همه اعضای خانواده و آشنایان «میثم» صدایش می کردند! روزی میثم تنها 2 بخش داشت و راحت در دهان می چرخید اما حالا با گفتنش زبان در دهان قفل و راه گلو بسته می شود؛ جاری کردن این اسم بر زبان دیگر به آن آسانی نیست.
ادای این اسم شاید برای برخی ها خالی از احساس باشد اما برای پدرِ میثم به دشواری خواندن یک منظومه است؛ منظومه ای با شاه بیت عشق به جای جای این خاک پرگهر.
با پدر شهید مصطفی پور هم کلام شدن هم آسان است و هم دشوار؛ آسان از این جهت که هیچ سوالی را بی پاسخ نمی گذارد و دشوار از این جهت که حرف هایش بغض آلود است؛ بغضی که یادآور خاطرات شیرین باهم بودن هاست اما مگر می شود جای خالی این گل باغ زندگی را با گل های تزیینی روی دیوار پر کرد!
تنها گل نیست که در اتاق این شهید خودنمایی می کند بلکه عکس های مختلفی از وی فضای اتاق را پرمحتوا کرده است و چندین عکس از شهید مصطفی پور چشم ها را نوازش می کند.
یکی از عکس ها همچنین به نقل قولی از پیر عشق متبرک شده است؛ 'شهدای مدافع حرم با دشمنی مبارزه کردند که اگر اینها مبارزه نمی‌کردند، این دشمن می‌آمد داخل کشور. اگر جلویش گرفته نمی‌شد ما باید اینجا در کرمانشاه و همدان و در بقیه استان ها با اینها می‌جنگیدیم'
پدر مصطفی یا بهتر بگویم میثم از هرچه حرف می زند، سراسر میثم است؛ مگر نام میثم از دهان این بزرگ مرد می افتد؟
وی اینگونه سخن آغاز می کند که ' میثم خدمت سربازی خود را در سپاه گذراند و در آنجا جذب شد. گفتم؛ پسرم دنیا را که تو نمی توانی اصلاح کنی. گفت؛ حداقل چند نفر ظالم را که می توانم به درک واصل کنم. من به قرآن قسم خورده ام تا در این راه مقاومت کنم و اگر ما در سوریه مقابل دشمن نایستیم وارد خاک ما خواهند شد و همچنان که به خانواده های آنان تعرض می کنند، به خانواده های ما نیز..'
پدر حرفش را قورت می دهد. آری شهید هر آنچه که می بایست را گفته بود؛ آرمان هایش والا بود و صدای مظلومان در آن سوی دنیا دلش را به درد آورده بود. احساس مسوولیت ناشی از کمک به هم نوعانش در آن سوی دنیا و پشتیبانی از تمامیت ارضی این مرز و بوم در جانش لبریز شده بود.
«
دجّال ها و حرمله ها را مهاجم و / ما را 'مدافعان حرم' آفریده‌اند / سیّد علیِ خامنه ای (پیر عشق) گفت / فریاد را علیه ستم آفریده اند»
'
گاهی لباس عربی می پوشید، گاهی کردی، گاهی هم چریکی. مقاومت زیادی در برابر گرما داشت. پسرم کشتی گیر بود. حتی در دوران نوجوانی به مسابقات اصفهان رفته بود. در روستا که خیلی حرف برای گفت داشت. به یاد ندارم در روستا پشتش به زمین رسیده باشد و در عملیات ها شجاع بود. هوشمندانه رفتار می کرد و همرزمانش می گفتند که مصطفی در یک غروب زانویش را زمین زد و با تفنگ دوربین داری چند نفر از عوامل مهم دشمن را از پیش رو برداشت.'
'
همیشه او بود که با ما تماس می گرفت. وقتی می پرسیدم وضع چطور است؟ می گفت؛ انشاالله پیروز می شویم اما آقا در این باره بیشتر سوال نکن!'
پدر آهی کشید و گفت؛ ' ازخدای خود راضی ام اما گاهی زخم زبان ها و طعنه ها مرا آزرده خاطر می کند. برخی می گفتند و الان نیز بعضی ها می گویند که به فرزندت برای جنگ در سوریه میلیون ها تومان پول داده اند.'
من از دو رنگی اهل زمانه با خبرم / ز درد غربت و آه شبانه با خبرم / خدا کند که نیفتی به گیر زخم زبان / من از جراحت این تازیانه با خبرم
'
روزی که می خواست اعزام شود، از من اجازه گرفت. گفتم؛ میثم، نرو! گفت؛ باید بروم. گفتم؛ بایدی در این میان نیست. گناه همسر و بچه ات چیست؟ گفت؛ خداوند ضامن همه ماست! گفتم؛ اگر به من اعتقاد داری نرو! من اجازه نمی دهم! از اتاق رفت بیرون' و چه کسی می دانست در خلوت بین خود و خدایش چه ها گفت. چه ها خواست. 'وقتی برگشت، چشمانش پر از اشک بود. گفت؛ آقا اگر بی اذن تو اعزام شوم، توفیق چندانی کسب نمی کنم. سرانجام اجازه دادم و او را به خدا و امام حسین (ع) سپردم'.
گفتم کجا گفتا به خون / گفتم چه وقت گفتا کنون/ گفتم سبب گفتا جنون / گفتم نرو خندید و رفت
ساعتی از مصاحبه گذشت و عقربه های ساعت در این اتاق با سرعت غیرقابل باوری می چرخد! هوای اتاق به طرز شگفت انگیزی سنگین است؛ اینجا فضایی برای تعظیم به پیشگاه فداکارانی است که جانفشانی را در حد اعلا معنا کرده اند.
آنانی که در قاموسشان انسانیت حد و مرز نمی شناسد و اگر صدای مظلومی در فراسوی مرزهای ایران هم شنیده شود، بی اختیار می شتابند.
آری وسعت این اتاق بی نهایت است؛ بزرگ مکانِ کوچکی که سقفش برای پرواز کبوتران عاشق برداشته شده و عروج به آسمان ها را برای همیشه جاودانه کرده است.
گزارش از: توحید محمودپور