هر که آگهتر بود جانش قوی است 9 مهر-99
بنیانداشتِ انسان و انسانیت را جز به اندیشه نشاید توصیف کرد و غمانگیز زمانهای که به قول متفکر آلمانی، مارتین هایدگر: «اندیشهبرانگیزترین امر در زمانه اندیشهبرانگیز ما این است که ما هنوز اندیشه نمیکنیم.»
به گزارش ایسنا، در یادداشتی در روزنامه اعتماد به قلم کاوه خورابه، معاون پژوهشی انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، آمده است: «پرسش از چیستی «اندیشه» و «اندیشیدن» از یک سو و خاستگاههای آن و چگونگی پیوند آن با زبان از دیگر سو همواره پرسمانی اساسی بوده که از رویکردهای مختلف و گاه متضاد به آن توجه شده است. بیتردید نزدیکترین امکان بار عام یافتن به درگاه اندیشه و تفکر از شاهراه زبان امکانپذیر میشود. به دیگر سخن تجسم و تحقق ذهنیت، بیمدد زبان (چه به سیمای لفظ، چه متظاهر در جامه نوشتاری) امری است واضح و مبرهن:
آدمی مخفی است در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چونک بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
جهان متحقق ذهن و ذهنیت یا همانا اندیشیدن و تفکر، در برآیند نهایی جز به ابزار زبان قابلیت تکوین و رشد و توسعه نمییابد؛ گرچه بایسته است دیالکتیک ذهن و زبان را همواره در رابطهای دوسویه و در هم تنیده در نظر داشت. پیگیری چنین تعبیری از رابطه ذهن و زبان را میتوان در اندیشه مولانا جلالالدین محمد بلخی بازیافت. مولانا بر آن است تا همنوا با حکمای پیشین، در تعریف انسان به حیوان ناطق، توانایی گفتاری و ناطقیت را نهتنها مترادف و همسنگ اندیشه و ذهن قرار دهد، بلکه ظهور، عینیت و تجسد اندیشه اندیشنده را از رهگذر زبان میسر بداند. در انسانشناسی مولانا گرچه جسمیت و جسدیت نفی نمیشود اما در برآیند نهایی انسان را چیزی جز اندیشه نمیتوان برشمرد که مابقی مشتی استخوان و ریشه است. به دیگر سخن:
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
اندیشه و اندیشیدن نزد مولانا امری همیشگی و ناایستاست که همواره در پویش و پویایی دایم میپوید و میجوید. مولانا زبان و اندیشه را در پیوندی ناگسستنی میداند که ظهور اندیشه جز به مدد زبان میسر نمیشود، از همین رو به تشبیه، آن را به مقام «آفتاب» برمیکشد: «کلام همچو آفتاب است. همه آدمیان گرم و زنده از اویند و دایما آفتاب هست و موجود هست و حاضر هست و همه از او دایما گرمند الا آفتاب در نظر نمیآید و نمیدانند که از او زندهاند و گرمند.» برگزین «آفتاب»، نشان از هوش و ذکاوت فلسفی مولانا دارد که پیگیری آن تا اندیشهگران یونان و ایران باستان و حکمت اشراقی میسر اما خارج از حوصله این نوشتار است، زیرا نمود، ظهور، مشاهده و وجود اشیاء جز به مدد شعاع نور حاصل نمیشود؛ دیدار اشیاء زمانی مقدور میشود که انعکاسی از نور را بر دیده دیدارکننده بتاباند؛ هرچند آفتاب به دیده درنیاید و در پناه ابری تیره، رخ ز ظهور پنهان دارد: « آفتاب فلکی که دایما تابان است اما در نظر نمیآید شعاعش تا بر دیواری نتابد» مولانا بر آن است تا نشان دهد که دیدار و لمس آفتاب میسر نیست مگر به واسطه شیء یا چیزی متکاثف تا رهزن نور لطیف شود و آنچه در انبان اوست برباید: «نطق آفتابی است لطیف، تابان، دایما غیر منقطع الا تو محتاجی به واسطه کثیف تا شعاع آفتاب را میبینی و حظ میستانی... .» زبان همانا امر واسط و متکاثفی است که آفتاب اندیشه را متظاهر و متبلور میکند. مهمترین عناصر و اجزای زبان صوت و حرف هستند که «تا واسطه حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود.» اما مگر نه این که جلالالدین بلخی در جایی دیگر بر آن میشود که به بیواسطهترین شکل موجود سخن گوید و دم برآورد؟ مگر تناقضی چنین امکانپذیر است؟ بیتردید جهان بیکران اندیشه در برکه محدود زبان (بهویژه آنجا که گوشها و هوشها ناشنوا میشوند) نمیگنجد و به جای مرهم، زخم میزند:
ای زبان تو بس زیانی مر مرا - چون تویی گویا چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی - چند این آتش در این خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند - گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی - ای زبان هم رنج بیدرمان تویی.
گویی دست به کاری باید زد که غصه سرآید، پس:
حرف و صوت و گفت را برهم زنم - تا که بیاین هر سه با تو دم زنم.
در اینجاست که امکان دستیابی به اندیشه محض تحقق مییابد، یعنی ورود به سپهر بیکران حدیث نفس و درون که خود جهانی پرغوغا را برای انسان میسر میگرداند:
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
و
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی زجهان جهان نماند.
از همینرو: «....به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بیواسطه کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوتگیری در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب ببینی و چه عجب میآید که آن نطق دایما در تو هست اگر میگویی اگر نمیگویی و اگرچه در اندیشهات نیز نطقی نیست، آن لحظه میگویی نطق هست دایما همچنان که گفتند الانسان حیوان ناطق.» آری! بنیانداشتِ انسان و انسانیت را جز به اندیشه نشاید توصیف کرد و غمانگیز زمانهای که به قول متفکر آلمانی، مارتین هایدگر: «اندیشهبرانگیزترین امر در زمانه اندیشهبرانگیز ما این است که ما هنوز اندیشه نمیکنیم.»