عجب حکومت اخلاقی- معنوی- دینی ولایت فقیه که مدعی رهبر ام القرای جهان اسلام است. همراه با سیاست مبارزه با بی حجابی دستآورد شومو ننگینی دارد!!
دیگه حرفاتو باور نمی کنم
"آرش"! تو یه دروغگوی تمام عیاری، تو یه بیماری، می فهمی! عقدّه داری که
دیگران بهت توجّه کنند وآن وقت تو لذّت بری! هر وقت بهت گفتم برخی از دوستان و
بستگانم تو رو با یه زن یا دختر جوون، درکافی شاپ و جاهای دیگه دیدن، قشقرقی به پا
کردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره! اونایی که این حرفا رو بهت می زنند، چشم
دیدن خوشبختی ما رو ندارند و برای همین این حرفا رو می زنند!
به تماس های تلفنی وقت و بی وقتت با دیگران مشکوک شدم، اعتراض کردم اما به گونه ای باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتارها واعمال تو رو دیده و تنها تحمّلت کردم.
تو شوهر من بودی و من با بی غیرتی تمام، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتند رو نشنیده می گرفتم، امّا این بار خودم دیدمت، با چشمای خودم! این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که " گلی" رو سوار ماشینت کرده بودی و با هم می گفتید و می خندیدید! دیگه نمی تونم آرش! دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم، من طلاق می خوام!
پدرم با حالتی عصبی، گفت: " طلاق می خوای؟! پس اون همه عاشقی ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟! طلاق می خوای؟! دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی، طلاقت بدم که چی بشه؟!"
مادرم همچون اسپند روی آتیش، گفت: " طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن! می دونی آرش، من یه دختر بچّه دبیرستانی بودم که تو سرراهم قرار گرفتی و آن قدرچونان عاشقان سینه چاک، از عشق و عاشقی گفتی که خام شده و تحت تاثیر قرار گرفته و حرفات رو باور کردم، من به خاطر رسیدن به تو بر خلاف میل باطنی، به خانواده ام پشت کرده و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج، به حرف پدرهمیشه خیر خواه و مهربانم رسیدم که دلسوزانه به من می گفت:" نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن! نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالیش خوبه! آرش مرد زندگی نیست، دخترم!"
من به حرف پدرم رسیدم، امّا اون وقت دیگه دیر شده بود و متاسفانه ازت یه بچّه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم! موندم و عکس و نامه های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم! موندم و جواب تلفن هایی رو دادم که تا من بر می داشتم و می گفتم الو، قطع می کردند!
موندم و از در و همسایه ها شنیدم که آرش خان، دوست دختر جدید پیدا کرده است! من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمّل کردم، اما دیگه نمی تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه! تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی و آن وقت انتظار داری که به روی خودم نیارم؟!
می دونی البتّه خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، چون اون مثل من و افراد دیگه نیست که سریع، رام حرفات شده و به آسونی فریب تورو بخوره! گلی پس از این که شوهر اوّلش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت! همه فامیل می دونند که گلی یک زن درست و حسابی نیست و به همین خاطر خواهرم هم بنده خدا از این که دختری مثل گلی داره، بسیار خجالت می کشه. خوب شد، خیلی خوب شد، خلایق هرچه لایق! حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا..."
پدر با شنیدن حرف های مامان، ناگهان از کوره در رفت و به سمت مادر یورش برد و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت، چند بار پشت سر هم فریاد زد: " خفه شو... خفه شو..." مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: " خیلی پستی آرش، تو یه حیوونی!" و پدر برای این که دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
من آن روزها سیزده سال بیشترنداشته و در حالی که از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم، به دعوای آن دو خیره شده بودم.
با همان سن و سال کمی که داشتم، خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود، ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم، امّا چه سود که دلمان خوش نبود! از وقتی یادم می آید همیشه ایّام، چشمان مادر را خیس، قرمز ، متورّم و اشک آلود دیده بودم.
او به قول خودش تاوان عشق خود به پدر را پس می داد و به خاطر من، چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که می گفت: " مادرجان ، اگه تو نبودی من تا حالا صد باراز بابات طلاق گرفته بودم." به شدت افسرده و غمگین شده و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم تا مادرم هرگزدرزندگی خود، اینچین مجبور به عذاب کشیدن نمی شد!
فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- گریه کنان به خانه مان آمد و به مادر گفت:" به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!" و مادر در حالی که مانتوی خود را می پوشید، گفت:" خواهر جان، مقصر گلی نیست، مقصر شوهر نامرد منه! چندان مهم نیست چون آرش خیلی قبل تر از اینها برام مرده بود!"
مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: " من امروز رفتم دادگاه آرش، چاره ایی ندارم جز این که اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!" و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: " من طلاقت نمی دم. این پنبه رو از گوشت در بیارعزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست داشته و به عقد موقّت خودم درآورده ام امّا او هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه، تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نخواهم شد!"
دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادر نتوانست پدر را متّهم کند، رای طلاق صادر نشد امّا ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد! چون مادرم ناباورانه صبرش لبریز شد ودر روزی از روزها، هنگامی که کسی در خانه نبود، در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرده و کبریت را کشیده و جرقه های کوچک کبریت، ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شده و همه وجود مادرم را در برگرفت و تا پدر و همسایه ها بتونند به داد مادر مهربان و مظلوم برسند، او سوخت و جا در جا، مرد و برای همیشه ایّام، دختر دلبندش را در برزخی از مشکلات تنها گذاشت.
من هرچند کوچک بودم امّا پیوسته خود را در مرگ مادرم مقصر دانسته و پیوسته شب و روز گریه می کردم. بعد از فوت مادر دیگرهرگز به مدرسه نرفته و خود را به تمامی در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر، پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
گلی زن بی بند و باری بود و هر کاری دلش می خواست، آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر هیچگاه به هیچ کدام از رفتارهای او اعتراض نمی کند! گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت کرده و هنگامی که من جریان را به پدرم می گفتم، پدرنه تنها به گلی چیزی نمی گفت، بلکه به حمایت از او من را نیزکتک زده و می گفت:" هرگز تو کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!" البتّه پیدا بود که پدر حقّ هیچ گونه اعتراضی به گلی نداشت، چون او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و قادر نبود گلی را از کاری که خودش انجام می داد، منع کند.
من همیشه از گلی متنفّر بوده و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم، آزارش دادم که یک شب، وقتی که پدر به خانه آمد، گلی با گریه سوزناک به او گفت: "من دیگه نمی تونم کتایون رو تحمل کنم!" شاید باورش سخت باشد امّا پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالی که ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردن من، مرا از خانه بیرون کرد!
او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصوّر می کرد که بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه بازگشته و به دست و پای او و گلی می افتم که مرا ببخشند، امّا من هرگزاین کار را نکردم.
