گفتوگو با همسر شهید حمید باکری:
جامعه
ما به اعتراض عادت ندارد 11 اسفند
-95
مگر با تک صدایی و استبداد عریان فصل الخطاب
بودن گفته های رهبر انتصابی ولی فقیه جایی برای اعتراض بدون هزینه ی سنگین باقی می
ماند؟
روزنامه
«ایران» به بهانه سیوچهارمین سالگرد شهادت حمید باکری با فاطمه امیرانی، همسر این
سردار دوران دفاع مقدس گفتوگو کرده است.
به گزارش ایسنا، این روزنامه
نوشت: «بعد از قطع تماسم با فاطمه امیرانی، همسر شهید حمید باکری تا چند لحظهای
در فکر بودم. او در این سالها زخم زبان و طعنههای بسیاری شنید و تحمل کرد؛
اتفاقاتی که کاسه صبر هر آدمی را لبریز میکرد اما او خوب از پس همه ماجراها
برآمد و به جای گله و شکایت همچنان حرفهایش بوی زندگی و عشق میداد: «من هیچ وقت
اصراری برای بازگشت پیکر حمید نکردم! او دوست نداشت، من حتی زخمش را ببینم؛ چه رسد
به پیکر بیجانش. همیشه گفتهام از دلایلی که هیچ وقت پیکر شهید باکری برنگشت، این
بود که دوست نداشته من او را در آن حال ببینم.»
وی آن طور که از خاطرات آن روزها
تعریف میکند، معلوم است همیشه انسانیت در اولویت زندگیاش بوده: «آن زمان خیلی از
خانوادههایی که خبر شهادت عزیزشان را گرفته بودند، انتظار میکشیدند حداقل پیکر
آنها را برگردانند تا از بیتابیشان کم شود. من همیشه به این فکر میکردم نکند تا
وقتی پیکر دیگر شهدا را نیاوردهاند، پیکر حمید پیدا شود و من خجالت زده شوم. میخواستم
من هم و ضعیتی مثل بقیه داشته باشم.»
گفتوگو درباره شخصیت شهید حمید
باکری با فردی که وجود او را کامل درک کرده، هم شیرین است وهم تلخ. خانم امیرانی
زندگی چندان طولانی با شهید باکری نداشته اما در همان مدت کوتاه و اوج عملیاتهای
مهم و اساسی جنگ به ابعاد گوناگون شخصیتی این مرد بزرگ پی برده است. او شهید باکری
را انسانی مؤمن، خود ساخته و دارای فکر و ایدئولوژی، عاطفی و اخلاقگرا
معرفی میکند که در هر شرایطی برای همه احترام قائل میشد. ششم اسفند ماه بهانه
خوبی بود تا پای صحبتهای همسر این شهید بنشینیم.
امیرانی صحبتهایش را از ویژگی
آدمهای آن زمان شروع میکند: «آدمهای دوران جنگ آدمهایی خودساخته بودند، فکر و
ایدئولوژی داشتند و به آن عمل میکردند. ویژگی بارز شخصیت شهید حمید باکری این بود
که هر حرفی میزد، محال بود به آن عمل نکند. حمید و آدمهایی مثل او چون صادق
بودند، مردم جامعه به آنها اعتماد کردند. آنها فقط خدا را میدیدند و
برایشان رضای الهی مهم بود نه این که ببینند دولت و حکومت دست چه کسی است و چه
چیزی به نفع خودشان. آنها فقط به این فکر میکردند که وظیفهای دارند برای رشد خود
و مردم و رضای خدا که باید انجام دهند. آنها در هر زمان و شرایطی وظیفهشان را
انجام میدادند. با این که همیشه با ایدئولوژی این دو برادر مخالفتهایی وجود داشت
اما حمید میگفت: من باید برای پیروزی در این جنگ تلاش کنم اگر من را از در بیرون
کنند، از پنجره وارد میشوم.»
همسر شهید باکری معتقد است، برای
پی بردن به مسلمان بودن هر شخص میتوان در اخلاق آن فرد جستوجو کرد. آنها افرادی
آرام و بامحبتاند و نقش مربی و تربیتکننده دارند: «یکی از اهداف حمید در زندگی
این بود که مردم را با شرایط جنگ تربیت کند. وقتی بعد از سالیان سال جوانی که جنگ
را ندیده، زنگ میزند و درباره اخلاق و منش او ابراز علاقه میکند، میفهمم این اتفاق
ریشه در همان اخلاق اسلامی حمید دارد که توانسته بعد از سالها آدمها را به شخصیت
خودش جذب کند. آن جوان و دیگر هم نسلهایش در حرف و عمل حمید صداقت دیده و شنیدهاند
که وابسته شخصیت او و امثال آن شدهاند.»
