هیچکاک هم
از جوگیری ما جوگیر شد! 26ابان-98
ما ایرانیها در کدام رویدادهای سینمایی،
ادبی، اجتماعی و فوتبالی جوگیر شدیم؟
به گزارش ایسنا، در بخشی از نوشته
ابراهیم افشار، روزنامهنگار، در روزنامه ایران میخوانیم:
۱
همین الان آن قدر جوگیر شدهام که میخواهم درباره جوگیر شدن مطلب بنویسم. روانشناسی اجتماعی جوگیری البته داستانی جداگانه دارد، اما این که ما این همه در طول تاریخمان سر چیزهای غیر اساسی و مضحک جوگیر شدهایم، خود بنگالیها نشدهاند. سر همین هم هست که وَرید و رگ جوگیری ما با همه دنیا تومنی هفت صنار توفیر دارد. چه در سینما، چه در ورزش و هنر، چه در عرصه سیاست. بویژه در این آخری که بسیار جینگلیمستون هم بودهایم؛ مثلاً «سومکایی»های ما در طرفداری از آلمان چنان مشکیپوش و زنجیردار شدهاند که به نظرم معشوقه هیتلرخان نشده است. چپهای سوسیال ما گاه به وقتش چنان از روسها سبقت گرفتهاند که جناب یوسفخان استالینشان از میزان جوگیریشان گرگیجه گرفته و برگهایش هم به گمانم ریخته است. راستهای ما چنان به وقتش انگلوفیل شدهاند که خود بریتانیای کبیر خندهاش گرفته است. ما چنان جوگیر و جوسازیم که حتی هیچکاک هم از جوگیری ما جوگیر شده است. بگذارید این را برایتان تعریف کنم که در دهه ۴۰ وقتی فیلم «روح» هیچکاک روی اکران بود، قبلش ایرانیها همیشه عادت داشتند که وسطهای فیلم به صندلی سینما میرسیدند و مجبور بودند یک بار فیلم را از وسط به آخر تماشا کنند و بعدش قشنگ بنشینند در سانس بعدی از اول تا نیمههای فیلم را ببینند و در ذهنشان تدوین کنند. این عادت را البته آقای هیچکاک از بین برد. وقتی به فکر یک آگهی ساختارشکنانه در تبلیغات فیلمش افتاد. سینماهای تهران آن روز در آگهیهای روزنامهای فیلم «روح»، یک تصویر از هیچکاک گذاشته بودند و زیر تصویری بامزه از کارگردان - در حالی که آقای آلفرد ساعتش را نشان میداد - از قولش نوشته بودند: «آقا خیلی متأسفم که شما به علت تأخیر حق ورود به سالن نمایش را ندارید. یادتان باشد که همیشه برای تماشای فیلمهای من سر ساعت تشریف بیاورید.» حتی در تراکت تبلیغاتی دیگری نوشته بودند: «طبق دستور آلفرد هیچکاک یک دقیقه قبل از شروع فیلم، سالن کاملاً تاریک خواهد شد» (اطلاعات سوم آبان ماه ۱۳۴۰). آخر مادرت خوب، پدرت خوب، هیچکاک آن قدر بیکار است که بیاید به مردمان سینمارو ما بگوید سینما تاریک خواهد شد؟ یعنی خود هیچکاک هم در عمرش این قدر جوگیر نبود که ما شدیم. البته خب آن زمانها هنوز این جوگیرهای مادرزادی شبکههای مجازی امروز تشریف نداشتند اما بالاخره هر چه که بود، خوشبختانه سینماروهای مولنروژ و کاسپین طهران، هرچه از دهانشان درآمد، نثار بستگان هیچکاک کردند و مامان بزرگش را جلوی چشمش آوردند که چرا صبر نمیکند آنها به لالهزار برسند.
