ما در واقع یک مرده متحرکیم 8 مهر-99
«خانواده هم که مدام میگویند جایی نرو و
در خانه بمان! سالهاست ماسک میزنم چون ریهام آن قدر مشکل دارد که در ترافیک و
جاهای شلوغ هم به سرفه شدید میافتم. میگویند تو جزو گروههای حساس هستی. توی این
شش، هفت ماهی که کرونا آمده آرزو دارم توی یک پارک راه بروم و هوا بخورم. خانواده
هم حق دارند. ما در واقع یک مرده متحرکیم.»
به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت:
«صدای سرفههای پدر طی سالها برایشان تبدیل به آهنگ آشنایی شده. تنگی نفس، ماسک و
سختیهای زندگی با یک بیماری سخت برایشان تازگی ندارد. پدر اما هر بار از ته دل به
بیماریاش میخندد و میگوید من که طوریم نیست. همه اینها را یادگار روزهایی میداند
که برایش مقدس است؛ روزهای جنگ. مثل خیلیهایشان فقط یک حسرت دارد که چرا نرفت و
ماند. تنها زمانی که این جملات را میگوید درد را توی صدایش حس میکنی.
ویروس جدید که آمد دیگر دل توی دل فاطمه
و مادرش نبود حالا پدر که نیمی از ریهاش از دست رفته، چه باید بکند؟ چطور مراقبش
باشند؟ روزهای سختی را میگذرانند. پدر ماسک میزند، مثل همیشه. مراعات میکند،
مثل همه مردم اما پدر نیمی از ریهاش را از دست داده... سرفههای نیمهشباش این
روزها زنگ همیشه را ندارد و ترس در جانشان میریزد.
کرونا جان عزیز برخی از جانبازان
شیمیایی را هم گرفته مثل حاج اکبر منصوری که در ۲۸ اردیبهشت امسال برای همیشه
جاودانه شد. برادرش آقا محمد با تلخی از روزهای سخت برادر میگوید: «من خودم هم
جبهه بودم. دو سال برای سربازیام رفتم منطقه. اما حاج اکبر فرق داشت؛ بسیجی بود.
یک جور فداکار و از خود گذشته بود که هیچوقت درکش نمیکردم. برادر کوچکم بود اما
همیشه مبهوت این رفتارهایش بودم. از همان ششم فروردین امسال برگشت سرکارش. میگفتیم
حاج آقا همه مملکت تعطیل است یا دورکار شدهاند؛ میگفت نه توکل بر خدا میروم سر
کار. رعایت میکرد و ماسک میزد. ترکش دستهایش را چند سال پیش در آورده بود اما
یک ترکش توی کمرش بود درست نزدیک نخاع که میگفتند درآوردنش خطرناک است. وقتی رفت
دکتر گفتند تو که نصف ریهات رفته. بستریاش کردند اما فایده نداشت، برادرم رفت.»
حاج اکبر از بچههای گردان تخریب حضرت
رسول(ص) بود. از آنها که معبر باز میکردند برای شروع عملیات. بچههای گردان تخریب
همه در تشییع جنازهاش حاضر شدند. همان طور که سالها بعد از جنگ دور هم جمع میشدند:
«در تشییع جنازه، فامیلهای خودمان به خاطر کرونا نیامدند اما این بچهها همه
آمدند. اصلاً روحیهشان فرق دارد. حاج اکبر جزو مدیران ارشد بیمه ایران بود اما
مستأجر بود. میگفتیم دست کم یک وام بگیر و خانه بخر! میگفت آن قدر هستند که از
من بیشتر احتیاج دارند. راستش هیچوقت این همه از خودگذشتگیاش را نفهمیدم با این
که خودم در روزهای جنگ کنارشان بودم.»
موسی احمدی راد، یکی دیگر از جانبازان
شیمیایی، در شهر اهواز زندگی میکند. ۱۳سالگی راهی منطقه شد. تا حرفهایم را
درباره روزهای سخت کرونایی میشنود با خنده میگوید: «ما که ۳۵ سال است کرونا
داریم. همه حالتهای ما مثل کروناست. سرفه، عفونت ریه، عفونت گلو و چشم. تنگی نفس
هم که داشتیم حالا ماسک هم اضافه شده. داروها و آمپولمان هم اضافه شده که اگر
کرونا گرفتیم ریهمان آماده باشد. همیشه ریه ما عفونت و التهاب دارد. همان روزهایی
که اهواز کرونا نیامده بود اما گرد و غبار بود یا روزهای گرم، اذیت میشدیم. ما
حتی زیر باد مستقیم کولر هم ریهمان عفونت میکند. از روز دوم ماه دهم سال ۶۵ ما
درگیر بودهایم. هفتهای نیست که دکتر و بیمارستان نرویم. تا حالا ۳۰ یا ۴۰ بار
بیمارستان بستری شدهام. آن قدر که دیگر بیمارستان برایم عادی شده. تا حالا ۱۵۰۰
تا آمپول زدهام.»
