دوشعرجالب.21
شهریور-92
هوس كردن چرا؟
صائب تبریزی
صائب تبریزی
در طلب، سستی چو ارباب هوس كردن چرا؟
راهدوری پیشداری، رو به پس كردن چرا؟
شكر دولت سایه بر بیسایگان افكندن است
این هماي خوشنشین را در قفس كردن چرا؟
درخرابآباد دنیای دنی چون عنكبوت
تار و پود زندگی دام مگس كردن چرا؟
در ره دوری كه میباید نفس در یوزه كرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس كردن چرا؟
جستجوی گوهری كز دست بیرون میرود
همچو غواصان به جان بینفس كردن چرا؟
میتوان تا مد آهی از پشیمانی نگاشت
لوح دل را تخته مشق هوس كردن چرا؟
وحشت آباد جهان را منزلی در كارنیست
آشیان، آباد دركنج قفس كردن چرا؟
تركش پرتیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس كردن چرا؟
نفس بدكردار، صائب! قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس كردن چرا؟
راهدوری پیشداری، رو به پس كردن چرا؟
شكر دولت سایه بر بیسایگان افكندن است
این هماي خوشنشین را در قفس كردن چرا؟
درخرابآباد دنیای دنی چون عنكبوت
تار و پود زندگی دام مگس كردن چرا؟
در ره دوری كه میباید نفس در یوزه كرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس كردن چرا؟
جستجوی گوهری كز دست بیرون میرود
همچو غواصان به جان بینفس كردن چرا؟
میتوان تا مد آهی از پشیمانی نگاشت
لوح دل را تخته مشق هوس كردن چرا؟
وحشت آباد جهان را منزلی در كارنیست
آشیان، آباد دركنج قفس كردن چرا؟
تركش پرتیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس كردن چرا؟
نفس بدكردار، صائب! قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس كردن چرا؟
ميان فوج لك
لكها
محمد حسين بهراميان
چه حالي دارد آن بالا، زمين را زير پر ديدن!
پرنده بودن و خود را رها از شور و شر ديدن!
چه حالي دارد آن بالا، ميان فوج لك لك ها
تو باشي و تو و خود را رها از بال و پر ديدن!
از آن بالا هزاران مرد و زن را آدمك چوبي
هزاران خانه را كبريتهاي بيخطر ديدن
چه حالي دارد آن بالا به دور از هرچه باداباد
درنگي، خويش را از رنج دنيا بيخبر ديدن
دلم گير است و دلگيرم، دلم خون است و دلخونم
از اين يك عمر خود را بيقرار يك سفر ديدن
"بدان پروانه ميمانم كه افتد در چراغاني"
سرم گرم است و سرگرمم به اين در شعله گرديدن
تو آن بالايي و شيراز را يك نقطه ميبيني
من اين پايين، پي هر نقطه را شيرازتر ديدن
خدايا لطف كن خورشيد را جاي خودش بنشان
كه من دلگيرم از خورشيد را بالاي سر ديدن
چه حالي دارد آن بالا، زمين را زير پر ديدن!
پرنده بودن و خود را رها از شور و شر ديدن!
چه حالي دارد آن بالا، ميان فوج لك لك ها
تو باشي و تو و خود را رها از بال و پر ديدن!
از آن بالا هزاران مرد و زن را آدمك چوبي
هزاران خانه را كبريتهاي بيخطر ديدن
چه حالي دارد آن بالا به دور از هرچه باداباد
درنگي، خويش را از رنج دنيا بيخبر ديدن
دلم گير است و دلگيرم، دلم خون است و دلخونم
از اين يك عمر خود را بيقرار يك سفر ديدن
"بدان پروانه ميمانم كه افتد در چراغاني"
سرم گرم است و سرگرمم به اين در شعله گرديدن
تو آن بالايي و شيراز را يك نقطه ميبيني
من اين پايين، پي هر نقطه را شيرازتر ديدن
خدايا لطف كن خورشيد را جاي خودش بنشان
كه من دلگيرم از خورشيد را بالاي سر ديدن