ماجرای شیخ و خاتون


ماجرای شیخ و خاتون. 9 فروردین -92
  این ایمیل دریافتی روایتی جالب و طنزی بس تلخ است . زیرا که روایت گر شرایط کنونی ایران است .چون بزبان نیشدار طنز مقایسه ای جنگ ملاها با آب حوضی محلل شده ای که صاحب خاتون ملا شده را به تصویر کشانیده شده است .  چونکه در پوشش حکایت طنز رقابت و اختلاف ناشی از  جنگ قدرت و ثروت میان خامنه ای با احمدی نژاد تشریح شده که چگونه به جای باریک و خطرناکی رسیده است. مشخص است که منظور از خاتون کشور ومردم اند.
می ‌گویند یکی از بزرگان نجف عیال را سه طلاقه کرده بود ، دیگر امکان رجوع نداشت ، باید محلّلی پیدا می ‌کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری ، او را طلاق دهد ، کاری بس دشوار و پر مخاطره بود ، باید کسی می‌یافت که نه خاتون  به او دل بندد و نه او به خاتون
شیخ سر در گریبان به دنبال چاره بود ، خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود ، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد ، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد - در این اندیشه بود که صدای انکرالاصوات آب‌حوضی در کوچه پیچید ، صدا را به سرش انداخته بود که : ” آب حوض می کشیم “  خودش از صدایش نتراشیده تر و نخراشیده تر بود ، کچل و لوچ و پیس ، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده ، دون مایه و بی‌فرهنگ ، با پایی لنگ ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ ، آب حوض می کشید ،  نگاه به او کفاره داشت و دیدنش در خواب صدقه ، شیخ چون ارشمیدس فریاد کرد که یافتم ، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید ، دیگر آب‌حوضی نمی‌دید ، او واسطه وصال بود ، در او جمال یار می‌دید ، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت ، گفت : ” همیشه تو ................. همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار ، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی !”
 آب‌حوضی انگار در عرش پرواز می کرد ، خانه شیخ را یکی‌ از قصرهای بهشت می‌دید که درغرفه های آن حوریان منتظرند ، او که عمری‌عزب بود و معذب و دست درآغوش خویش‌ داشت ، با خود گفت :” صد دینار هم ندهی در خدمتم - اما به شیخ گفت :” شما بر من ولایت دارید ، امرامر شماست 
القصه ، برای اولین بار بود که دلی از عزا در‌آورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد ،  سبکبال شده بود ، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت ، برعمر رفته افسوس می خورد و می گفت: ” عجب کسب پر منفعتی!”
فردا صبح شیخ  با صدای آب‌حوضی بیدار شد ، از همیشه سحرخیزتر شده بود و صدایش رساتر ، اما چیز دیگری می گفت ، او داد می زد : ” من یطلب محلّل؟ ” ” چه کسی محلّل می خواهد ؟”  شیخ بیرون آمد و گفت : ” این چه بی‌آبرویی است که راه انداخته‌ای ؟”  آب‌حوضی – ببخشید محلّل – پاسخ داد :” راستش دیدم کارش راحت تر و درآمدش بیشتر است ، شغلم را عوض کردم! “
این حکایت روزگار ماست ، علما همه جورش را با این ملت تجربه کرده بودند ، 24 سال کابینه در اختیار روحانیت بود ، جابجایی سید و شیخ و سید هم جواب نمی داد ، سه روحانی این عروس را در کابین خویش داشتند و اینک محلّلی لازم بود با شرایط کذا و کذا ! 
باید آنقدر زشت باشد و زشتی کند که ملت نه تنها دل بر او نبندد که از ترس او به دامان داماد قبل پناه برد ، قدرش را بداند و او را بر روی سر بنشاند ، و از سویی کسی باشد که اگر خواست جا خوش کند ، زورمان به او برسد و دمش را بگیریم و بیرون بیاندازیمش !
 اما امروز محلّل جا خوش کرده است و با بزک و دوزک ، با دروغ و فریب و با خرج کردن از کیسه شیخ می خواهد در دل خاتون جا باز کند ، تازه همکاران سابق را هم دعوت کرده است که بیایید ، این شغل راحت تر‌ و پرمنفعت تر است و برای دور بعد هم محلّل‌ها صف کشیده اند .
بیچاره خاتون