همین الان آن قدر جوگیر شدهام که میخواهم درباره جوگیر شدن مطلب بنویسم. روانشناسی اجتماعی جوگیری البته داستانی جداگانه دارد، اما این که ما این همه در طول تاریخمان سر چیزهای غیر اساسی و مضحک جوگیر شدهایم، خود بنگالیها نشدهاند. سر همین هم هست که وَرید و رگ جوگیری ما با همه دنیا تومنی هفت صنار توفیر دارد. چه در سینما، چه در ورزش و هنر، چه در عرصه سیاست. بویژه در این آخری که بسیار جینگلیمستون هم بودهایم؛ مثلاً «سومکایی»های ما در طرفداری از آلمان چنان مشکیپوش و زنجیردار شدهاند که به نظرم معشوقه هیتلرخان نشده است. چپهای سوسیال ما گاه به وقتش چنان از روسها سبقت گرفتهاند که جناب یوسفخان استالینشان از میزان جوگیریشان گرگیجه گرفته و برگهایش هم به گمانم ریخته است. راستهای ما چنان به وقتش انگلوفیل شدهاند که خود بریتانیای کبیر خندهاش گرفته است. ما چنان جوگیر و جوسازیم که حتی هیچکاک هم از جوگیری ما جوگیر شده است. بگذارید این را برایتان تعریف کنم که در دهه ۴۰ وقتی فیلم «روح» هیچکاک روی اکران بود، قبلش ایرانیها همیشه عادت داشتند که وسطهای فیلم به صندلی سینما میرسیدند و مجبور بودند یک بار فیلم را از وسط به آخر تماشا کنند و بعدش قشنگ بنشینند در سانس بعدی از اول تا نیمههای فیلم را ببینند و در ذهنشان تدوین کنند. این عادت را البته آقای هیچکاک از بین برد. وقتی به فکر یک آگهی ساختارشکنانه در تبلیغات فیلمش افتاد. سینماهای تهران آن روز در آگهیهای روزنامهای فیلم «روح»، یک تصویر از هیچکاک گذاشته بودند و زیر تصویری بامزه از کارگردان - در حالی که آقای آلفرد ساعتش را نشان میداد - از قولش نوشته بودند: «آقا خیلی متأسفم که شما به علت تأخیر حق ورود به سالن نمایش را ندارید. یادتان باشد که همیشه برای تماشای فیلمهای من سر ساعت تشریف بیاورید.» حتی در تراکت تبلیغاتی دیگری نوشته بودند: «طبق دستور آلفرد هیچکاک یک دقیقه قبل از شروع فیلم، سالن کاملاً تاریک خواهد شد» (اطلاعات سوم آبان ماه ۱۳۴۰). آخر مادرت خوب، پدرت خوب، هیچکاک آن قدر بیکار است که بیاید به مردمان سینمارو ما بگوید سینما تاریک خواهد شد؟ یعنی خود هیچکاک هم در عمرش این قدر جوگیر نبود که ما شدیم. البته خب آن زمانها هنوز این جوگیرهای مادرزادی شبکههای مجازی امروز تشریف نداشتند اما بالاخره هر چه که بود، خوشبختانه سینماروهای مولنروژ و کاسپین طهران، هرچه از دهانشان درآمد، نثار بستگان هیچکاک کردند و مامان بزرگش را جلوی چشمش آوردند که چرا صبر نمیکند آنها به لالهزار برسند.
۲
البت که این تنها سینماروهای وطنی ما
نبودند که جوگیریشان مزه میداد. آن بار هم که آذر خانم در اعتراض به مناسبات
حاکم بر فیلمفارسی جوگیر شد و رفت جلوی دانشگاه امیرکبیر آدامسفروشی کرد، بچههای
اطلاعات هفتگی نیز چنان جوگیر شدند که سریع به بقیه بازیگرها هم پیشنهاد دادند که
آنها هم جوگیر شوند و بروند جلوی دانشگاه تهران این چیزها را بفروشند: «فردین:
دیزیفروشی/ بهروز: چاقوی ضامندار فروشی/ ملکمطیعی: کلاهمخمل فروشی/ سرکار
استوار: پولتیکفروشی/ الی آخر.»
۳
نه تنها سینماچیهای ما که ادبیاتچیهای
این سرزمین هم هزار ماشاءالله از جوگیران خبره روزگار خود بودند. یکی از جوگیران
بزرگ دهههای ۴۰ و ۵۰ ما طفلی عباس نعلبندیان بود که رسمالخط خاصی در شعرها و
نمایشنامههایش پیاده کرد. او صندلی را سندلی، صندوق را سندوغ مینوشت و وقتی مفسر
اطلاعات علتش را پرسید، گفت: «نوشتن سندلی و سندوغ، شهامت میخواهد. همچنان که عربها
یک لغت را میگیرند و در زبان خودشان معرب میکنند یا در اروپا یک لغاتی را برمیدارند
و با تغییراتی وارد دایره واژگان و رسمالخط خود میکنند، چرا ما این کار را
نکنیم؟ صندوق اگر مثلاً یک لغت ترکی باشد، این را ما میتوانیم با قواعد رسمالخط
خودمان بنویسیم. اگر ما قاف نداریم، میتوانیم آن را تبدیل به غین بکنیم. لغتهایی
ما داشتهایم که اصلاً فارسی بودهاند مثل صندلی. همین لغت را عربها رسمالخطش را
عوض کرده و با صاد نوشتهاند. ما هم آن را گرفته و با صاد مینویسیم. چرا باید
استخوان را با واو بنویسیم؟» حالا «استخان»های عباس توی قبرش پوسیده و خوشبختانه
زنده نیست که این روزها رسمالخط داغون و ویران و هرکی هرکیِ شبکههای مجازی را
ببیند که چه شکلی خوارمادر زبان فارسی را یتیم کردهاند. اگر عباس زنده بود، این
را دیگر برنمیتابید. من خدا خدا میکنم که روح آقای نعلبندیان از قبر نزند بیرون
که بگوید وای چه غلطی کردیم ما.
