باران گوشت و خون، در مهران

اینجا والمراها، بیخ گوش پاهایت، بی‌صدا سوت می‌کشند!
هدیه ای از پیآمد موهبت الهی جنگ خانمانسوز 8 ساله ی ایران وعراق خمینی شیاد جنگ افروز از ایلام جنگ زده!

یادداشت دریافتی- مریم مهری*؛ مرز است دیگر. احتمالا متفاوت بودن آدمهایش اجباریست. بچه هایش باید طور دیگری تربیت شوند، طوردیگری لمس کنند و احساس کودکی را طوردیگری معنا کنند.دردهای اجتناب ناپذیرتکراری، هرروز، ناخواسته و ندانسته امابی رحمانه و غیرمنصفانه. تکه های بزرگی از حس لطیف شادی را از بچه هایی که در اینجا بزرگ می شوند، می ربایند و آنها کم کم کودکی را تمام نکرده به بزرگسالان کم احساسی تبدیل می شوندکه هیچکس متوجه افسرگی شان نمی شود چون ظاهرا معمولی به نظرمی رسندآنها همیشه معمولی به نظرمی‌رسند حتی وقتی که خودکشی می کنند، حتی زمانی که معتاد می شوند، حتی به وقت غرق شدن در رودخانه های نیمه خشکیده ای که همچون  برکه های مرگ به جای مانده‌اندحتی وقتی که به دنبال بره‌ای یا برداشتن ترکش کوچکی، پایشان را روی یک والمرای به ارث رسیده از جنگ می‌گذارند و تکه‌های بدنشان درشعاع یک کیلومتری مانند باران گوشت وخون، از آسمان به زمین فرود می آید...آنها همیشه معمولی به نظر می رسند اما هرگز نمی فهمند شادی واقعی چه رنگ و چه طعمی دارد. آخر آنها از وقتی که چشمشان را بازکرده اند به جای شهربازی در شهرشان ارتش و سرباز دیده اند. به جای خرگوش های عروسکی بزرگی که توی شهرهای دیگرمی گردند و با بچه ها عکس یادگاری می گیرند، مجسمه پوتین  و تفنگ و تانک و نارنجک دیده اندآنها به جای دیدن پوسترها و نقاشی های کوهستانی دلگشا، روی دیوارهای شهرشان عکس های دلخراش لحظه شهادت فرزندان عزیز ایران  زمین  را دیده اند...انگار باید این بچه‌ها به جای همه مردم ایران، بار سنگین زنده نگاه داشتن خاطرات تلخ جنگ، خاطراتی که در آنها مادرهایمان داغ دیدند، کمر پدرهایمان خم شد و پشت برادرهایمان شکست را به دوش بکشند...بیشتر آنها بارش بلورهای رویایی برف، از آسمان سفید شب را هرگز و هرگز ندیده اند و در عوض تا بشود بارش گردو غبارهای آلوده و سرطان زای چهارفصلی را معصومانه در گلو فرو می برند، برای روزموعود... روزی که برای یک دل درد ساده به بیمارستان بروند و چند فردای بعدش با سوال بزرگی درباره چرایی وحشت و بی قراری پدرومادرشان به خانه بازگردند و تامی میرند نفهمند سرطان بود که ذره ذره وجودشان را ذوب کرد...
