جادهای از ویرانههای تباهی به صالحآباد -8تیر-99
![جادهای از ویرانههای تباهی به صالحآباد جادهای از ویرانههای تباهی به صالحآباد](https://cdn.isna.ir/d/2020/06/27/3/61667308.jpg)
«پول شیر خشک دخترم را خرج مواد میکردم و نق کودکم را با کتک جواب میدادم. گفتم بروم تا خانواده از دستم راحت بشود.»
به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: «همین چهار سال پیش بود که محمود گوشیاش را خاموش کرد و بدون این که به کسی بگوید زد به بیابانهای اطراف یافت آباد. کارتن خوابی در بیابانهای اطراف برای «حیوانی» که به قول خودش از درونش بیرون زده بود، یک پناهگاه مطلوب بود: «پول شیر خشک دخترم را خرج مواد میکردم و نق کودکم را با کتک جواب میدادم. گفتم بروم تا خانواده از دستم راحت بشود.»
بعد از انتخاب زندگی در بیابان و حاشیه فاضلاب جنوب تهران و زیر پلهای بزرگراه کارش شده بود انتظار تا رخوت هروئین، کارتنخواب دیگری را زمینگیر کند و بتواند گوشش را ببرد: «جیبش را خالی میکردم و پول موادم را درمیآوردم. زندگی روی خط مواد همین است؛ مصرف میکنی تا بتوانی دنبال مواد بگردی.» اما حالا شاخ شمشادی شده بیا و ببین! لباس مرتبی به تن دارد و تکیه زده به در کارگاه شمرده و آرام و با آرامش حرف میزند. به لطف مجموعهای که به همت شورا و دهیار و مردم روستای صالحآباد غربی تهران راهاندازی شده است، او و بسیاری از معتادان حالا برای خودشان کار و درآمدی دارند، سرشان را بالا میگیرند و وقتی مأمور میبینند فرار نمیکنند.
از اتوبان بهشت زهرا که به سمت صالحآباد غربی میرویم. تا چشم کار میکند اطراف پر از زمینهای کشاورزی است و بیابانهایی که کافی است چشم تیز کنید تا معتادهایی را ببینید که در اطراف پرسه میزنند اما ابتدای روستا با مغازههای فروش لوازم آشپزخانه و دکوری حسابی شلوغ است. روستایی با ۷۵۰ خانوار و هزار و ۶۵۰ نفر سکنه و ۱۲ هکتار مساحت. کارگاه آهنگری روستا نزدیک پارک انتهای خیابان، در زمینی خاکی احداث شده است. کارگاهی پر از میله و صندلی و تابلوهای شهری و سطلهای آبی و قرمز زباله که قرار است به دهیاریها و شهرداریهای کل کشور ارسال شوند.
مصطفی خیاطی دهیار جوانی است پر انگیزه و با رؤیاهای بزرگ برای آینده روستا و بسامان کردن وضع مردان و زنانی که درگیر اعتیاد شدهاند. او که با همکاری محلیها و شورای محل و مسجدیهای روستا این کارگاه را از سال ۹۵ بنا کرده، میگوید حالا ۳۵ کارگر این کارگاه بجز چند نفر همگی معتادانی هستند که از دهان شیر برگشتهاند: «اینجا شده سکوی پرتابی برای معتادانی که بعضیها را خودمان از بیابانها به کمپ بردهایم و بعضی که خودشان به کمپ رفته بودند اما بیکار مانده بودند. چند معلول ذهنی هم داریم که کار میکنند اما طبیعتاً نه به صورت صد درصد. البته مجموعه ما تنها به کارگاه محدود نمیشود و بعضی کارها مثل پارکبانی و خدمات شهری هم انجام میدهند. شاید باورت نشود اما از همین کارگاه یکی مثل مسلم که زیر پل شبیه یک تکه گوشت افتاده بود، باغ دارد و در سلیمانیه عراق گچکاری میکند. عباس هم در خیابان رسالت دستگاه جوشکاری دارد و کار میکند. تقی هم جلوبندیسازی راه انداخته است.» او تعریف میکند که برای معتادان بازگشته از اعتیاد هم وام کار جور میکند هم کار پیدا میکند و خلاصه این که هیچ کس از در این خانه دست خالی برنمیگردد.
از کارگاه، صدای برش و جوشکاری میآید و چند مرد گرم کار هستند. دیوارها را با داربست بالا برده و سقفی روی آن گذاشته اند. روبهروی محوطه کارگاه هم زمین خاکی است پر از وسیله و انتهای آن هم کانکسهایی برای ۲۰ شبخواب کارگاه که دیگر خانهای ندارند یا کسی دری به روی آنها باز نمیکند. خیاطی میگوید: «این کارگاه برای دهیاری و شورا درآمدزایی ندارد و تولیدات آن را به قیمت پایینتر از بازار به همه دهیاریها و شهرداریها میفروشیم تا حقوق کارگران را تأمین کنیم و روند تولید متوقف نشود. همه اینجا حقوق استاندارد دارند و بیمه هستند.»
مسعود با قدی کوتاه و چشمانی آرام کم حرف است و حسابی حرف گوش کن. آقاسخی که حکم استادی برای او دارد؛ ۳۵ سال سن دارد و ۱۲ سال سابقه اعتیاد اما وقتی میگوید حالا سه سال است که پاک پاک است، برق دلنشینی در چشمش میدرخشد. مینشیند روی صندلی آهنی قرمزی که لابد خودش ساخته و از روزگاری میگوید که آن قدر کمپ رفته و برگشته بود و دوباره شروع کرده بود که دیگر خسته شد. از روزهایی که پدر و مادرش هر روز آواره پاسگاه و دادگاه بودند تا او را پیدا کنند تا این که روزی یکی از اقوام او را به کمپ و کلاسهای ترک اعتیاد برد و او برای اولین بار در جلسات ترک احساس بهتری از زندگی را تجربه کرد: «آن قدر رفتم تا دیدم یک سال است پاک هستم و با کمک همان فامیل با آقا مصطفی خیاطی آشنا شدم و مشغول کار شدیم. قبلاً اصلاً کار فنی انجام نداده بودم. اما حالا جوشکاری و برش یاد گرفتهام.»
