کوتاه، اما خواندنی
نامه یک مادر به دخترش درباره پیر شدن 14 فروردین -95
نامه یک مادر به دخترش درباره پیر شدن 14 فروردین -95
برترینها - از وقتی متولد میشویم قدم در راه پیری و
سالخوردگی میگذاریم. این بخشی از انسان بودن است. این روند میتواند خستهکننده و
ترسناک باشد چون اعضای خانواده باید عادت های شان را تغییر دهند. این دوره گذار میتواند
مشکل باشد مخصوصا برای کسانی که در گذشته خود غرق شدهاند. در این مطلب نامه مادری
به دخترش درباره این دوره زندگی را با هم میخوانیم:
«دختر عزیزم
از تو میخواهم روزی که میبینی من پیر شده ام، صبور باشی و بیشتر از آن درک کنی که من در چه دورهای هستم. اگر وقتی صحبت میکنیم من یک چیز را هزار بار تکرار میکنم با گفتن: «اینو یک دقیقه پیش گفتی...» حرفم را قطع نکن. لطفا فقط گوش کن. سعی کن کودکی ات را به یاد بیاوری که من هرشب و هرشب یک داستان را برایت میخواندم تا بخوابی.
هنگامی که من نمیخواهم حمام بروم عصبانی نشو و من را خجالت زده نکن. سعی کن به یاد بیاوری وقتی یک دختر کوچک بودی و مجبور بودم دنبال تو بدوم، وقتی برای رفتن به حمام بهانه میآوردی.
وقتی میبینی من چقدر با تکنولوژی جدید ناآشنا هستم، به من زمان بده یاد بگیرم و طوری نگاه نکن که... و به یاد بیاور من چه صبورانه به تو همه چیز را آموختم، مثل غذاخوردن مناسب، لباس پوشیدن، شانه زدن موهایت و رویایی با مسائل مسائل روزمره...
روزی که میبینی من پیر شده ام، از تو میخواهم صبور باشی و مرا درک کنی...
وقتی گاهی من یادم میرود که درمورد چه چیزی صحبت میکردیم، به من فرصت بده به یاد آورم و اگر نتوانستم بداخلاق، بیحوصله و گستاخ نشو. فقط با تمام قلبت بدان که مهمترین چیز برای من، بودن با توست.
و هنگامی که پاهای پیر و خستهام به من اجازه نمیدهند پا به پای تو بیایم، دستت را به من بده، همانطوری که وقتی کوچک بودی تازه میخواستی راه بروی. هنگامی که آن روزها آمدند، ناراحت نباش... فقط با من باش و مرا در آخرین روزهای زندگیام باعشق درک کن. من قدردان و سپاسگزار تو خواهم بود به خاطر هدیه زمان و لذتی که باهم سهیم میشویم. با لبخند و عشقی که من همیشه نثار تو کرده ام. من فقط میخواهم بگویم... دوستت دارم دختر عزیزم...»
«دختر عزیزم
از تو میخواهم روزی که میبینی من پیر شده ام، صبور باشی و بیشتر از آن درک کنی که من در چه دورهای هستم. اگر وقتی صحبت میکنیم من یک چیز را هزار بار تکرار میکنم با گفتن: «اینو یک دقیقه پیش گفتی...» حرفم را قطع نکن. لطفا فقط گوش کن. سعی کن کودکی ات را به یاد بیاوری که من هرشب و هرشب یک داستان را برایت میخواندم تا بخوابی.
هنگامی که من نمیخواهم حمام بروم عصبانی نشو و من را خجالت زده نکن. سعی کن به یاد بیاوری وقتی یک دختر کوچک بودی و مجبور بودم دنبال تو بدوم، وقتی برای رفتن به حمام بهانه میآوردی.
وقتی میبینی من چقدر با تکنولوژی جدید ناآشنا هستم، به من زمان بده یاد بگیرم و طوری نگاه نکن که... و به یاد بیاور من چه صبورانه به تو همه چیز را آموختم، مثل غذاخوردن مناسب، لباس پوشیدن، شانه زدن موهایت و رویایی با مسائل مسائل روزمره...
روزی که میبینی من پیر شده ام، از تو میخواهم صبور باشی و مرا درک کنی...
وقتی گاهی من یادم میرود که درمورد چه چیزی صحبت میکردیم، به من فرصت بده به یاد آورم و اگر نتوانستم بداخلاق، بیحوصله و گستاخ نشو. فقط با تمام قلبت بدان که مهمترین چیز برای من، بودن با توست.
و هنگامی که پاهای پیر و خستهام به من اجازه نمیدهند پا به پای تو بیایم، دستت را به من بده، همانطوری که وقتی کوچک بودی تازه میخواستی راه بروی. هنگامی که آن روزها آمدند، ناراحت نباش... فقط با من باش و مرا در آخرین روزهای زندگیام باعشق درک کن. من قدردان و سپاسگزار تو خواهم بود به خاطر هدیه زمان و لذتی که باهم سهیم میشویم. با لبخند و عشقی که من همیشه نثار تو کرده ام. من فقط میخواهم بگویم... دوستت دارم دختر عزیزم...»