گزارش تكان دهنده از
محلهاي كه كودكانش متاهلند! 16مرداد-93
گوشه ای دیگر
از عملکرد رهبر ومسئئولان بیش از 35 ساله ی رژیم نامتعارف
ولی فقیه گزارش شده که نشان می دهد چه نوع جامعه
ی معنوی- اخلاقی در رژیم مدعی امن ترین کشور جهان ساخته وپرداخته شده است؟
"اين رسم ماست كه دختر زود شوهر كند
وگرنه برايش حرف در ميآورند. مادرم هم زود ازدواج كرد. دوست داشتم درس بخوانم اما
نميتوانستم روي حرف آنها حرفي بزنم." به گزارش ايرنا، آسمان شهر همه
جا يكرنگ نيست. اگر بعضي آدمها زير سقف آسمان پر ستاره و درخشان، آرزوهاي قشنگ
خود را ميجويند، آسمان مردماني چند كيلومتر آن طرف تر، سياه و بيستاره است و به
جاي آرزو، بيم و ترس در آن ميپرورانند. زمين آن جا هم با چندكيلومتر آن طرفتر
فرق دارد. تنها بيجاني قدمهاي افرادي را حس ميكند كه يا سرنگ در دست و خمار
زندگي شدهاند يا مكاني به جز خيابان براي گذران عمر ندارند. عبور از كنار آن
افراد كه غريبه را از فاصل? دور ميشناسند و با نگاه غريبانه شان تا انتها تعقيب
ميكنند سختتر از صخره نوردي است. به همراه "عاطفه" مددكار
"جمعيت امام علي(ع)" در كوچههاي غمزده و هيچستان، به دنبال صحبت با
دختركاني كه بنا به رسم و رسومي ناخواسته، تن به ازدواج ميدهند و ره صد ساله را
يك شبه طي ميكنند، ميرويم.
*ازدواج راه نجات از والدين بدسرپرست
در نيمه باز خانهاي را كه يك پله از سطح كوچه پايينتر است باز ميكنيم و راضيه را صدا ميزنيم. با مشت و لگد مادر از اتاق بيرون ميآيد. فريادهاي مادر كه حكايت از زجر و غم روزگار است پشت سرهم شنيده ميشود: "دختره تنبل و بيعرضه، الهي..."
نگاهي غمبار به در اتاق مياندازد و ميگويد مادرم خيلي بدرفتاري ميكند و دايم دعوا داريم.
روي راه پله مينشينم و از حال و هواي خودش ميپرسم. ميگويد 18 سال دارد اما علايم بلوغ تازه آمده در صورتش را نميتواند، مخفي كند كه نهايت 14 سال را نشان ميدهد. عقد كرده است و ماه آينده به خانه بخت ميرود؛ خانه بختي چند كوچه آن ورتر. از اين كه دلش ميخواست زود ازدواج كند يا نه ميپرسم؛ باز با نگاهي نگران ميگويد: "اين رسم ما است كه دختر زود شوهر كند وگرنه برايش حرف در ميآورند. مادرم هم زود ازدواج كرد. دوست داشتم درس بخوانم اما نميتوانستم روي حرف آنها حرفي بزنم. به خاطر بدرفتاريهاي مادرم، فقط دلم ميخواهد اين يك ماه بگذرد و به خانه خودم بروم. تمام جهيزيهام هم حاضر است فقط مانده گنجه لباس هايم."
