پایان راسپوتین۱۰-دی-۱۴۰۰
گروهی از مردان طبقه حاکم، که دلایل ملی و شخصی زیادی برای نفرت از راسپوتین داشتند، در چنین روزی از سال ۱۹۱۶ او را کشتند.
به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «برای درمان آلکسی، تنها پسر تزار که به هموفیلی مبتلا بود، قدم به دربار رومانفها گذاشت و از آن پس همان جا لانه کرد و عملا به عضوی از اعضای خانواده سلطنتی تبدیل شد. نه پزشک بود و نه حتی چنان که خودش ادعا میکرد و برخی باور داشتند مردی قدیس. گویا هم بیبندوبار بود و گناهی نبود که بارها مرتکب نشده باشد و هم سواد درست و حسابی، حتی در حد خواندن و نوشتن نداشت. اما میان بخشی از مردم روسیه مشهور بود که نوعی قدرت اسرارآمیز متصل به سرچشمهای ملکوتی در او هست که میتواند بیماران را درمان کند. حداقل در مورد پسر تزار این شایعات درست از آب درآمد و حضور گریگوری راسپوتین به بهبود نسبی حال پسرک منجر شد. همین برای متقاعدکردن تزار و تزارینا و حمایت این دو از او کفایت میکرد.
به نوشته اورلاندو فایجس (در «تراژدی مردم») «منزلت راسپوتین در دربار برایش قدرت و اعتبار فراوانی همراه آورد. عضو شورای دولتی شد، از کسانی که به امید بهرهمندی از نفوذش نزد او میآمدند، رشوه و هدیه میگرفت و در رختخواب مورد لطف آنان قرار میگرفت. طی جنگ جهانی اول که نفوذ سیاسیاش به اوج رسید، شبکهای راه انداخت برای عزل و نصب افراد در دولت، کلیسا و ادارات و با خودستایی وانمود میکرد که همه اینها در مشت اویند و از این راه پولی حسابی به جیب زد. برای صدها آدم کماهمیتتری که هر روز بیرون خانهای صف میکشیدند - زنانی که متقاضی معافیت سربازی فرزندان و شوهرانشان بودند، مردمی که به دنبال سرپناهی بودند - فقط تکه کاغذی برمیداشت، بالای آن صلیبی میکشید و با کورهسوادی که داشت به خط خرچنگ قورباغه نامهای به فلان مقام مینوشت: دوست عزیز و ارزشمندم، این کار را برای من بکن! گریگوری.»
نفوذ مخرب او، بهویژه در سالهای جنگ و آشفتگی، بحرانهای روسیه را تشدید کرد و این کشور را به سوی تحولی انقلابی پیش برد. دستش در همه مسائل کشور، از امور مذهبی تا تصمیمگیریهای نظامی دیده میشد و گاهی مستقیم و گاهی به واسطه تزارینا نظرات خودش را به دولت و وزیران تحمیل میکرد. تزار گاهی از دخالتهای راسپوتین خشمگین میشد اما در عمل کاری برای مهار او انجام نمیداد و حتی به اعتراضها و شکایتهای اعضای دولت و دربار گوش نمیکرد. البته سرانجام گروهی از مردان طبقه حاکم، که دلایل ملی و شخصی زیادی برای نفرت از راسپوتین داشتند، در چنین روزی از سال ۱۹۱۶ او را کشتند. گویا راسپوتین را با وعده همخوابی با زنی زیبا - که همسر یکی از توطئهگران بود! - به قتلگاه بردند و با نوشیدنی آلوده مسمومش کردند اما چون یک ساعت گذشت و زهر اثر نکرد با تپانچه کارش را تمام کردند.
«جسد راسپوتین را که زنجیر آهنی سنگینی به آن بسته شده بود تا نقطه دورافتادهای از شهر بردند و به رودخانه نوا انداختند که سرانجام روز هجدهم دسامبر (به تقویم قدیم روسی و دوم ژانویه در تقویم جدید) به ساحل افتاد.» روایت شده که «تا چند روز بعد شمار زیادی از زنان در آن نقطه جمع میشدند تا از آب مقدس رودخانه که بدن راسپوتین تطهیرش کرده بود، بردارند.» جسدش را مومیایی و در محوطه یکی از کاخهای سلطنتی خاک کردند اما بعد از انقلاب فوریه، این جسد را از قبر بیرون کشیدند و در جنگلی همان حوالی سوزاندند. خاکسترش را باد برد.»