حالا از زندگی راضی است؛ هرچند وسوسه به سراغش میآید اما مسعود قرار نیست پا پس بکشد و دوباره برگردد به آن زندگی قبلی: «از صبح تا غروب سر کار هستم و بعد هم میروم خانه خدمت پدر و مادرم.»
عباس صالحی، مدیرعامل این شرکت کارآفرینی با موهای جوگندمی و پرپشت، جوانی است که کارگاه با برنامهریزیهای او پیش میرود و حالا با ساخت بیش از ۱۰۰ وسیله و المان شهری و مبلمان یکی از کارگاههای خوب کشور است: «ابتدا این فضا مناسب نبود و کمکم این پتانسیل را در بچهها دیدیم که کار را بزرگتر کنیم و حالا بعد از سه سال همه کشور از قشم و تبریز و قم با مجموعه ما آشنا شدهاند و کسب درآمد داریم. ابتدا به خاطر نداشتن پشتوانه مالی دهیاری و شورا کمک کردند و دستگاههای مورد نیاز را خریداری کردیم. امیدواریم در آینده نه چندان دور یک سوله بزرگ بگیریم و شرکت را گسترش دهیم و محصولات بیشتری تولید کنیم و جوانان بیشتری را به کار بیاوریم.»
او با صدایی گرم و رسا از اعتماد دو طرفه بین بچهها و تیم مدیریت میگوید: «وقتی شما دست شخصی را میگیرید که جامعه خیلی دید ناامیدانه به او داشته و به او اعتماد میکنید و او این حس اعتماد شما را درک میکند لذتبخشترین حس دنیاست. به جرأت میگویم که این بچهها الان میتوانند یک کارگاه را مدیریت کنند و این برای من افتخار است.» او امیدوار است همه بازگشتههایی که زیر دست او کار یاد گرفتهاند روزی سکاندار کارگاهی شوند و خودشان بتوانند افراد آسیب دیده دیگری را حمایت کنند.
عمو رضا که حالا در کانکسهای کارگاه زندگی میکند، با عینک قاب مشکی و پیراهنی به سفیدی روزگار کنونی اش از گذشتهای سیاه میگوید که «کارتن خواب خانه» بود. در خانهای خرابه زندگی میکرد و دهیار با اصرار خانواده او که زمان ازدواج دخترش بود رضای ۵۷ ساله را به کمپ برد و وقتی پاک شد به کارگاه آورد. به قول خودش همه چیز میزد و حالا وقتی به گذشته نگاه میکند دلش برای خودش میسوزد: «اینجا سرمان گرم است و مشغول کار هستیم. قبلاً وقتی ترک میکردم آدم را ول میکردند اما شرط این است که بعد از ترک آدم را رها نکنند. باید بعد ترک هم آدم را نگهداری کنند تا خطا نکند و نرود دنبال مواد و خدا را شکر این مجموعه همین کار را برای ما کرد.»
ابوالفضل هم با چشمان درشت و پوستی گندمی مثل عمو رضا پر از خاطرات تلخ است. میگوید آن روزها به چشم دزد به او نگاه میکردند. او که حالا آچار فرانسه کارگاه است ۲۰ سال مصرف داشته است و بازهم مثل همه بچهها حساب دقیق روزهای پاکیاش را دارد: «به پست رفیق ناباب خوردیم و معتاد شدیم. به من گفته بود چند سال بزنی معتاد میشوی و اعتیاد به این سادگیها نیست اما من بعد از چند ماه گرفتار بدندرد شدم.»
او که در همه زمانهای مصرف سر کار هم میرفته و سر خانه و زندگیاش با همسر و تنها فرزندش بوده، میگوید: «همیشه برای خانواده و پدر و مادرم باعث سرشکستگی بودم. همسرم خیلی مرا تحمل کرد و واقعاً دلم میخواهد از او تشکر کنم. با این که پدر و مادرم میگفتند مرا رها کند اما ماند به پای من. هیچ وقت فراموش نمیکنم.» ابوالفضل که قبل از اعتیاد هم صنعتکار بوده و قاب دوچرخه تولید میکرده حالا کارهای بیشتری یاد گرفته و منتظر روزی است که سرمایهای به دست بیاورد تا مغازه یا تولیدی خودش راه بیندازد.
او تعریف میکند بعد از آخرین بار رفتن به کمپ و خسته شدن از زندگی گذشته سراغ دهیار رفته و از او خواسته کاری پیدا کند: «هر بار کمپ میرفتم با این که میخواستم کار کنم، همه به چشم دزد به من نگاه میکردند اما خدا را شکر اینجا از این خبرها نیست و با دوستان راحت کار میکنیم.» اینجا یکسره صدای جوشکاری میشنوی و آدمهای خسته و عرق کرده میبینی اما فضا عجیب احساس خوشایندی به آدم منتقل میکند. در راه بازگشت به در بزرگ کارگاه نگاه میکنم که برای عبور و مرور تریلیهاست و حالا به چشم من شبیه درهای بزرگ معبدی است امن با راز و نیازهایی که از جان برمیآید.»