گرچه ترسی وحشتناک، سراسر وجودم را آکنده بود، امّا آوارگی را به دوباره رفتن نزد پدر و گلی ، ترجیح می دادم. بی هدف در خیابان ها درحال قدم زدن بوده و حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشته و بسیار کوچکتر و بی تجربه تر از آن بودم که دانسته و درک کنم که همان یک شب، در بیرون از خانه ماندن، ممکن است که چه بلاهایی بر سرم آورده و چگونه، به تمامی، زندگی ام را بر باد فنا داده و در منجّلاب نیستی غوطه ورم کند.
نیمه های شب شده بود و من همچنان در یکی از خیابان های خلوت شهر درحال پرسه زدن بودم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده خودرو، زن میان سالی با ظاهری آراسته بود که با لبخند مهربانش ازمن خواست که سوار ماشینش بشوم.
حسابی سردم شده و پاهایم به دلیل پیاده روری بسیار، درد گرفته بود. به زن بودن راننده اعتماد کرده و سوار ماشینش شدم. او که نامش "طوبی" بود، خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند، به گونه ای که دیری نگذشت که من سفره دلم را نزدش گشوده و تمامی اسرار زندگیم را برایش بازگوکردم.
طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصّلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را نیز برایم آماده کرد تا در آن بخوابم. او بسیار با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من نیز فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خورده و همانجا در خانه اش مانده و استراحت کردم!
پس از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن، فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم هم نمی خواست که هرگز، باردیگر نزد بابا و گلی که مسبّب مرگ مادرم شده بودند، برگردم، به همین دلیل مجبور بودم همانجا نزد طوبی مانده و غلام حلقه به گوش او شده و هر کاری که از من بخواهد، بدون هیچ چون و چرایی، انجام بدهم!
او دخترهای زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق توانسته بود که برای خود پول و پله ای بهم بزند. طوبی دخترانی چون من را به انجام کارهای نامشروع و دلخواه خود، وا داشته و درازای انجام آن کارها، مبلغ ناچیزی به ما می داد.
دو سال از بودن من در خانه طوبی می گذشت که در یکی ازهمان روزها به دلیل ضعف و سستی بسیار به پزشک مراجعه و پس انجام آزمایشات گوناگون، ناباورانه دریافتم که در اثر روابط نامشروع، به بیماری ایدز مبتلا و ویروس آن، وارد خونم شده است!
طوبی همان روز که نتیجه آزمایش من را دید، در کمال شگفتی، مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم. مانده بودم که چه کنم! از یک طرف بیماری و از طرفی دیگر نیز بار دیگر بی سر پناهی، گریبان گیرم شده بود! به همین دلیل بی هدف به سوی پارکی روانه شده و چند روزی در آنجا در کنار معتادان کارتن خواب، شبها را به صبح رساندم تا این که سرانجام با عشوه های هدفمند و پنهان کردن بیماریم، توانستم با فردی به نام اشکان که درکار خرید و فروش موادمخدّر بود آشنا و دلش را بدست آورده و راهی خانه او بشوم.
من در راستای جلب کردن اعتماد بیش از حد اشکان از هیچ کاری دریغ نکرده و حتّی در پخش مواد مخدر در پارکهای مختلف نیز به او کمک کرده و گاهی هم نیزهمدم بساط او شده و با یکدیگر شروع به مصرف مواد می کردیم.
با مرور زمان اشکان بسیار به من وابسته شد ، تا جایی که بارها از من خواست تا با او ازدواج کنم، من نیز داستان زندگیم را برای او تعریف کرده و به او گفتم که شرط ازدواج با من تنها این است که با هر ترفنّدی که شده با گلی که بسیار به خود مغرور است و همواره خود را انسان بسیار بی گناه و پاکی نسبت به دیگران می داند، طرح دوستی ریخته و با بر قراری رابطه با او، باطن کثیفش را برای همگان آشکارکند، تا طبل رسوایی او در همه جانواخته شده و من نیزبتوانم انتقام خود را از او بگیرم.
اشکان که مصرف شیشه، دیگر هیچ اراده ای برای او باقی نگذاشته بود و چندان به عاقبت اعمالی که انجام می داد، هیچ توجّهی نداشت، بدون هیچ قیدّ و بندی، شرط من را پذیرفت و از آن جا که گلی همواره زنی بوالهوس و خیانتکار بود، توانست به راحتی او را فریب داده و با او روابط نامشروع بر قرار کند.
آری، سرانجام نقشه من عملی شده و پس از اندک زمانی، اشکان و گلی نیز از طریق من به بیماری ایدزمبتّلا شدند و من نیز که در اثر افکار و اعمال شیطانی افرادی به مانند آنها به چنین سرنوشت شومی دچار شده بودم، بسیار خوشحال از این بودم که سرانجام همانگونه که سالیان پیش، مادرم به پدرم درباره فاسد بودن گلی، هشدار داده بود، توانسته بودم سخن او را عملی کرده و به پدرم ثابت کنم که گلی زنی خیانتکار و فاسد است.
چندی نگذشت که اشکان به دلیل توّهم ناشی از مصرف بیش از حد شیشه، ناباورانه از بام ساختمانی چندین طبقه به پرواز درآمده و به ناگاه بر زمین حماقت های ناپایان خود فرود آمده و جان سپرد ، پدر سنگ دل نیز در برابر خیانت های پی درپی گلی، تاب نیاورده و پس از به قتل رساندن او با ضربات بی رحم چاقو، خود نیز خودکش کرد!
من نیز بی نصیب از اثر گناهان خود نمانده و همچنان با بیماری ایدز سوخته و ساخته و در کابوس های شبانه خود به سر می برم تا چه زمان ناقوس مرگ به صدا درآمده و خزان من را نیز به مانند دیگران، بر فرازحسرت های همیشگی، طنین انداز نماید.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
خیانت، زیانآورترین عمل در یک ارتباط است که نه تنها منجر به صدمههای غیرقابل جبران به طرفین شده، بلکه اعتماد و اطمینان کسی که مورد خیانت قرار گرفته شده را نیز نسبت به افراد دیگر از بین خواهد برد.
خانواده همچون عمارتی است که زن و شوهر ستونهای آن را تشکیل میدهند. فروریختن هر یک از این ستونها استحکام و استواری این عمارت را دچار تزلزل میکند. طلاق واقعهای ناگوار است و از آن رو که تاثیر منفی بسیاری بر پیکر خانواده و سازمان جامعه میگذارد، بسیارآسیب زاست. به راستی که طلاق هنوز یکی از بحرانهای وحشتناک زندگی به شمار میآید که جوانب و عوارض آن از دید هیچ کس پنهان نیست.
دختران فرارى کسانى هستند که به دلایل مختلف و در اثر فشارهاى ناشى از شرایط سخت زندگى، غالباً على رغم میل باطنى اقدام به ترک خانه و کاشانه خود کرده و از کانون خانواده جدا مى شوند و عموماً در شهرى دیگر بدون داشتن مأمنى مناسب و خانه اى دائمى ساکن مى شوند.
