كوتاه و خواندني
آسايشگاه. 16 فروردین - 93
آسايشگاه. 16 فروردین - 93
تو خيابون يه مرد ميانسالي جلومو گرفت گفت آقا ببخشيد، مادر من تو
اون آسايشگاه روبرو نگهداري ميشه من روم نميشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم كرد
ببرمش اونجا، اين امانتي رو اگه از قول من بهش بديد خيلي لطف كرديد.
قبول كردم و كلي هم نصيحتش كردم كه مادرته بابا، اونم ابراز پشيموني
كرد و رفتم داخل آسايشگاه پيرزن رو پيدا كردم، گفتم اين امانتي مال شماس, گفت حامد
پسرم تويي؟
گفتم نه مادر، ديدم دوباره گفت حامد تويي مادر؟
دلم نيومد اين سري بگم نه، گفتم آره، پيرزنه داد زد ميدونستم منو
تنها نميذاري, شروع كرد با ذوق به صدا كردن پرستار كه ديدي پسر من نامهربون نيست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستيد؟ تا گفتم آره دستمو گرفت گفت 4
ماه هزينه نگهداري مادرتون عقب افتاده، بايد تسويه كنيد
حالا از من هي غلط كردم واينكه من پسرش نيستم، ولي ديگه باور نميكردن آخر چك را نوشتم دادم دستش، ولي ته دلم راضي بود كه باز اين پيرزن را خوشحال كردم هر چند كه پسرش خيلي... بود.
حالا از من هي غلط كردم واينكه من پسرش نيستم، ولي ديگه باور نميكردن آخر چك را نوشتم دادم دستش، ولي ته دلم راضي بود كه باز اين پيرزن را خوشحال كردم هر چند كه پسرش خيلي... بود.
اومدم از پيرزنه خدافظي كنم تا منو ديد گفت دستت درد نكنه رفتي بيرون
به پسرم حامد بگو پرداخت شد، بيا تو مادر!!!