حاج موسی از همان روزهای نوجوانی جبهه و
جنگ را تجربه کرد. مدام میرفت و میآمد تا این که در عملیات کربلای پنج شیمیایی
شد. از سالهای سخت زندگیاش با بیماری میپرسم، میگوید: «این روزها اسپری مخصوص
کمتر پیدا میشود اگر هم باشد هندی است که کیفیت پایینی دارد. مردم هم ما را
جانباز نمیدانند. فکر میکنند ما فقط بیماریم، چون دست و پایمان قطع نشده. حالتهای
ما مثل کسی است که ریهاش خراب است یا سل دارد اما ما شیمیایی شدهایم.»
حاج موسی اما ناراحتی اصلیاش این روزها
درد و رنج خودش نیست، بلکه اوضاع اقتصادی مردم است: «اصلاً نمیتوانم بپذیرم که
اوضاع بازار این طوری باشد. این شرایط مردم را ناامید و افسرده و نسبت به همه ما
بدبین میکند. من برادرم شهید شده. وقتی مردم رو به من از این شرایط انتقاد میکنند
تنها پاسخی که میدهم این است که درکتان میکنم و شما را میفهمم. ولی این شرایط
غم بزرگی روی جانم میگذارد.»
حاج موسی فقط یک حسرت بزرگ دارد. میگوید
برو به همه بگو که ۳۵ سال است حسرت جا ماندن دارم. هر بار که سر مزار برادر شهیدم
و همرزمانم میروم، میگویم شما رفتید و ما جا ماندیم. میگویم در سن پاکی و جوانی
رفتید و ما را جا گذاشتید. کاش ما هم سرنوشتمان مثل سردار سلیمانی باشد.
سیدرضا حسینی جانباز شیمیایی در شهر
شیراز زندگی میکند. دو سال قبل که هوای تهران برایش غیر قابل تحمل شد به این شهر
رفت. سال ۶۵ شیمیایی شد. علاوه بر این هفت بار مجروح شد. عملیات کربلای پنج،
والفجر مقدماتی، محرم و... را به چشم دیده: «ریه، معده و رودهام آسیب دیده. بخشی
از رودهام را خارج کردند و مشکل تنگی نفس هم که همیشه دارم. کرونا که آمد همه چیز
سختتر شد. دکتر و درمانگاه شلوغ است و شیراز هم فقط یک کلینیک تخصصی در این زمینه
دارد و چون همیشه شلوغ است کمتر میتوانم دکتر بروم. داروهایمان هم که به سختی
پیدا میشود و خیلیهایشان را هم آزاد میخریم. خانواده هم که مدام میگویند جایی
نرو و در خانه بمان! سالهاست ماسک میزنم چون ریهام آن قدر مشکل دارد که در
ترافیک و جاهای شلوغ هم به سرفه شدید میافتم. میگویند تو جزو گروههای حساس
هستی. توی این شش، هفت ماهی که کرونا آمده آرزو دارم توی یک پارک راه بروم و هوا
بخورم. خانواده هم حق دارند. ما در واقع یک مرده متحرکیم.»
از حرفهایی که بعضی مردم میگویند گاهی
آزار میبیند: «این حرفها هست اما ما به خاطر حرف و وعدهای که نرفتیم برای همین
زیاد توجهی نمیکنم؛ هر چند آدم گاهی ناراحت میشود اما چون هدف ما بزرگتر بوده از
کنارش میگذریم.»
ذبیحالله تقیزاده یک سال و هشت ماه
جبهه بود و بجز شیمیایی به قول خودش موج انفجار هم او را گرفت: «خانواده اصلاً اجازه
نمیدهند این روزها بیرون بیایم. تا سر کوچه هم که میروم باید ماسک بزنم. تنگی
نفس که دارم، ماسک هم که میزنم نفسم کامل بند میآید. این روزها خیلی سخت میگذرد
در واقع سختترین روزهای زندگیام را میگذرانم. دکتر رفتن سخت شده. دارو راحت گیر
نمیآید. خواستم آمپول آنفلوانزا بزنم گفتند نیست. مراعات ما چند برابر بقیه است.
خواهر و برادرم هم دیگر سری به ما نمیزنند، میگویند برای تو خطرناک است. فقط
تلفنی احوال میپرسند.»
او مجبور است چند روز یک بار داروهایش
را تأمین کند. داروهایی که رایگان نیست. بماند که به خاطر موج انفجار خیلی اوقات
هم تشنج میکند: «همسرم در همه این سالها بیشترین رنج را برده و همیشه سپاسگزارش
هستم و میدانم الان چقدر برایش سخت است.»
سفارش میکند این حرفها را حتماً
بنویسم: «به مسئولان کشور بگو به فکر مردم و جامعه باشند، نگذارند این کشور دست
نااهلان بیفتد. ما مردم خیلی خوبی داریم، به فکر جوانها باشند. نگذارند این
جوانان به خاطر شرایط بد اقتصادی و بیکاری ناامید شوند. ما کار خودمان را کردیم،
عمرمان را هم گذراندیم، تو را به خدا بگو به فکر مردم باشند.»
آنها از همرزمان شهید خود جاماندهاند و همین رنج و حسرت بزرگ زندگیشان است اما درد مردم برایشان رنج آورتر است.»