این گروه از دختران عموماً به دلایلى نظیر فقر، خشونت، محدودیت هاى غیر منطقى، آزار دیدگى، رها شدن از سوى اطرافیان بخصوص خانواده و... روى به خیابان ها مى آورند و بیشتر آن ها به تدریج تبدیل به زنان خیابانى مى شوند که راهى تاریک در پیش رو دارند. دختران فرارى در بیشتر موارد براى زندگى و امرار معاش به کارهاى ناپسند و نامشروع روى مى آورند.
به تماس های تلفنی وقت و بی وقتت با دیگران مشکوک شدم، اعتراض کردم اما به گونه ای باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتارها واعمال تو رو دیده و تنها تحمّلت کردم.
تو شوهر من بودی و من با بی غیرتی تمام، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتند رو نشنیده می گرفتم، امّا این بار خودم دیدمت، با چشمای خودم! این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که " گلی" رو سوار ماشینت کرده بودی و با هم می گفتید و می خندیدید! دیگه نمی تونم آرش! دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم، من طلاق می خوام!
پدرم با حالتی عصبی، گفت: " طلاق می خوای؟! پس اون همه عاشقی ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟! طلاق می خوای؟! دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی، طلاقت بدم که چی بشه؟!"
مادرم همچون اسپند روی آتیش، گفت: " طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن! می دونی آرش، من یه دختر بچّه دبیرستانی بودم که تو سرراهم قرار گرفتی و آن قدرچونان عاشقان سینه چاک، از عشق و عاشقی گفتی که خام شده و تحت تاثیر قرار گرفته و حرفات رو باور کردم، من به خاطر رسیدن به تو بر خلاف میل باطنی، به خانواده ام پشت کرده و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج، به حرف پدرهمیشه خیر خواه و مهربانم رسیدم که دلسوزانه به من می گفت:" نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن! نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالیش خوبه! آرش مرد زندگی نیست، دخترم!"
من به حرف پدرم رسیدم، امّا اون وقت دیگه دیر شده بود و متاسفانه ازت یه بچّه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم! موندم و عکس و نامه های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم! موندم و جواب تلفن هایی رو دادم که تا من بر می داشتم و می گفتم الو، قطع می کردند!
موندم و از در و همسایه ها شنیدم که آرش خان، دوست دختر جدید پیدا کرده است! من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمّل کردم، اما دیگه نمی تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه! تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی و آن وقت انتظار داری که به روی خودم نیارم؟!
می دونی البتّه خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، چون اون مثل من و افراد دیگه نیست که سریع، رام حرفات شده و به آسونی فریب تورو بخوره! گلی پس از این که شوهر اوّلش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت! همه فامیل می دونند که گلی یک زن درست و حسابی نیست و به همین خاطر خواهرم هم بنده خدا از این که دختری مثل گلی داره، بسیار خجالت می کشه. خوب شد، خیلی خوب شد، خلایق هرچه لایق! حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا..."
پدر با شنیدن حرف های مامان، ناگهان از کوره در رفت و به سمت مادر یورش برد و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت، چند بار پشت سر هم فریاد زد: " خفه شو... خفه شو..." مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: " خیلی پستی آرش، تو یه حیوونی!" و پدر برای این که دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
من آن روزها سیزده سال بیشترنداشته و در حالی که از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم، به دعوای آن دو خیره شده بودم.
با همان سن و سال کمی که داشتم، خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود، ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم، امّا چه سود که دلمان خوش نبود! از وقتی یادم می آید همیشه ایّام، چشمان مادر را خیس، قرمز ، متورّم و اشک آلود دیده بودم.
او به قول خودش تاوان عشق خود به پدر را پس می داد و به خاطر من، چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که می گفت: " مادرجان ، اگه تو نبودی من تا حالا صد باراز بابات طلاق گرفته بودم." به شدت افسرده و غمگین شده و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم تا مادرم هرگزدرزندگی خود، اینچین مجبور به عذاب کشیدن نمی شد!
فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- گریه کنان به خانه مان آمد و به مادر گفت:" به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!" و مادر در حالی که مانتوی خود را می پوشید، گفت:" خواهر جان، مقصر گلی نیست، مقصر شوهر نامرد منه! چندان مهم نیست چون آرش خیلی قبل تر از اینها برام مرده بود!"
مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: " من امروز رفتم دادگاه آرش، چاره ایی ندارم جز این که اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!" و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: " من طلاقت نمی دم. این پنبه رو از گوشت در بیارعزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست داشته و به عقد موقّت خودم درآورده ام امّا او هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه، تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نخواهم شد!"
دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادر نتوانست پدر را متّهم کند، رای طلاق صادر نشد امّا ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد! چون مادرم ناباورانه صبرش لبریز شد ودر روزی از روزها، هنگامی که کسی در خانه نبود، در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرده و کبریت را کشیده و جرقه های کوچک کبریت، ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شده و همه وجود مادرم را در برگرفت و تا پدر و همسایه ها بتونند به داد مادر مهربان و مظلوم برسند، او سوخت و جا در جا، مرد و برای همیشه ایّام، دختر دلبندش را در برزخی از مشکلات تنها گذاشت.
من هرچند کوچک بودم امّا پیوسته خود را در مرگ مادرم مقصر دانسته و پیوسته شب و روز گریه می کردم. بعد از فوت مادر دیگرهرگز به مدرسه نرفته و خود را به تمامی در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر، پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
گلی زن بی بند و باری بود و هر کاری دلش می خواست، آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر هیچگاه به هیچ کدام از رفتارهای او اعتراض نمی کند! گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت کرده و هنگامی که من جریان را به پدرم می گفتم، پدرنه تنها به گلی چیزی نمی گفت، بلکه به حمایت از او من را نیزکتک زده و می گفت:" هرگز تو کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!" البتّه پیدا بود که پدر حقّ هیچ گونه اعتراضی به گلی نداشت، چون او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و قادر نبود گلی را از کاری که خودش انجام می داد، منع کند.
من همیشه از گلی متنفّر بوده و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم، آزارش دادم که یک شب، وقتی که پدر به خانه آمد، گلی با گریه سوزناک به او گفت: "من دیگه نمی تونم کتایون رو تحمل کنم!" شاید باورش سخت باشد امّا پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالی که ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردن من، مرا از خانه بیرون کرد!
او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصوّر می کرد که بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه بازگشته و به دست و پای او و گلی می افتم که مرا ببخشند، امّا من هرگزاین کار را نکردم.
گرچه ترسی وحشتناک، سراسر وجودم را آکنده بود، امّا آوارگی را به دوباره رفتن نزد پدر و گلی ، ترجیح می دادم. بی هدف در خیابان ها درحال قدم زدن بوده و حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشته و بسیار کوچکتر و بی تجربه تر از آن بودم که دانسته و درک کنم که همان یک شب، در بیرون از خانه ماندن، ممکن است که چه بلاهایی بر سرم آورده و چگونه، به تمامی، زندگی ام را بر باد فنا داده و در منجّلاب نیستی غوطه ورم کند.