آنها حتی آن روز هم کاملا معمولی  به نظر می رسند...مادر است دیگر! کارهایش هیچکدام غیرمنطقی نیست. به زمین و آسمان چنگ می زند. داخل چشمهایش را هم خراشیده. گاهی به آغوش دیگران که حلقه اش کرده اند پناه می برد اما دمی هم طاقت نمی آورد و باز هم دیوانه وار به این سو و آنسو می دود.درتمام عمرش هرگز خود را به این گیجی، درماندگی، بلاتکلیفی و پریشانی ندیده. حتی روز مرگ برادرجوانش... برادرش؟! درمقابل جگرگوشه های نازنینش او اصلا به چشم نمی آمد...پسرکوچولوی ده ساله تپل، سفید و دوست داشتنی اش! ته تغاری اش! شیرین زبانش... نه ه ه ه... دروغ است... میلادم رابدهید... کجا برده ایدش ... سردخانه؟ !...می ترسد نامردها... می خواهمش بی مروت ها... کافریدمگر؟!...مادراست دیگر. فریادمیزند. نعره می کشد... درلابلای ضجه هایش گوشهایش حرفهای تازه تری می شنود...  میشنود. خدایا...امیرش؟! دوازده ساله پسرش؟ !نورچشمی اش؟! پاهایش؟! دستهایش؟! چشمهایش؟!... دعاکنم؟!... فریادهایش تمام میشود. باچشمهای ازحدقه درآمده، هاج وواج، دهان های اطرافیانی که هیچکدامشان را نمی تواند به خاطر بیاورد می کاود... چه می گویند الهی؟! دعاکنم امیر زنده بماند؟! بادستها و پاهای قطع شده؟!... دوباره فریادهایش جگرخراش تر از قبل شروع می شوند و چون پرنده ای در قفس خود را به درودیوار می کوبد...مادراست دیگر. دسته گلهایش را نزد پدرشان فرستاده بود تا برایش ناهار ببرند. تقریبا در یک کیلومتری خانه... در چشم  برهم زدنی چه شده بود که اینچنین دنیایش زیر و زبر شده بود؟!...
...
اعصاب همه خراب است. امیر با پاهای قطع شده توی خانه آینه دق شده! سنش برای پذیرفتن غیب شدن ناگهانی پاهای بلند و کشیده اش بی نهایت کم است. زجرمی کشد و بقیه را هم زجرمی دهد. مادر مدتهاست اشکی برای میلادش نمی ریزد... برای امیر هم! دردش  بالاتر از گریه است...مرز است دیگر. بچه هایش باید بدانند که اینجا والمراها، بیخ گوش پاهایت، بی صدا سوت می کشند. باید بدانند وقتی دوست کوچک و کچلشان دیگر به مدرسه نیامد از درس فرار نکرده بلکه روزی با برادرش توی گندمزار نزدیک خانه جست وخیزمی کرده اسباب بازی کوچکی پیدا کرده و یادش رفته که آنجا مرز است و نباید مین ها را با اسباب بازی اشتباه بگیرد.مرز است دیگر. بچه هایش باید بدانند وقتی با دوستشان بازی می کنند بازی آرامی انتخاب کنند. آخر او پای مصنوعی دارد و دلش هم از همان روزی که برادر کوچولویش در مقابل چشمهایش با دل و روده بیرون زده، جان داد، مصنوعی شده... آنها باید بدانند او  علاوه بر  پا "اعصاب" هم  ندارد...مرزاست دیگر. بچه هایش باید بدانند وقتی پدرشان برای چوپانی به صحرا رفته و همان وقت صدای انفجار مهیبی شیشه های خانه هارا به لرزه درآورده، دیگرنباید مرتب سراغ پدرشان را از مادر بگیرند و هر روز داغ او را تازه ترکنند...و همین دانستن هاست که شادی نیافته آنها را به یغما می برد وکودکی نکرده شان را قبل ازموعد به پایان می‌رساند.
آنها باید بدانند و برای دانستن چیزهای بزرگتری آماده باشند. چیزهایی مثل جوان شدن و بیکاری، چیزهایی مثل تریاک و کراک و ... دم دست،
ازدواج سخت، تنگدستی و بچه را بی شام خواباندن، از درد به خود پیچیدن و از خیر مداوا گذشتن و کارگری و سیمان بار زدن با لباس‌های معمولی و بدون ماسک برای تاجرانی ثروتمند در مرز، چیزهایی مثل فکرکردن به مرگ و خلاصی و...و آن بالا کسانی هستند که زحمتشان می‌شود به حقوق ضایع شده این بچه ها، حتی فکرکنند... مرز است دیگر... اینجا مهران است.