پدرش را "آمپول زن" معرفي ميكند و با ذوق عكسش را به ما نشان ميدهد و ميگويد خيلي دوستش دارم. چون مهربان است و ما را نميزند. از نامزدش ميپرسم كه ميگويد: "19 سال دارد و در كارگاه تراشكاري كار ميكند. راستي خواهرم كه 11 سال دارد هم در مراسم عروسي ما نامزد ميشود." از آرزوهايش ميگويد و اين كه اگر فرزند دختري آورد، دخترش را خوب بزرگ ميكند تا طعم سختيهايي را كه او كشيده نچشد و وقتي به سن او رسيد، شوهرش ميدهد! شوهردادن و ازدواج زودهنگام گويا موروثي است كه نسل به نسل جاهلانه ميچرخد و فرقي نميكند در چه عصر و زمانهاي زندگي كنند. از او و دنياي كودكانهاش كه رنگ بزرگسالي به خود گرفته خداحافظي ميكنيم. به گفته مددكار "خانه ايراني"، آمپول زن شغل رايج مردهاي اين خانوادهها است؛ مرداني كه تزريقكننده مواد مخدر به ديگران هستند. خداي من، حالا دليل كتك نزدنهاي پدر دخترك را ميفهمم. خان? ايراني جمعيت امام علي(ع) 3سال است كه سرزمين عجايب كودكان "لب خط" است؛ كودكاني كه پس از مدتها دوري از حمام و آموزش، در طول هفته با مراجعه به آن جا درس ميخوانند، يك وعده غذاي گرم ميخورند و رنگ حمام و تميزي به خود ميبينند.
*از فقر فرهنگي تا ازدواج اجباري
چند قدم آن طرفتر به سراغ خانهاي ميرويم كه مانند افراد درونش، بيپلاك و شناسنامه است. از لاي در، گلهاي پرپرشد? داخل راهرو از شغل افراد آن خانه خبر ميدهد. با صداكردن "زينب"، به داخل خانه ميرويم. دختركي از لاي در اتاق سرك ميكشد و ميگويد: "با كه كار داريد؟ زينب هنوز نيامده، سر كار است." از خود دخترك ميخواهيم، چند لحظهاي وقتش را به ما بدهد. چند ماهي است عروس اين خانه است و گل فروش سر چهارراه. ما را به اتاق خود دعوت ميكند. انتهاي راهرو زير راه پله در كنار چاله عميقي كه سستي خانه را دو چندان كرده، اتاقش قرار دارد. اتاق 12 متري كه هرگز رنگ نور خورشيد را به خود نديده و تاريكي و نمداري آن، زيستگاه حشرات ريزي است كه شبها در سر آدمهايش رژه ميروند. اتاقي با لامپي سوخته كه نور تلويزيون كوچك انتهاي اتاق، روشنايي بخش آن جا است.
تاريكي را بهانه ميكنيم و راه پله آهني وسط حياط را ترجيح ميدهيم.
از "سپيده"ي تازه عروس، سنش را ميپرسم و باز هم با عدد 18 سال روبه رو ميشوم. گويا اين عدد روياي ذهن كودكان? آنان براي بزرگنمايي است. "چند ماهي است ازدواج كردهام و در اين خانه با اقوام شوهرم زندگي ميكنم. دسته گل درست ميكنيم و به اتفاق شوهرم كه 18 سال دارد، سر چهار راه ميفروشيم. درسم خوب بود اما ديگر اجازه ندادند و شوهر كردم." حلقهاي به نشان ازدواج در دست ندارد؛ چراكه از رسم و رسوم ازدواج، تنها رفتن به خان? شوهر را به ارث برده است و ديگر هيچ. "صدف" دخترك ديگري است كه به جمع ما ميپيوندد. كمتر از 12 سال دارد و خواندن و نوشتن را در "خانه ايراني" يادگرفته است. پدر و مادرش زود ازدواج كرده بودند و در نهايت به خاطر اعتياد پدر، از هم جدا شدهاند. صدف مانده و برادر سه ساله و پدر بيخبر از دنيا و خمار "شيشه". نگاه معصومانهاش را كه حكايت از دردي دارد كه يك تنه به دوش ميكشد، به زمين ميدوزد و ميگويد: "از من ميخواهند شوهر كنم اما من مقاومت ميكنم چون ميخواهم از برادرم نگهداري كنم تا او را نفروشند." از آنها خداحافظي ميكنيم و از خانه خارج ميشويم. ناخودآگاه اتاق تاريك و نمدار سپيد? تازه عروس، من را به ياد حرفهاي زهرا انداخت كه گفت:" جهيزيهام حاضر است." اتاق سپيده هم پر از جهيزيهاي بود كه زهرا از آن ميگفت!
