كوتاه و خواندني
بال هايت را كجا جا گذاشتي؟28 اسفند -92
بال هايت را كجا جا گذاشتي؟28 اسفند -92
درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است، اما
اگر تمرين نكند فراموشاش ميشود.
اینگونه مطالب کوتاه وخواندنی در برخی از رسانه های رژیم ولایت فقیه بازتاب دادن دارای پیام به مخاطبان منتقد رقیب می باشد
پرنده بر شانههاي انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده كرد و
گفت:
- اما من درخت نيستم. تو نميتواني روي شانه من آشيانه بسازي.پرنده گفت:
- من فرق درختها و آدمها را خوب ميدانم. اما گاهي پرندهها و انسانها را اشتباه ميگيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممكن بود.پرنده گفت:
- راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.پرنده گفت:
- نميداني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است.
انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتاش چيزي را به ياد آورد. چيزي كه نميدانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني.پرنده گفت:
- غير از تو پرندههاي ديگري را هم ميشناسم كه پر زدن از يادشان رفته است. درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است، اما اگر تمرين نكند فراموشاش ميشود.
پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشماش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش، آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آن گاه خدا بر شانههاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت:
- اما من درخت نيستم. تو نميتواني روي شانه من آشيانه بسازي.پرنده گفت:
- من فرق درختها و آدمها را خوب ميدانم. اما گاهي پرندهها و انسانها را اشتباه ميگيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممكن بود.پرنده گفت:
- راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.پرنده گفت:
- نميداني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است.
انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتاش چيزي را به ياد آورد. چيزي كه نميدانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني.پرنده گفت:
- غير از تو پرندههاي ديگري را هم ميشناسم كه پر زدن از يادشان رفته است. درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است، اما اگر تمرين نكند فراموشاش ميشود.
پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشماش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش، آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آن گاه خدا بر شانههاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت:
- يادت ميآيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر
دو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم، بال هايت را كجا
گذاشتي؟
انسان دست بر شانههايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد. آن گاه
سر در آغوش خدا گذاشت و گريست.