یک یادداشت کوتاه برای آدمهای
تنها 26 مرداد - 96
«دنیایی شده که آدم را دور میاندازند؛ قبل از اینکه تاریخ مصرفش تمام شود.
کل کشور به پا میخیزند و برای کسی کف میزنند که دیگر نمیتواند کاری را به درستی
انجام دهد. میانمایگی را از ته قلب تحسین میکنند.»
ایسنا، سهیلا صدیقی: یادش بخیر!
دوربینهای آنالوگ یک چیز دیگر بود. یاد پشت و رو کردن و جلو و عقب کردن نوارهای کاست هم
به خیر. یاد آلبومهای عکس خصوصیمان بخیر. همان آلبومهایی که اجازه نمیدادیم،
دست هر کسی به آنها برسد و این پروسه یادش بخیرگویان ما هر روز با سرعت بیشتری
پیش میرود چون ما هر روز داریم، انسان مدرنتری میشویم.
میدانید؟ قرار نبوده انقدر آدمهای تصنعی باشیم. با ناخنهای مصنوعی، مژههای
مصنوعی و... قرار نبوده در ازحام خیابانهای شلوغ و بیدر و پیکر و یک مشت سیمان و
آجر محصور شویم. اصلا قرار نبوده ایموجیهای زردرنگ تلگرام جلوی معاشرت ما را با
آدمهایی که در این دنیا زندگی واقعی دارند، بگیرند.
اصلا قرار نیست این مطلب خاطرههای قدیمی را برای شما مرور کند. چون اینجا
دفتر خاطرات نیست. فقط میخواهیم راجع به تنهاییهایمان صحبت کنیم. چه شده که همهمان
آدمهای تنهایی شدیم؟ کارمان به کجا رسیده که حالا اپلیکیشنهایی طراحی شدهاند تا
آدمها از طریق آنها برای خودشان دوست پیدا میکنند؟ مگر در دنیای واقعی دوستی
وجود ندارد؟ خبر دارید که آدمها در وبسایتهای تبلیغاتی آگهیهایی را منتشر میکنند
که در آن دنبال یک دوست میگردند تا در پارک با او بدوند؟ میدانید، آگهیهایی
منتشر میشود که آدمها از همدیگر میخواهند با هم کتاب بخوانند، حرف بزنند، عکاسی
کنند و...؟؟؟
این آگهیها را با دقت بخوانید. ساده از آنها نگذرید. این آگهیها نشاندهنده
عمق تنهایی آدمهای امروز نیستند؟
یادتان میآید سالهای دورتر را که آدمها دنبال بهانه برای معاشرت با
یکدیگر بودند؟ یادتان هست شبهای جمعه در بشقابهای چینی گلدار برای امواتشان به
همسایهها خیرات میدادند؟ روی بشقاب چینی تاکید میکنم چون پس دادن همان بشقاب
چینی به همسایه باب معاشرت و گفتگو را باز میکرد و این خیلی با بشقابهای یکبار
مصرف امروزی فرق داشت.
یادتان میآید بچه که بودیم با بچهمحلها یا در کوچه بازی میکردیم یا
درخانه همسایه؟ همان همسایههایی که نام خانم خانه برایمان «خاله» و نام آقای خانه
برایمان «عمو» بود؟ هیچکس فکر نمیکرد یک روز تبلتهایی میآیند که جای هزارتا
بچهمحل را میگیرند. اصلا واژه «بچهمحل» را از زبان کودکان نسل امروز
شنیدهاید؟
یادتان میآید وقتی در تلویزیون یک سریال گل میکرد، همه اعضای خانواده دور
هم جمع میشدند، برای تماشا. حتی خیابان هم برای آن سریال خلوت میشد. آخرین بار
که با خانوادهتان دورهم جمع شدید، کی بوده؟ نکند شما هم از آنهایی هستید که با
اعضای خانوادهتان گروه تلگرامی تشکیل دادهاید و وقتی میبینید یکی از اعضا
آنلاین شده، شما سریع آفلاین میشوید تا مبادا مجبور شوید، سلام کنید؟ یا اینکه
اصلا تلگرام را روی حالت last seen recently قرار دادهاید که آدمها حساب کار دستشان
بیاید و وقت و بیوقت مزاحم شما نشوند؟
یادتان میآید یک زمانی عکس آدمهایی که خیلی دوستشان داشتیم را میگذاشتیم
یک جای امن در گوشه کیف پولمان که هر وقت دلمان برایشان تنگ شد، یواشکی نیمنگاهی
به آن عکسهای پرسنلی بیندازیم؟ چند وقت است کیف پولتان رنگ هیچ عکسی را به خودش
ندیده است؟
یادتان هست یک آلبوم عکس داشتیم که خیلی مراقبت میکردیم تا مبادا دست
غریبه بیفتد؟ اصلا انگار به جانمان بسته بود، آلبوم عکسمان؛ چون خیلی خصوصی بود.
اصلا آن زمان وقتی کسی را میخواستند، تهدید کنند، بدترینش این بود که بگویند عکسهایمان
را در اینترنت پخش میکنند اما حالا خودمان دوست داریم لحظههای خصوصی را عمومی
کنیم و خودمان با اشتیاق آن لحظه را به اشتراک همه میگذاریم تا لایک کردن
دوستانمان به ما احساس خوبی بدهد.
صفحه اینستاگرام شما هم هزاران دنبالکننده دارد که عکسهایتان را لایک میکنند
و قربان صدقهتان میروند، بدون اینکه حتی برای 10 دقیقه با آنها یک فنجان چای
نوشیده باشید؟
چشمهایتان انقدر که در این سالها به نور مانیتور خیره شدهاند، به نور
ماه و ستاره و خورشید هم خیره شدهاند؟ چند وقت است که چمنهای تازه پارک را لمس
نکردهاید؟ همان پارکهایی که خیلی سال پیش آخر هفتهها که میشد، قابلمه غذا را
بر میداشتیم و رهسپارشان میشدیم و دل میدادیم به عطر چمنهای خیسش.
حالا همه آن سالها گذشته. آن دوره که آدمها خندههای واقعی داشتند، خیلی
وقت است تمام شده. آدمها علاقهای به رفت و آمد با یکدیگر ندارند با اینکه میدادند
خیلی تنها شدهاند. واقعیتش این است «دنیایی شده که آدم را دور میاندازند؛ قبل از
اینکه تاریخ مصرفش تمام شود. کل کشور به پا میخیزند و برای کسی کف میزنند که
دیگر نمیتواند کاری را به درستی انجام دهد. میانمایگی را از ته قلب تحسین میکنند.»
شما از کدام دسته آدمها هستید؟ هنوز دوست و پایه واقعی دارید یا شما هم
ترجیح میدهید فقط وقتهایی که به آدمها احتیاج دارید، آگهی اینترنتی بدهید و
از آنها بخواهید فقط برای چند دقیه پایه و همراهتان باشند؟
پی نوشت: پاراگراف اول این گزارش برگرفته از کتاب «مردی به نام اوه» اثر
فردریک بکمن است.