هنوز در کوچه لی لی بازی می کردم که مادرم دستم را گرفت، چادر سفید بر سرم انداخت و پای سفره عقد نشاند و با انگشتری «نشانم» کردند و من از دیدن برق طلای انگشتر فقط ذوق می کردم تا این که ...
به گزارش خراسان، این ها بخشی از اظهارات دختر 13 ساله ای است که به دلیل فرار از منزل در پارک ملت شناسایی شده و در پناه ماموران انتظامی قرار گرفته بود. این دختر نوجوان که سنگ صبوری را برای درد دل هایش پیدا کرده بود، سفره عقده کودکی هایش را گشود و به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: در یکی از روستاهای تربت جام زندگی می کردم، پدرم کارگری ساده بود و به سختی می توانست مخارج زندگی ما را تامین کند چرا که بیشتر اوقات را بیکار بود و نمی توانست کارگری کند.
من هم در همان دوران کودکی ترک تحصیل کردم و به دنبال گوسفندان می دویدم یا در کوچه محل سکونتمان لی لی بازی می کردم. وقتی به 12 سالگی رسیدم، روزی مادرم دستم را گرفت و مرا از همبازی هایم جدا کرد. او چادر سفید زیبایی را بر سرم انداخت و مرا به میان مهمانانی برد که در خانه نشسته بودند.
او می گفت: «رمضان» قصد ازدواج با تو را دارد. چند بار او را در کوچه های روستا دیده بودم اما مدتی بود که می گفتند از روستا به شهر رفته و در مشهد کارگری می کند. خلاصه آن شب انگشتری را به عنوان «نشان» به من دادند و من در همان عالم کودکی از دیدن زرق و برق انگشتر طلا ذوق زده شده بودم.
آن ها عاقدی آوردند تا خطبه عقد بین من و رمضان جاری شود چرا که هنوز به سن قانونی نرسیده بودم و بنا به گفته مادرم ازدواجمان ثبت محضری نمی شد. رمضان جوانی 24 ساله بود و در منطقه کوهسنگی مشهد به طور مجردی زندگی می کرد. او برای یافتن کار از روستا به مشهد آمده بود و با اجاره یک منزل کارگری می کرد.
در این شرایط من با استفاده از هر فرصتی برای بازی کردن با دوستانم به داخل کوچه می دویدم و از خریدهایی که خانواده داماد برای من انجام می دادند، خوشحال می شدم اما چیزی از ازدواج و زندگی زناشویی نمی دانستم.
در همین حال روزی بزرگ ترها تصمیم گرفتند برای آن که رمضان از تنهایی بیرون بیاید، مرا نیز راهی مشهد کنند تا در کنار او باشم. این گونه بود که از همه دلبستگی های کودکانه ام جدا شدم و به مشهد آمدم. هنوز در افکارم صحنه های خاله بازی را مرور می کردم که در برابر مسئولیت شوهرداری قرار گرفتم اما باور کنید پذیرش و تحمل زندگی زناشویی را نداشتم و روزهای تلخی را می گذراندم.
بارها از دست رمضان فرار می کردم و به منزل پدرم می رفتم. خیلی دوست داشتم هنوز هم به گوشه اتاق پناه ببرم و با عروسک های پارچه ای ام بازی کنم اما آن ها باز هم مرا کتک می زدند و نصیحتم می کردند که باید به خانه شوهرم بازگردم و به خواسته های او عمل کنم ولی من راه و روش شوهرداری را نمی دانستم یعنی اصلا معنای زندگی زناشویی را نمی فهمیدم.
از سوی دیگر هم نامزدم از این رفتارهای من نگران بود اما همه تلاشش را می کرد تا من ناراحت نشوم. او می خواست من مطابق میل او رفتار کنم ولی افکار من آماده پذیرش این مسئولیت بزرگ نبود. به همین دلیل عذاب وجدان داشتم چرا که می دانستم همسرم جوان خوبی است و مرا دوست دارد. از طرف دیگر نیز می ترسیدم به خانه پدرم بازگردم چون آن ها مرا به خانه راه نمی دادند.
این بود که تصمیم به فرار از خانه رمضان گرفتم و به پارک ملت رفتم. آن جا سرگردان بودم و برخی برایم ایجاد مزاحمت می کردند. در همین حال بود که نیروهای انتظامی از راه رسیدند و زمانی که متوجه شدند از خانه فرار کرده ام مرا به کلانتری آوردند.
با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ انوریان (رئیس کلانتری سجاد) و با راهنمایی های مشاور کلانتری، بررسی های روان شناختی و حقوقی این ماجرا با دعوت از همسر و نزدیکان این دختر 13 ساله آغاز شد.