نیمه های شب شده بود و من همچنان در یکی از خیابان های خلوت شهر درحال پرسه زدن بودم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده خودرو، زن میان سالی با ظاهری آراسته بود که با لبخند مهربانش ازمن خواست که سوار ماشینش بشوم.
حسابی سردم شده و پاهایم به دلیل پیاده روری بسیار، درد گرفته بود. به زن بودن راننده اعتماد کرده و سوار ماشینش شدم. او که نامش "طوبی" بود، خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند، به گونه ای که دیری نگذشت که من سفره دلم را نزدش گشوده و تمامی اسرار زندگیم را برایش بازگوکردم.
طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصّلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را نیز برایم آماده کرد تا در آن بخوابم. او بسیار با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من نیز فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خورده و همانجا در خانه اش مانده و استراحت کردم!
پس از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن، فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم هم نمی خواست که هرگز، باردیگر نزد بابا و گلی که مسبّب مرگ مادرم شده بودند، برگردم، به همین دلیل مجبور بودم همانجا نزد طوبی مانده و غلام حلقه به گوش او شده و هر کاری که از من بخواهد، بدون هیچ چون و چرایی، انجام بدهم!
او دخترهای زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق توانسته بود که برای خود پول و پله ای بهم بزند. طوبی دخترانی چون من را به انجام کارهای نامشروع و دلخواه خود، وا داشته و درازای انجام آن کارها، مبلغ ناچیزی به ما می داد.
دو سال از بودن من در خانه طوبی می گذشت که در یکی ازهمان روزها به دلیل ضعف و سستی بسیار به پزشک مراجعه و پس انجام آزمایشات گوناگون، ناباورانه دریافتم که در اثر روابط نامشروع، به بیماری ایدز مبتلا و ویروس آن، وارد خونم شده است!
طوبی همان روز که نتیجه آزمایش من را دید، در کمال شگفتی، مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم. مانده بودم که چه کنم! از یک طرف بیماری و از طرفی دیگر نیز بار دیگر بی سر پناهی، گریبان گیرم شده بود! به همین دلیل بی هدف به سوی پارکی روانه شده و چند روزی در آنجا در کنار معتادان کارتن خواب، شبها را به صبح رساندم تا این که سرانجام با عشوه های هدفمند و پنهان کردن بیماریم، توانستم با فردی به نام اشکان که درکار خرید و فروش موادمخدّر بود آشنا و دلش را بدست آورده و راهی خانه او بشوم.
من در راستای جلب کردن اعتماد بیش از حد اشکان از هیچ کاری دریغ نکرده و حتّی در پخش مواد مخدر در پارکهای مختلف نیز به او کمک کرده و گاهی هم نیزهمدم بساط او شده و با یکدیگر شروع به مصرف مواد می کردیم.
با مرور زمان اشکان بسیار به من وابسته شد ، تا جایی که بارها از من خواست تا با او ازدواج کنم، من نیز داستان زندگیم را برای او تعریف کرده و به او گفتم که شرط ازدواج با من تنها این است که با هر ترفنّدی که شده با گلی که بسیار به خود مغرور است و همواره خود را انسان بسیار بی گناه و پاکی نسبت به دیگران می داند، طرح دوستی ریخته و با بر قراری رابطه با او، باطن کثیفش را برای همگان آشکارکند، تا طبل رسوایی او در همه جانواخته شده و من نیزبتوانم انتقام خود را از او بگیرم.
اشکان که مصرف شیشه، دیگر هیچ اراده ای برای او باقی نگذاشته بود و چندان به عاقبت اعمالی که انجام می داد، هیچ توجّهی نداشت، بدون هیچ قیدّ و بندی، شرط من را پذیرفت و از آن جا که گلی همواره زنی بوالهوس و خیانتکار بود، توانست به راحتی او را فریب داده و با او روابط نامشروع بر قرار کند.
آری، سرانجام نقشه من عملی شده و پس از اندک زمانی، اشکان و گلی نیز از طریق من به بیماری ایدزمبتّلا شدند و من نیز که در اثر افکار و اعمال شیطانی افرادی به مانند آنها به چنین سرنوشت شومی دچار شده بودم، بسیار خوشحال از این بودم که سرانجام همانگونه که سالیان پیش، مادرم به پدرم درباره فاسد بودن گلی، هشدار داده بود، توانسته بودم سخن او را عملی کرده و به پدرم ثابت کنم که گلی زنی خیانتکار و فاسد است.
چندی نگذشت که اشکان به دلیل توّهم ناشی از مصرف بیش از حد شیشه، ناباورانه از بام ساختمانی چندین طبقه به پرواز درآمده و به ناگاه بر زمین حماقت های ناپایان خود فرود آمده و جان سپرد ، پدر سنگ دل نیز در برابر خیانت های پی درپی گلی، تاب نیاورده و پس از به قتل رساندن او با ضربات بی رحم چاقو، خود نیز خودکش کرد!
من نیز بی نصیب از اثر گناهان خود نمانده و همچنان با بیماری ایدز سوخته و ساخته و در کابوس های شبانه خود به سر می برم تا چه زمان ناقوس مرگ به صدا درآمده و خزان من را نیز به مانند دیگران، بر فرازحسرت های همیشگی، طنین انداز نماید.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
خیانت، زیانآورترین عمل در یک ارتباط است که نه تنها منجر به صدمههای غیرقابل جبران به طرفین شده، بلکه اعتماد و اطمینان کسی که مورد خیانت قرار گرفته شده را نیز نسبت به افراد دیگر از بین خواهد برد.
خانواده همچون عمارتی است که زن و شوهر ستونهای آن را تشکیل میدهند. فروریختن هر یک از این ستونها استحکام و استواری این عمارت را دچار تزلزل میکند. طلاق واقعهای ناگوار است و از آن رو که تاثیر منفی بسیاری بر پیکر خانواده و سازمان جامعه میگذارد، بسیارآسیب زاست. به راستی که طلاق هنوز یکی از بحرانهای وحشتناک زندگی به شمار میآید که جوانب و عوارض آن از دید هیچ کس پنهان نیست.
دختران فرارى کسانى هستند که به دلایل مختلف و در اثر فشارهاى ناشى از شرایط سخت زندگى، غالباً على رغم میل باطنى اقدام به ترک خانه و کاشانه خود کرده و از کانون خانواده جدا مى شوند و عموماً در شهرى دیگر بدون داشتن مأمنى مناسب و خانه اى دائمى ساکن مى شوند.
این گروه از دختران عموماً به دلایلى نظیر فقر، خشونت، محدودیت هاى غیر منطقى، آزار دیدگى، رها شدن از سوى اطرافیان بخصوص خانواده و... روى به خیابان ها مى آورند و بیشتر آن ها به تدریج تبدیل به زنان خیابانى مى شوند که راهى تاریک در پیش رو دارند. دختران فرارى در بیشتر موارد براى زندگى و امرار معاش به کارهاى ناپسند و نامشروع روى مى آورند.