*سرزمين فراموش شده تهران
از كوچه تنگ و باريك، به خيابان اصلي ميرسيم. كوچههايي پر از زباله و جوي پر از آب كثيف به استقبال ما ميآيد كه كودكاني با قدم زدن در آن، ميخواهند درد شلاق گرماي تابستان را كمتر حس كنند. نه از سايه سار درخت خبري است نه از زميني براي بازي كودكان.
گويا شهرداري هم اين منطقه را از نقشه خود حذف كرده است و ديگر سراغي از آن نميگيرد. عاطفه ميگويد: "چندين بار نامه نوشتيم و درخواست داديم اما رسيدگي نشد. اين محله تنها يك حمام دارد كه ترس از شلوغي و هزينه، باعث شده مردم به آن جا نروند."
بچهها به سراغمان ميآيند و با ذوق عاطفه را در آغوش ميگيرند. سراغ كلاسهاي خانه ايراني را ميگيرند. يكي از آنها گوشش پر از خون، جاي سوختگي و تاول تركيده است. به همراه او به در خانه شان ميرويم. عاطفه سراغ پدر را ميگيرد. مردي نيمه برهنه از پشت اجاق گاز كوچك وسط اتاق سرش را بالا ميآورد و ميگويد: "كرم خريدهام برايش اما پدر.... نميزند." سربرمي گرداند و بيرمق به سراغ يگانه رفيق خود ميرود.
*ازدواج راه نجات از والدين بدسرپرست
در نيمه باز خانهاي را كه يك پله از سطح كوچه پايينتر است باز ميكنيم و راضيه را صدا ميزنيم. با مشت و لگد مادر از اتاق بيرون ميآيد. فريادهاي مادر كه حكايت از زجر و غم روزگار است پشت سرهم شنيده ميشود: "دختره تنبل و بيعرضه، الهي..."
نگاهي غمبار به در اتاق مياندازد و ميگويد مادرم خيلي بدرفتاري ميكند و دايم دعوا داريم.
روي راه پله مينشينم و از حال و هواي خودش ميپرسم. ميگويد 18 سال دارد اما علايم بلوغ تازه آمده در صورتش را نميتواند، مخفي كند كه نهايت 14 سال را نشان ميدهد. عقد كرده است و ماه آينده به خانه بخت ميرود؛ خانه بختي چند كوچه آن ورتر. از اين كه دلش ميخواست زود ازدواج كند يا نه ميپرسم؛ باز با نگاهي نگران ميگويد: "اين رسم ما است كه دختر زود شوهر كند وگرنه برايش حرف در ميآورند. مادرم هم زود ازدواج كرد. دوست داشتم درس بخوانم اما نميتوانستم روي حرف آنها حرفي بزنم. به خاطر بدرفتاريهاي مادرم، فقط دلم ميخواهد اين يك ماه بگذرد و به خانه خودم بروم. تمام جهيزيهام هم حاضر است فقط مانده گنجه لباس هايم."
پدرش را "آمپول زن" معرفي ميكند و با ذوق عكسش را به ما نشان ميدهد و ميگويد خيلي دوستش دارم. چون مهربان است و ما را نميزند. از نامزدش ميپرسم كه ميگويد: "19 سال دارد و در كارگاه تراشكاري كار ميكند. راستي خواهرم كه 11 سال دارد هم در مراسم عروسي ما نامزد ميشود." از آرزوهايش ميگويد و اين كه اگر فرزند دختري آورد، دخترش را خوب بزرگ ميكند تا طعم سختيهايي را كه او كشيده نچشد و وقتي به سن او رسيد، شوهرش ميدهد! شوهردادن و ازدواج زودهنگام گويا موروثي است كه نسل به نسل جاهلانه ميچرخد و فرقي نميكند در چه عصر و زمانهاي زندگي كنند. از او و دنياي كودكانهاش كه رنگ بزرگسالي به خود گرفته خداحافظي ميكنيم. به گفته مددكار "خانه ايراني"، آمپول زن شغل رايج مردهاي اين خانوادهها است؛ مرداني كه تزريقكننده مواد مخدر به ديگران هستند. خداي من، حالا دليل كتك نزدنهاي پدر دخترك را ميفهمم. خان? ايراني جمعيت امام علي(ع) 3سال است كه سرزمين عجايب كودكان "لب خط" است؛ كودكاني كه پس از مدتها دوري از حمام و آموزش، در طول هفته با مراجعه به آن جا درس ميخوانند، يك وعده غذاي گرم ميخورند و رنگ حمام و تميزي به خود ميبينند.
