داستان
روزی که امیر کبیر به شدت گریست. مسئول جهل شان نیز
ما هستیم 11 اسفند-91
همان شرایط دوران امیر کبیر که وادار به گریستن شد وشاهی که فرمان زدن رگ
دستش در حمام فین کاشان را صادر نمود 34 سال است که حاکمان عوامفریب و دین فروش دجال و رمال با سیاست سنگ بستن و سگ رها کردن وتصویر
مار کشی ومار قالب کنی از طریق ساندیس خوران حکم فرما کرده اند. زیرا با ابزاری
کردن دین و سوء استفاده از نا آگاهی محرومان نیازمند و اتکا به ارگان های سرکوبگر
مرتکب جنایات بسیار ضد بشری شده اند چون با دشمنی هیستریک با قشر آگاه به خصوص
دانشگاهیان ودانشجویان و فرهنگیان و اهل قلم ومطبوعات و فعالان سیاسی واجتماعی و زنان و کارگران و وکلا و مطبوعات دارند . البته
این دشمنی همراه با سرکوب و سانسور و
بازداشت وزندان واعدام بوده است واز این
طریق توانسته اند به بقای ننگین خود ادامه دهند .
سال
1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد.
در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس
از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن
بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که
واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.هنگامى
که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند، امیر بىدرنگ
فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه
بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن
دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول
کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام
مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
روز
بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى
پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که
فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و
آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان
گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مىشود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از
اینکه فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس
گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد
و سپس گفت: حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.چند
دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر
دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار
شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى
امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو
کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند. میرزا
آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است
که او این چنین هاىهاى مىگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به
این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و
با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش
را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم،
مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله
نکوبیدهاند.
امیر
با صداى رسا گفت: و مسئول جهل شان نیز ما هستیم.
اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها
بساطشان را جمع مىکنند. تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم
که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.