منبع: رکنا
دیگه حرفاتو باور نمی کنم "آرش"! تو یه دروغگوی تمام عیاری، تو یه بیماری، می فهمی! عقدّه داری که دیگران بهت توجّه کنند وآن وقت تو لذّت بری! هر وقت بهت گفتم برخی از دوستان و بستگانم تو رو با یه زن یا دختر جوون، درکافی شاپ و جاهای دیگه دیدن، قشقرقی به پا کردی و گفتی نه!
دیگه حرفاتو باور نمی کنم "آرش"! تو یه دروغگوی تمام عیاری، تو یه بیماری، می فهمی! عقدّه داری که دیگران بهت توجّه کنند وآن وقت تو لذّت بری! هر وقت بهت گفتم برخی از دوستان و بستگانم تو رو با یه زن یا دختر جوون، درکافی شاپ و جاهای دیگه دیدن، قشقرقی به پا کردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره! اونایی که این حرفا رو بهت می زنند، چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارند و برای همین این حرفا رو می زنند!
به تماس های تلفنی وقت و بی وقتت با دیگران مشکوک شدم، اعتراض کردم اما به گونه ای باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتارها واعمال تو رو دیده و تنها تحمّلت کردم.
تو شوهر من بودی و من با بی غیرتی تمام، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتند رو نشنیده می گرفتم، امّا این بار خودم دیدمت، با چشمای خودم! این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که " گلی" رو سوار ماشینت کرده بودی و با هم می گفتید و می خندیدید! دیگه نمی تونم آرش! دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم، من طلاق می خوام!
پدرم با حالتی عصبی، گفت: " طلاق می خوای؟! پس اون همه عاشقی ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟! طلاق می خوای؟! دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی، طلاقت بدم که چی بشه؟!"
مادرم همچون اسپند روی آتیش، گفت: " طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن! می دونی آرش، من یه دختر بچّه دبیرستانی بودم که تو سرراهم قرار گرفتی و آن قدرچونان عاشقان سینه چاک، از عشق و عاشقی گفتی که خام شده و تحت تاثیر قرار گرفته و حرفات رو باور کردم، من به خاطر رسیدن به تو بر خلاف میل باطنی، به خانواده ام پشت کرده و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج، به حرف پدرهمیشه خیر خواه و مهربانم رسیدم که دلسوزانه به من می گفت:" نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن! نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالیش خوبه! آرش مرد زندگی نیست، دخترم!"
من به حرف پدرم رسیدم، امّا اون وقت دیگه دیر شده بود و متاسفانه ازت یه بچّه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم! موندم و عکس و نامه های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم! موندم و جواب تلفن هایی رو دادم که تا من بر می داشتم و می گفتم الو، قطع می کردند!
موندم و از در و همسایه ها شنیدم که آرش خان، دوست دختر جدید پیدا کرده است! من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمّل کردم، اما دیگه نمی تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه! تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی و آن وقت انتظار داری که به روی خودم نیارم؟!
می دونی البتّه خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، چون اون مثل من و افراد دیگه نیست که سریع، رام حرفات شده و به آسونی فریب تورو بخوره! گلی پس از این که شوهر اوّلش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت! همه فامیل می دونند که گلی یک زن درست و حسابی نیست و به همین خاطر خواهرم هم بنده خدا از این که دختری مثل گلی داره، بسیار خجالت می کشه. خوب شد، خیلی خوب شد، خلایق هرچه لایق! حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا..."
پدر با شنیدن حرف های مامان، ناگهان از کوره در رفت و به سمت مادر یورش برد و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت، چند بار پشت سر هم فریاد زد: " خفه شو... خفه شو..." مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: " خیلی پستی آرش، تو یه حیوونی!" و پدر برای این که دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
من آن روزها سیزده سال بیشترنداشته و در حالی که از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم، به دعوای آن دو خیره شده بودم.
با همان سن و سال کمی که داشتم، خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود، ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم، امّا چه سود که دلمان خوش نبود! از وقتی یادم می آید همیشه ایّام، چشمان مادر را خیس، قرمز ، متورّم و اشک آلود دیده بودم.
او به قول خودش تاوان عشق خود به پدر را پس می داد و به خاطر من، چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که می گفت: " مادرجان ، اگه تو نبودی من تا حالا صد باراز بابات طلاق گرفته بودم." به شدت افسرده و غمگین شده و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم تا مادرم هرگزدرزندگی خود، اینچین مجبور به عذاب کشیدن نمی شد!
فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- گریه کنان به خانه مان آمد و به مادر گفت:" به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!" و مادر در حالی که مانتوی خود را می پوشید، گفت:" خواهر جان، مقصر گلی نیست، مقصر شوهر نامرد منه! چندان مهم نیست چون آرش خیلی قبل تر از اینها برام مرده بود!"
مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: " من امروز رفتم دادگاه آرش، چاره ایی ندارم جز این که اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!" و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: " من طلاقت نمی دم. این پنبه رو از گوشت در بیارعزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست داشته و به عقد موقّت خودم درآورده ام امّا او هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه، تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نخواهم شد!"
دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادر نتوانست پدر را متّهم کند، رای طلاق صادر نشد امّا ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد! چون مادرم ناباورانه صبرش لبریز شد ودر روزی از روزها، هنگامی که کسی در خانه نبود، در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرده و کبریت را کشیده و جرقه های کوچک کبریت، ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شده و همه وجود مادرم را در برگرفت و تا پدر و همسایه ها بتونند به داد مادر مهربان و مظلوم برسند، او سوخت و جا در جا، مرد و برای همیشه ایّام، دختر دلبندش را در برزخی از مشکلات تنها گذاشت.
من هرچند کوچک بودم امّا پیوسته خود را در مرگ مادرم مقصر دانسته و پیوسته شب و روز گریه می کردم. بعد از فوت مادر دیگرهرگز به مدرسه نرفته و خود را به تمامی در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر، پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
گلی زن بی بند و باری بود و هر کاری دلش می خواست، آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر هیچگاه به هیچ کدام از رفتارهای او اعتراض نمی کند! گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت کرده و هنگامی که من جریان را به پدرم می گفتم، پدرنه تنها به گلی چیزی نمی گفت، بلکه به حمایت از او من را نیزکتک زده و می گفت:" هرگز تو کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!" البتّه پیدا بود که پدر حقّ هیچ گونه اعتراضی به گلی نداشت، چون او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و قادر نبود گلی را از کاری که خودش انجام می داد، منع کند.
من همیشه از گلی متنفّر بوده و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم، آزارش دادم که یک شب، وقتی که پدر به خانه آمد، گلی با گریه سوزناک به او گفت: "من دیگه نمی تونم کتایون رو تحمل کنم!" شاید باورش سخت باشد امّا پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالی که ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردن من، مرا از خانه بیرون کرد!
او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصوّر می کرد که بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه بازگشته و به دست و پای او و گلی می افتم که مرا ببخشند، امّا من هرگزاین کار را نکردم.