*از فقر فرهنگي تا ازدواج اجباري
چند قدم آن طرفتر به سراغ خانهاي ميرويم كه مانند افراد درونش، بيپلاك و شناسنامه است. از لاي در، گلهاي پرپرشد? داخل راهرو از شغل افراد آن خانه خبر ميدهد. با صداكردن "زينب"، به داخل خانه ميرويم. دختركي از لاي در اتاق سرك ميكشد و ميگويد: "با كه كار داريد؟ زينب هنوز نيامده، سر كار است." از خود دخترك ميخواهيم، چند لحظهاي وقتش را به ما بدهد. چند ماهي است عروس اين خانه است و گل فروش سر چهارراه. ما را به اتاق خود دعوت ميكند. انتهاي راهرو زير راه پله در كنار چاله عميقي كه سستي خانه را دو چندان كرده، اتاقش قرار دارد. اتاق 12 متري كه هرگز رنگ نور خورشيد را به خود نديده و تاريكي و نمداري آن، زيستگاه حشرات ريزي است كه شبها در سر آدمهايش رژه ميروند. اتاقي با لامپي سوخته كه نور تلويزيون كوچك انتهاي اتاق، روشنايي بخش آن جا است.
تاريكي را بهانه ميكنيم و راه پله آهني وسط حياط را ترجيح ميدهيم.
از "سپيده"ي تازه عروس، سنش را ميپرسم و باز هم با عدد 18 سال روبه رو ميشوم. گويا اين عدد روياي ذهن كودكان? آنان براي بزرگنمايي است. "چند ماهي است ازدواج كردهام و در اين خانه با اقوام شوهرم زندگي ميكنم. دسته گل درست ميكنيم و به اتفاق شوهرم كه 18 سال دارد، سر چهار راه ميفروشيم. درسم خوب بود اما ديگر اجازه ندادند و شوهر كردم." حلقهاي به نشان ازدواج در دست ندارد؛ چراكه از رسم و رسوم ازدواج، تنها رفتن به خان? شوهر را به ارث برده است و ديگر هيچ. "صدف" دخترك ديگري است كه به جمع ما ميپيوندد. كمتر از 12 سال دارد و خواندن و نوشتن را در "خانه ايراني" يادگرفته است. پدر و مادرش زود ازدواج كرده بودند و در نهايت به خاطر اعتياد پدر، از هم جدا شدهاند. صدف مانده و برادر سه ساله و پدر بيخبر از دنيا و خمار "شيشه". نگاه معصومانهاش را كه حكايت از دردي دارد كه يك تنه به دوش ميكشد، به زمين ميدوزد و ميگويد: "از من ميخواهند شوهر كنم اما من مقاومت ميكنم چون ميخواهم از برادرم نگهداري كنم تا او را نفروشند." از آنها خداحافظي ميكنيم و از خانه خارج ميشويم. ناخودآگاه اتاق تاريك و نمدار سپيد? تازه عروس، من را به ياد حرفهاي زهرا انداخت كه گفت:" جهيزيهام حاضر است." اتاق سپيده هم پر از جهيزيهاي بود كه زهرا از آن ميگفت!
*سرزمين فراموش شده تهران
از كوچه تنگ و باريك، به خيابان اصلي ميرسيم. كوچههايي پر از زباله و جوي پر از آب كثيف به استقبال ما ميآيد كه كودكاني با قدم زدن در آن، ميخواهند درد شلاق گرماي تابستان را كمتر حس كنند. نه از سايه سار درخت خبري است نه از زميني براي بازي كودكان.