به گفته خانم امیرانی، حمید و
مهدی باکری و امثال آنها تنها هدفشان این بود که در جنگ بر ظلم و بی عدالتی پیروز
شوند و به خدا برسند: «آنها همین طور که دوست نداشتند هموطنانشان در آن جنگ
نابرابر کشته شوند، حتی دوست نداشتند عراقیها کشته شوند. از دوستانشان شنیدهام
که در عملیاتی عراقیها کانالی کنده و داخل آن را از قیر شل پر کرده بودند،
خیلی از رزمندهها در آن کانال گرفتار و بعد هم شهید شدند و پیکرها یشان همانجا
ماند. در میان آنها جنازههای سربازان عراقی هم بود. بقیه افراد برای عبور از آن
مسیر گاهی مجبور میشدند پایشان را روی پیکرهایی که آنجا بود بگذارند اما حمید
برای عبور از آنجا حاضر نشده بود حتی پایش را روی جنازه عراقیها بگذارد و بگذرد.
چون معتقد بود آنها هم مسلمان بودند و انجام آن کار اذیتاش میکرد. این فقط یک
نمونه از اخلاق اوست. من هر چه سعی میکنم شبیه این آدم را ببینم، نمیبینم.»
خیلیها این صحبت شهید باکری را
شنیدهاند که قبل از شروع عملیات رو به نیروهایش گفته: «دعا کنید که خداوند شهادت
را نصیب شما کند. در غیر این صورت زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان
امروز سه دسته میشوند. یک: دستهای که به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از
گذشته خود پشیمان میشوند. دو: دستهای که راه بیتفاوتی را برمیگزینند و در
زندگی مادی غرق میشوند. سوم: دستهای که به گذشته خود وفادار میمانند و احساس
مسئولیت میکنند که از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید با
شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید. چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر
نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود.»
همسر شهید در این باره میگوید:«صحبتهای
حمید دور از ذهن نبود. هر آدمی یک آستانه تحملی دارد. من با این که زندگی کوتاهی
با حمید داشتم اما همیشه از زندگی که انتخاب کردم، راضیام و معتقدم بهترین
انتخابم بوده است. من معتقدم ششم اسفند ۱۳۶۲
حمید نمرد، من مُردم. حمید و دوستانش در روز شهادتشان زنده شدند و من و فاطمههای
دیگر بودیم که مُردیم. در جریان حادثه پلاسکو هم همه میگفتند آتشنشانها شهید
شدند اما من باز هم میگویم زن و بچههای آنها بودند که رفتند زیر آوار.»
امیرانی با اشاره به این موضوع که
هر کسی برای زندگی خودش حق انتخاب دارد که چطور زندگی کند، ادامه میدهد: «هر کسی
در زندگیاش ظرفی دارد که میتواند آن را هر طور دوست دارد پر کند. همانطور که
معلم در کلاس درس میدهد و هر کدام از بچهها همان قدری که دوست دارند و هدفشان
در زندگی است از آموختههای معلم بهره میبرند، در جامعه هم افرادی هستند که آموزههایی
را ارائه میکنند. حال به هر فرد بستگی دارد که میخواهد ظرفش را چطور و چقدر پر
کند.»
همسر شهید حمید باکری در این سالها
رنجهای بسیاری را تاب آورده است. او میگوید جامعه ما به اعتراض عادت ندارد: «به
نظر من اگر کسی اعتراض کرد و او را شناختند، نمیشود گفت، او منافق است، چون منافق
کسی است که میان ماست و ما او را هنوز نشناختهایم. حمید قبل از عملیات خیبر گفت
که دعا کنید بعد از خیبر جنگ تمام شود، اگر هم تمام نشد، من نباشم. این خیلی حرف
است که در جنگ چه اتفاقی افتاده است. یعنی این که حمید دوست داشته بعد از عملیات
برگردد و پیروزی را جشن بگیرد اما جنگ در آن عملیات تمام نشد دلیلاش هم این بود
که آنها حمایت نشدند.»
از مادر آسیه و احسان باکری دو
فرزند حمید باکری وقتی درباره مشکلاتی که در این سالها پشت سر گذاشتهاند، میپرسم،
بغض گلویش را میگیرد و میگوید:«من معتقدم چیزی را که در راه خدا دادهام پس نمیگیرم.
قبول کردم حمید شهید شود و هیچ وقت منتظر برگشت پیکرش نیستم چون میدانم که او
خودش هم هیچ علاقهای به برگشتن نداشت. در این سالها تنها چیزی که خیلی اذیتم کرد
یتیم بودن بچههایم بود. پدری که هیچ وقت جایش پر نشد. نمیتوانید تصور کنید آسیه
و احسان با همه مشکلاتی که دارند، چطور به پدرشان عشق میورزند. عشق پدر همیشه با
فرزندانم بوده و هست.»