گرچه ترسی وحشتناک، سراسر وجودم را آکنده بود، امّا آوارگی را به دوباره رفتن نزد پدر و گلی ، ترجیح می دادم. بی هدف در خیابان ها درحال قدم زدن بوده و حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشته و بسیار کوچکتر و بی تجربه تر از آن بودم که دانسته و درک کنم که همان یک شب، در بیرون از خانه ماندن، ممکن است که چه بلاهایی بر سرم آورده و چگونه، به تمامی، زندگی ام را بر باد فنا داده و در منجّلاب نیستی غوطه ورم کند.
نیمه های شب شده بود و من همچنان در یکی از خیابان های خلوت شهر درحال پرسه زدن بودم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده خودرو، زن میان سالی با ظاهری آراسته بود که با لبخند مهربانش ازمن خواست که سوار ماشینش بشوم.
حسابی سردم شده و پاهایم به دلیل پیاده روری بسیار، درد گرفته بود. به زن بودن راننده اعتماد کرده و سوار ماشینش شدم. او که نامش "طوبی" بود، خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند، به گونه ای که دیری نگذشت که من سفره دلم را نزدش گشوده و تمامی اسرار زندگیم را برایش بازگوکردم.
طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصّلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را نیز برایم آماده کرد تا در آن بخوابم. او بسیار با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من نیز فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خورده و همانجا در خانه اش مانده و استراحت کردم!
پس از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن، فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم هم نمی خواست که هرگز، باردیگر نزد بابا و گلی که مسبّب مرگ مادرم شده بودند، برگردم، به همین دلیل مجبور بودم همانجا نزد طوبی مانده و غلام حلقه به گوش او شده و هر کاری که از من بخواهد، بدون هیچ چون و چرایی، انجام بدهم!
او دخترهای زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق توانسته بود که برای خود پول و پله ای بهم بزند. طوبی دخترانی چون من را به انجام کارهای نامشروع و دلخواه خود، وا داشته و درازای انجام آن کارها، مبلغ ناچیزی به ما می داد.
دو سال از بودن من در خانه طوبی می گذشت که در یکی ازهمان روزها به دلیل ضعف و سستی بسیار به پزشک مراجعه و پس انجام آزمایشات گوناگون، ناباورانه دریافتم که در اثر روابط نامشروع، به بیماری ایدز مبتلا و ویروس آن، وارد خونم شده است!
طوبی همان روز که نتیجه آزمایش من را دید، در کمال شگفتی، مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم. مانده بودم که چه کنم! از یک طرف بیماری و از طرفی دیگر نیز بار دیگر بی سر پناهی، گریبان گیرم شده بود! به همین دلیل بی هدف به سوی پارکی روانه شده و چند روزی در آنجا در کنار معتادان کارتن خواب، شبها را به صبح رساندم تا این که سرانجام با عشوه های هدفمند و پنهان کردن بیماریم، توانستم با فردی به نام اشکان که درکار خرید و فروش موادمخدّر بود آشنا و دلش را بدست آورده و راهی خانه او بشوم.
من در راستای جلب کردن اعتماد بیش از حد اشکان از هیچ کاری دریغ نکرده و حتّی در پخش مواد مخدر در پارکهای مختلف نیز به او کمک کرده و گاهی هم نیزهمدم بساط او شده و با یکدیگر شروع به مصرف مواد می کردیم.
با مرور زمان اشکان بسیار به من وابسته شد ، تا جایی که بارها از من خواست تا با او ازدواج کنم، من نیز داستان زندگیم را برای او تعریف کرده و به او گفتم که شرط ازدواج با من تنها این است که با هر ترفنّدی که شده با گلی که بسیار به خود مغرور است و همواره خود را انسان بسیار بی گناه و پاکی نسبت به دیگران می داند، طرح دوستی ریخته و با بر قراری رابطه با او، باطن کثیفش را برای همگان آشکارکند، تا طبل رسوایی او در همه جانواخته شده و من نیزبتوانم انتقام خود را از او بگیرم.
اشکان که مصرف شیشه، دیگر هیچ اراده ای برای او باقی نگذاشته بود و چندان به عاقبت اعمالی که انجام می داد، هیچ توجّهی نداشت، بدون هیچ قیدّ و بندی، شرط من را پذیرفت و از آن جا که گلی همواره زنی بوالهوس و خیانتکار بود، توانست به راحتی او را فریب داده و با او روابط نامشروع بر قرار کند.
آری، سرانجام نقشه من عملی شده و پس از اندک زمانی، اشکان و گلی نیز از طریق من به بیماری ایدزمبتّلا شدند و من نیز که در اثر افکار و اعمال شیطانی افرادی به مانند آنها به چنین سرنوشت شومی دچار شده بودم، بسیار خوشحال از این بودم که سرانجام همانگونه که سالیان پیش، مادرم به پدرم درباره فاسد بودن گلی، هشدار داده بود، توانسته بودم سخن او را عملی کرده و به پدرم ثابت کنم که گلی زنی خیانتکار و فاسد است.
چندی نگذشت که اشکان به دلیل توّهم ناشی از مصرف بیش از حد شیشه، ناباورانه از بام ساختمانی چندین طبقه به پرواز درآمده و به ناگاه بر زمین حماقت های ناپایان خود فرود آمده و جان سپرد ، پدر سنگ دل نیز در برابر خیانت های پی درپی گلی، تاب نیاورده و پس از به قتل رساندن او با ضربات بی رحم چاقو، خود نیز خودکش کرد!
من نیز بی نصیب از اثر گناهان خود نمانده و همچنان با بیماری ایدز سوخته و ساخته و در کابوس های شبانه خود به سر می برم تا چه زمان ناقوس مرگ به صدا درآمده و خزان من را نیز به مانند دیگران، بر فرازحسرت های همیشگی، طنین انداز نماید.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
خیانت، زیانآورترین عمل در یک ارتباط است که نه تنها منجر به صدمههای غیرقابل جبران به طرفین شده، بلکه اعتماد و اطمینان کسی که مورد خیانت قرار گرفته شده را نیز نسبت به افراد دیگر از بین خواهد برد.
خانواده همچون عمارتی است که زن و شوهر ستونهای آن را تشکیل میدهند. فروریختن هر یک از این ستونها استحکام و استواری این عمارت را دچار تزلزل میکند. طلاق واقعهای ناگوار است و از آن رو که تاثیر منفی بسیاری بر پیکر خانواده و سازمان جامعه میگذارد، بسیارآسیب زاست. به راستی که طلاق هنوز یکی از بحرانهای وحشتناک زندگی به شمار میآید که جوانب و عوارض آن از دید هیچ کس پنهان نیست.
دختران فرارى کسانى هستند که به دلایل مختلف و در اثر فشارهاى ناشى از شرایط سخت زندگى، غالباً على رغم میل باطنى اقدام به ترک خانه و کاشانه خود کرده و از کانون خانواده جدا مى شوند و عموماً در شهرى دیگر بدون داشتن مأمنى مناسب و خانه اى دائمى ساکن مى شوند.