گويا شهرداري هم اين منطقه را از نقشه خود حذف كرده است و ديگر سراغي از آن نميگيرد. عاطفه ميگويد: "چندين بار نامه نوشتيم و درخواست داديم اما رسيدگي نشد. اين محله تنها يك حمام دارد كه ترس از شلوغي و هزينه، باعث شده مردم به آن جا نروند."
بچهها به سراغمان ميآيند و با ذوق عاطفه را در آغوش ميگيرند. سراغ كلاسهاي خانه ايراني را ميگيرند. يكي از آنها گوشش پر از خون، جاي سوختگي و تاول تركيده است. به همراه او به در خانه شان ميرويم. عاطفه سراغ پدر را ميگيرد. مردي نيمه برهنه از پشت اجاق گاز كوچك وسط اتاق سرش را بالا ميآورد و ميگويد: "كرم خريدهام برايش اما پدر.... نميزند." سربرمي گرداند و بيرمق به سراغ يگانه رفيق خود ميرود.
*رواج "بيوه كودك"ها
از خانه خارج ميشويم و به سراغ
"آيدا"ي 11 ساله ميرويم. دخترك با دستهاي نحيف و سياه شده از پوست
گردو به سراغ ما ميآيد.
درس نخوانده و كارهاي خانه و نگهداري از پسربچه كوچك خواهرش را بر عهده دارد و هنوز به خواستگارش جواب نداده است.
خواهرش 16 سال دارد و بعد از فوت شوهرش با يك بچه به اتاق اجارهاي مادر برگشته است. گردو ميفروشد تا روزگار بگذراند.
از آيدا و آرزوهايش ميپرسم كه ميگويد: "آرزو دارم كه در آينده پليس بشوم تا بتوانم بچههايي مثل خودم را در يك محيط خوب نگهداري كنم." از او و دنياي آن محله خداحافظي ميكنيم. آسمان هم به لج افتاده و با گرمايش ما را از اين منطقه و مردمانش دور ميكند.
اينجا فقر فرهنگي بيش از فقر اقتصادي بيداد ميكند. كودكان در حسرت دست محبتي روزگار ميگذرانند تا لحظهاي تسلاي كتك خوردن هايشان باشد. كودكاني كه به قول عاطفه، از بس كتك خورده اند، از دست محبت هم هراس دارند. اين جا، هرچند درهاي اتاقهاي خالي هميشه باز است اما هماي سعادت هرگز از اين حوالي عبور نميكند تا هديهاي برايشان بياورد. همه جا آسمان دل هاشان هالهاي غبار غم دارد زندگيها به هر زمان و مكان چيزي از حد خاص كم دارد
درس نخوانده و كارهاي خانه و نگهداري از پسربچه كوچك خواهرش را بر عهده دارد و هنوز به خواستگارش جواب نداده است.
خواهرش 16 سال دارد و بعد از فوت شوهرش با يك بچه به اتاق اجارهاي مادر برگشته است. گردو ميفروشد تا روزگار بگذراند.
از آيدا و آرزوهايش ميپرسم كه ميگويد: "آرزو دارم كه در آينده پليس بشوم تا بتوانم بچههايي مثل خودم را در يك محيط خوب نگهداري كنم." از او و دنياي آن محله خداحافظي ميكنيم. آسمان هم به لج افتاده و با گرمايش ما را از اين منطقه و مردمانش دور ميكند.
اينجا فقر فرهنگي بيش از فقر اقتصادي بيداد ميكند. كودكان در حسرت دست محبتي روزگار ميگذرانند تا لحظهاي تسلاي كتك خوردن هايشان باشد. كودكاني كه به قول عاطفه، از بس كتك خورده اند، از دست محبت هم هراس دارند. اين جا، هرچند درهاي اتاقهاي خالي هميشه باز است اما هماي سعادت هرگز از اين حوالي عبور نميكند تا هديهاي برايشان بياورد. همه جا آسمان دل هاشان هالهاي غبار غم دارد زندگيها به هر زمان و مكان چيزي از حد خاص كم دارد