كوتاه و خواندني پيرمرد و شكلات . 12 خرداد -93
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناك مرگ، ناگهان بوي عطر شكلات
محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيماندهاش را جمع كرد و از
جايش بلند شد.
همانطور كه به ديوار تكيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و
با هزار مكافات خود را به پايين پلهها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد
و به درون آن خيره شد.
او روي ميز ظرفي حاوي صدها تكه شكلات محبوب خود را ديد و با خود فكر
كرد يا در بهشت است و يا اينكه... همسر وفادارش آخرين كاري كه ثابت كند چقدر شيفته
و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند
ترك ميكند. او آخرين تلاش خود را نيز به كار بست و خودش را به روي ميز انداخت و
يك تكه از شكلاتها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس كرد جاني دوباره
گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد كه ناگهان همسرش با قاشق
روي دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست كرده ام!