این گروه از دختران عموماً به دلایلى نظیر فقر، خشونت، محدودیت هاى غیر منطقى، آزار دیدگى، رها شدن از سوى اطرافیان بخصوص خانواده و... روى به خیابان ها مى آورند و بیشتر آن ها به تدریج تبدیل به زنان خیابانى مى شوند که راهى تاریک در پیش رو دارند. دختران فرارى در بیشتر موارد براى زندگى و امرار معاش به کارهاى ناپسند و نامشروع روى مى آورند.
منبع: رکنا
به تماس های تلفنی وقت و بی وقتت با دیگران مشکوک شدم، اعتراض کردم اما به گونه ای باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتارها واعمال تو رو دیده و تنها تحمّلت کردم.
تو شوهر من بودی و من با بی غیرتی تمام، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتند رو نشنیده می گرفتم، امّا این بار خودم دیدمت، با چشمای خودم! این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که " گلی" رو سوار ماشینت کرده بودی و با هم می گفتید و می خندیدید! دیگه نمی تونم آرش! دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم، من طلاق می خوام!
پدرم با حالتی عصبی، گفت: " طلاق می خوای؟! پس اون همه عاشقی ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟! طلاق می خوای؟! دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی، طلاقت بدم که چی بشه؟!"
مادرم همچون اسپند روی آتیش، گفت: " طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن! می دونی آرش، من یه دختر بچّه دبیرستانی بودم که تو سرراهم قرار گرفتی و آن قدرچونان عاشقان سینه چاک، از عشق و عاشقی گفتی که خام شده و تحت تاثیر قرار گرفته و حرفات رو باور کردم، من به خاطر رسیدن به تو بر خلاف میل باطنی، به خانواده ام پشت کرده و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج، به حرف پدرهمیشه خیر خواه و مهربانم رسیدم که دلسوزانه به من می گفت:" نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن! نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالیش خوبه! آرش مرد زندگی نیست، دخترم!"
من به حرف پدرم رسیدم، امّا اون وقت دیگه دیر شده بود و متاسفانه ازت یه بچّه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم! موندم و عکس و نامه های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم! موندم و جواب تلفن هایی رو دادم که تا من بر می داشتم و می گفتم الو، قطع می کردند!
موندم و از در و همسایه ها شنیدم که آرش خان، دوست دختر جدید پیدا کرده است! من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمّل کردم، اما دیگه نمی تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه! تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی و آن وقت انتظار داری که به روی خودم نیارم؟!
می دونی البتّه خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، چون اون مثل من و افراد دیگه نیست که سریع، رام حرفات شده و به آسونی فریب تورو بخوره! گلی پس از این که شوهر اوّلش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت! همه فامیل می دونند که گلی یک زن درست و حسابی نیست و به همین خاطر خواهرم هم بنده خدا از این که دختری مثل گلی داره، بسیار خجالت می کشه. خوب شد، خیلی خوب شد، خلایق هرچه لایق! حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا..."
پدر با شنیدن حرف های مامان، ناگهان از کوره در رفت و به سمت مادر یورش برد و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت، چند بار پشت سر هم فریاد زد: " خفه شو... خفه شو..." مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: " خیلی پستی آرش، تو یه حیوونی!" و پدر برای این که دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
من آن روزها سیزده سال بیشترنداشته و در حالی که از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم، به دعوای آن دو خیره شده بودم.
با همان سن و سال کمی که داشتم، خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود، ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم، امّا چه سود که دلمان خوش نبود! از وقتی یادم می آید همیشه ایّام، چشمان مادر را خیس، قرمز ، متورّم و اشک آلود دیده بودم.
او به قول خودش تاوان عشق خود به پدر را پس می داد و به خاطر من، چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که می گفت: " مادرجان ، اگه تو نبودی من تا حالا صد باراز بابات طلاق گرفته بودم." به شدت افسرده و غمگین شده و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم تا مادرم هرگزدرزندگی خود، اینچین مجبور به عذاب کشیدن نمی شد!
فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- گریه کنان به خانه مان آمد و به مادر گفت:" به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!" و مادر در حالی که مانتوی خود را می پوشید، گفت:" خواهر جان، مقصر گلی نیست، مقصر شوهر نامرد منه! چندان مهم نیست چون آرش خیلی قبل تر از اینها برام مرده بود!"
مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: " من امروز رفتم دادگاه آرش، چاره ایی ندارم جز این که اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!" و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: " من طلاقت نمی دم. این پنبه رو از گوشت در بیارعزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست داشته و به عقد موقّت خودم درآورده ام امّا او هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه، تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نخواهم شد!"
دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادر نتوانست پدر را متّهم کند، رای طلاق صادر نشد امّا ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد! چون مادرم ناباورانه صبرش لبریز شد ودر روزی از روزها، هنگامی که کسی در خانه نبود، در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرده و کبریت را کشیده و جرقه های کوچک کبریت، ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شده و همه وجود مادرم را در برگرفت و تا پدر و همسایه ها بتونند به داد مادر مهربان و مظلوم برسند، او سوخت و جا در جا، مرد و برای همیشه ایّام، دختر دلبندش را در برزخی از مشکلات تنها گذاشت.
من هرچند کوچک بودم امّا پیوسته خود را در مرگ مادرم مقصر دانسته و پیوسته شب و روز گریه می کردم. بعد از فوت مادر دیگرهرگز به مدرسه نرفته و خود را به تمامی در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر، پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
گلی زن بی بند و باری بود و هر کاری دلش می خواست، آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر هیچگاه به هیچ کدام از رفتارهای او اعتراض نمی کند! گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت کرده و هنگامی که من جریان را به پدرم می گفتم، پدرنه تنها به گلی چیزی نمی گفت، بلکه به حمایت از او من را نیزکتک زده و می گفت:" هرگز تو کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!" البتّه پیدا بود که پدر حقّ هیچ گونه اعتراضی به گلی نداشت، چون او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و قادر نبود گلی را از کاری که خودش انجام می داد، منع کند.
من همیشه از گلی متنفّر بوده و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم، آزارش دادم که یک شب، وقتی که پدر به خانه آمد، گلی با گریه سوزناک به او گفت: "من دیگه نمی تونم کتایون رو تحمل کنم!" شاید باورش سخت باشد امّا پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالی که ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردن من، مرا از خانه بیرون کرد!
او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصوّر می کرد که بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه بازگشته و به دست و پای او و گلی می افتم که مرا ببخشند، امّا من هرگزاین کار را نکردم.
گرچه ترسی وحشتناک، سراسر وجودم را آکنده بود، امّا آوارگی را به دوباره رفتن نزد پدر و گلی ، ترجیح می دادم. بی هدف در خیابان ها درحال قدم زدن بوده و حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشته و بسیار کوچکتر و بی تجربه تر از آن بودم که دانسته و درک کنم که همان یک شب، در بیرون از خانه ماندن، ممکن است که چه بلاهایی بر سرم آورده و چگونه، به تمامی، زندگی ام را بر باد فنا داده و در منجّلاب نیستی غوطه ورم کند.
