زندگی کنفسیوس
زمانی در یکی از امارتهای محلی وزیر جرایم شد. نوشتهاند از آن پس درستکاری مثل بیماری مسری همهگیر شد و «نادرستی و تباهی به شرم افتادند و رو پنهان کردند.»
به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «یک بار حین سفر، به تصادف از شاگردانش جدا شد و آنان از صحبتهای مردی ساکن همان حوالی او را یافتند. آن مرد گفته بود مردی را دیده است دیوآسا با چهرهای شبیه به یک سگ ولگرد. شاگردان این توصیف را برای استادشان بازگفتند او با حظ و رضایت گفت: «عالی است! عالی است!» نامش کونگ چییو بود و شاگردانش او را کنفسیوس (به معنی استاد بزرگ کونگ) میخواندند. سال ۵۵۱ قبل از میلاد در چنین روزی در استان ساحلی شاندونگ در شرق چین متولد شد.
پدرش پیرمردی ۷۰ ساله بود و سه سال بعد از دنیا رفت. فقدان پدر، زندگی را برای کونگ دشوار کرد اما نه آن قدر که مانع تحصیلاتش شود و او در همان سالهای نوجوانی جز فراگیری حکمت و ادبیات، در نوازندگی و تیراندازی هم کسب مهارت کرد. بیست و چند ساله بود که خانه خود را به آموزشگاه تبدیل کرد و شاگردانی را از دور و نزدیک پذیرفت. فقط از آنهایی که توان مالیاش را داشتند شهریه میگرفت اما در انتخاب شاگرد هم وسواس و سختگیری داشت. میگفت نمیتوانم برای کسی که به گفتن «چه فکر کنم؟» معتاد نباشد کاری کنم؛ «سخت است وضع کسی که سراسر روز، خود را با خوراک انباشته میکند، بیآنکه ذهن خویش را به کاری گمارد.»
کنفسیوس در دورهای از ناامنی و تشتت قدرت زندگی میکرد، چند بار در عمرش مجبور به جابهجایی محل اقامت شد و حتی دورهای سردرگمی و آوارگی را هم تجربه کرد و گویا یک بار از شدت گرسنگی رو به مرگ افتاد. مقام و شهرت را دوست داشت اما نه آن قدر که هر پستی و وهنی را بپذیرد و از این رو جز به شرط و شروط حاضر به تصدی مشاغل دولتی نمیشد.
زمانی در یکی از امارتهای محلی وزیر جرایم شد. نوشتهاند از آن پس درستکاری مثل بیماری مسری همهگیر شد و «نادرستی و تباهی به شرم افتادند و رو پنهان کردند.» او تا بهار ۴۷۹ پیش از میلاد، یعنی ۷۲ سال عمر کرد و سالهای پایانی زندگیاش در آرامش و احترام گذشت. به دانایی باور داشت و میگفت دانایی است که انسان را خالص و قلب را پاک میکند، به خانواده و جامعه نظم و ثبات میدهد و کشور را به صلح و سعادت میبرد. انسانها را با هم برابر نمیدید و احتمالا میان اشراف و مردم عادی تفاوت قائل بود اما میگفت: «کانون مسلم و واقعی حاکمیت سیاسی مردمند، زیرا هر حکومتی که از اعتماد آنان بیبهره شود، دیر یا زود سقوط میکند... اگر مردم به حکام خود ایمان نداشته باشند، دولت را قوامی نیست.»
اگر نه به عدالت به مفهوم امروزیاش که به توزیع ثروت معتقد بود، زیرا چنین میپنداشت که «تمرکز ثروت عامل پراکندن مردم است، ولی پراکندن ثروت در میان مردم عامل گرد آمدن آنان است.» در یکی از سفرها، همراه با جمعی از شاگردانش از میان کوههای بلند دور افتاده میگذشت که پیرزنی را دید کنار قبری نشسته و زار میزند. یکی از شاگردان از پیرزن علت گریهاش را پرسید و پیرزن گفت: «پدر شوهرم در اینجا به وسیله ببری به قتل رسید و شوهرم نیز و اکنون پسرم به همان سرنوشت دچار آمده است.» کنفسیوس پرسید چرا هنوز در چنین جای خطرناکی ماندهای؟ و زن پاسخ داد: «در اینجا حکومت ستمکار وجود ندارد.» کنفسیوس به شاگردانش گفت: «فرزندان من، این را به یاد بسپارید: حکومت ستمگر، درندهتر از ببر است!»