نیمه های شب شده بود و من همچنان در یکی از خیابان های خلوت شهر درحال پرسه زدن بودم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده خودرو، زن میان سالی با ظاهری آراسته بود که با لبخند مهربانش ازمن خواست که سوار ماشینش بشوم.
حسابی سردم شده و پاهایم به دلیل پیاده روری بسیار، درد گرفته بود. به زن بودن راننده اعتماد کرده و سوار ماشینش شدم. او که نامش "طوبی" بود، خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند، به گونه ای که دیری نگذشت که من سفره دلم را نزدش گشوده و تمامی اسرار زندگیم را برایش بازگوکردم.
طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصّلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را نیز برایم آماده کرد تا در آن بخوابم. او بسیار با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من نیز فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خورده و همانجا در خانه اش مانده و استراحت کردم!
پس از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن، فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم هم نمی خواست که هرگز، باردیگر نزد بابا و گلی که مسبّب مرگ مادرم شده بودند، برگردم، به همین دلیل مجبور بودم همانجا نزد طوبی مانده و غلام حلقه به گوش او شده و هر کاری که از من بخواهد، بدون هیچ چون و چرایی، انجام بدهم!
او دخترهای زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق توانسته بود که برای خود پول و پله ای بهم بزند. طوبی دخترانی چون من را به انجام کارهای نامشروع و دلخواه خود، وا داشته و درازای انجام آن کارها، مبلغ ناچیزی به ما می داد.
دو سال از بودن من در خانه طوبی می گذشت که در یکی ازهمان روزها به دلیل ضعف و سستی بسیار به پزشک مراجعه و پس انجام آزمایشات گوناگون، ناباورانه دریافتم که در اثر روابط نامشروع، به بیماری ایدز مبتلا و ویروس آن، وارد خونم شده است!
طوبی همان روز که نتیجه آزمایش من را دید، در کمال شگفتی، مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم. مانده بودم که چه کنم! از یک طرف بیماری و از طرفی دیگر نیز بار دیگر بی سر پناهی، گریبان گیرم شده بود! به همین دلیل بی هدف به سوی پارکی روانه شده و چند روزی در آنجا در کنار معتادان کارتن خواب، شبها را به صبح رساندم تا این که سرانجام با عشوه های هدفمند و پنهان کردن بیماریم، توانستم با فردی به نام اشکان که درکار خرید و فروش موادمخدّر بود آشنا و دلش را بدست آورده و راهی خانه او بشوم.
من در راستای جلب کردن اعتماد بیش از حد اشکان از هیچ کاری دریغ نکرده و حتّی در پخش مواد مخدر در پارکهای مختلف نیز به او کمک کرده و گاهی هم نیزهمدم بساط او شده و با یکدیگر شروع به مصرف مواد می کردیم.
با مرور زمان اشکان بسیار به من وابسته شد ، تا جایی که بارها از من خواست تا با او ازدواج کنم، من نیز داستان زندگیم را برای او تعریف کرده و به او گفتم که شرط ازدواج با من تنها این است که با هر ترفنّدی که شده با گلی که بسیار به خود مغرور است و همواره خود را انسان بسیار بی گناه و پاکی نسبت به دیگران می داند، طرح دوستی ریخته و با بر قراری رابطه با او، باطن کثیفش را برای همگان آشکارکند، تا طبل رسوایی او در همه جانواخته شده و من نیزبتوانم انتقام خود را از او بگیرم.
اشکان که مصرف شیشه، دیگر هیچ اراده ای برای او باقی نگذاشته بود و چندان به عاقبت اعمالی که انجام می داد، هیچ توجّهی نداشت، بدون هیچ قیدّ و بندی، شرط من را پذیرفت و از آن جا که گلی همواره زنی بوالهوس و خیانتکار بود، توانست به راحتی او را فریب داده و با او روابط نامشروع بر قرار کند.
آری، سرانجام نقشه من عملی شده و پس از اندک زمانی، اشکان و گلی نیز از طریق من به بیماری ایدزمبتّلا شدند و من نیز که در اثر افکار و اعمال شیطانی افرادی به مانند آنها به چنین سرنوشت شومی دچار شده بودم، بسیار خوشحال از این بودم که سرانجام همانگونه که سالیان پیش، مادرم به پدرم درباره فاسد بودن گلی، هشدار داده بود، توانسته بودم سخن او را عملی کرده و به پدرم ثابت کنم که گلی زنی خیانتکار و فاسد است.
چندی نگذشت که اشکان به دلیل توّهم ناشی از مصرف بیش از حد شیشه، ناباورانه از بام ساختمانی چندین طبقه به پرواز درآمده و به ناگاه بر زمین حماقت های ناپایان خود فرود آمده و جان سپرد ، پدر سنگ دل نیز در برابر خیانت های پی درپی گلی، تاب نیاورده و پس از به قتل رساندن او با ضربات بی رحم چاقو، خود نیز خودکش کرد!
من نیز بی نصیب از اثر گناهان خود نمانده و همچنان با بیماری ایدز سوخته و ساخته و در کابوس های شبانه خود به سر می برم تا چه زمان ناقوس مرگ به صدا درآمده و خزان من را نیز به مانند دیگران، بر فرازحسرت های همیشگی، طنین انداز نماید.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
خیانت، زیانآورترین عمل در یک ارتباط است که نه تنها منجر به صدمههای غیرقابل جبران به طرفین شده، بلکه اعتماد و اطمینان کسی که مورد خیانت قرار گرفته شده را نیز نسبت به افراد دیگر از بین خواهد برد.
خانواده همچون عمارتی است که زن و شوهر ستونهای آن را تشکیل میدهند. فروریختن هر یک از این ستونها استحکام و استواری این عمارت را دچار تزلزل میکند. طلاق واقعهای ناگوار است و از آن رو که تاثیر منفی بسیاری بر پیکر خانواده و سازمان جامعه میگذارد، بسیارآسیب زاست. به راستی که طلاق هنوز یکی از بحرانهای وحشتناک زندگی به شمار میآید که جوانب و عوارض آن از دید هیچ کس پنهان نیست.
دختران فرارى کسانى هستند که به دلایل مختلف و در اثر فشارهاى ناشى از شرایط سخت زندگى، غالباً على رغم میل باطنى اقدام به ترک خانه و کاشانه خود کرده و از کانون خانواده جدا مى شوند و عموماً در شهرى دیگر بدون داشتن مأمنى مناسب و خانه اى دائمى ساکن مى شوند.
این گروه از دختران عموماً به دلایلى نظیر فقر، خشونت، محدودیت هاى غیر منطقى، آزار دیدگى، رها شدن از سوى اطرافیان بخصوص خانواده و... روى به خیابان ها مى آورند و بیشتر آن ها به تدریج تبدیل به زنان خیابانى مى شوند که راهى تاریک در پیش رو دارند. دختران فرارى در بیشتر موارد براى زندگى و امرار معاش به کارهاى ناپسند و نامشروع روى مى آورند.
منبع: رکنا