۴
البته در میان مشاغل هنری، جوگیری
سینماییها از الباقی صنفها بیشترتر بود. مثلاً یک بار در مرداد ۱۳۵۵ وقتی عدهای
از سیاهی لشکرها با هم متحد شده و سر صحنه یکی از فیلمها، ریختند سر بازیگر نقش
اول فیلم و آن قدر کتکش زدند که کارش به بیمارستان کشید و چند روزی نیز فیلمبرداری
تعطیل شد، ما گفتیم ایوالله. داستان سر این بود که گویا در یکی از صحنههای بزنبزنهای
تصنعی، بازیگر نقش اول در درگیریهای نمایشی در حین فیلمبرداری با سیاهیلشکرها
مشت محکمی به طرف زده بود و حالا وقت انتقام بود. پشت صحنه سینما پر از جوگیریهای
اساسی است. اساساً سینما مفهومی جز جوگیری ندارد. چه روی پرده، چه زیر پرده، چه بیپرده.
۵
البته گمان نکنید که این فقط بچههای
حوزههای هنری ما بودند که عاشق و واله جوگیریها و جوسازیها بودند. ما در عالم
لوطیگری هم بدفرم جوگیر بودیم. یادم هست بزنبهادرهای دهه ۵۰ وقتی سرشان قمه میخورد،
با کله میرفتند توی جوی متعفن کنار خیابان و جای زخم را به آن میمالیدند که
جوگیریشان به نوعی طبابتِ الدنگی پیوند بخورد و التیام یابد، در ضمن به مخاطبان
خود نیز اعلام کنند که چرک را با چرک میشویند. سر همین جوگیریها هم بود که یکی
از بزرگترین لوطیهای ایران سرش را از دست داد. یکبار که شازده ظلالسطان با
کبکبه و دبدبه به خلعتپوشان میرفت، نقارهچیها جلوی موکب والا نقاره میزدند و
پهلوانها گبورگه میگرفتند که یکهو «جوادشله» شعری در ستایش شازده خواند و وقتی
دید که شازده تحویلش نمیگیرد، جواد مکدر میشود و به صارمالدوله تیکه میاندازد
که برو به شازده بگو ای بیغیرت مدتی است سر و گوش ما نمالیدهای. ظلالسلطان
متلک را میشنود و فوراً میرغضب را صدا میکند و میدهد گوشهایش را میبرند و در بازار
میگردانندش. در همان حین که میرغضبها گوش جواد را توی طشت گذاشته و در بازار میچرخاندند،
هر کدام از رفقای جواد شله که به او میرسید، میگفت خدا بد ندهد؛ جواد شله هم در
جواب میگفت «داداش بد نبینی. بالاخره لوطیگیری ریخت و پاش دارد دیگر.» مدتی
بعد جواد میرود از بانک شاهنشاهی اصفهان دوهزار تومان وام بگیرد. رئیس بانک
میگوید ما پول بدون ضامن و گرو نمیدهیم. میپرسد ضامنت کیست؟ جواد هم نه میگذارد
نه برمیدارد، با بیادبی تمام کاری میکند که رئیس بانک متغیر شده فوری نزد ظلالسطان
میرود و او حکم میدهد که سرش را ببرند. حالا اگر جواد شله زنده بود، میگفت لوطیگری
ریخت و پاش دارد دادا.
۶
فکر نکنید که این فقط هنرمندان و
سیاستمداران و لوطیان و ورزشکاران ما بودند که یکهو جوگیر میشدند و جو را سوراخ
میکردند. بلکه حتی ارزاق عمومی هم در کشور ما گاهی دچار جوگیری میشدند. مثل همین
سالهای اخیر که هر چه را دست میزنی، قیمتش تا بالای قله قاف بالا رفته، یکبار هم
در سال ۱۳۲۱ قیمتها از ۳۰۰ درصد تا ۸۰۰ درصد بالا رفت. اطلاعات ۹ آبان ۱۳۲۱ با
درج قیمت برنج، آرد گندم، لوبیا، نخود، سیبزمینی، لپه، عدس، روغن نوشت «اگر بهای امروز
همین کالاها را با شهریور پارسال مقایسه کنیم، میبینیم از ۳۰۰ تا ۸۰۰ درصد ترقی
نموده است در حالی که در انگلستان که مستقیم در جنگ جهانی دوم حضور داشته، تنها
۱۲ درصد نسبت به آغاز جنگ بالا رفته است. قیمت ارزاق در هیچ کجای خاورمیانه از صد
درصد بالا نرفته است.» جان من به لپهها و نخودها بگویید مثل هموطنان ما جوگیر
نشوند. کارمان زار میشود. گناه داریم.
۷
عین این روزها که شبکههای مجازی در
حین جوگیری ترکیدهاند، ۹۰ سال پیش (۱۳۰۷) هنگام ترویج گرامافون در ایران نیز ما
به چنین بلیهای دچار شدیم. انگار واکسینه شدن ما در قبال هر پدیدهای با این
موضعگیری التیام مییابد که اولش جوگیر بشویم و پدر صاحاببچه را دربیاوریم. آن
سال هم وقتی گرامافون به ایران آمد، خانهها و قهوهخانههای ما را چنان فتح کرد
که انگار شهر در یک پیله گرامافونی فرورفته است. همان زمانها نویسنده روزنامه
اطلاعات در یک مطلب انتقادی نوشت: «مردم لحاف تشک خود را میفروشند و گرام میخرند.»
از ظهر تا نیمههای شب از جلو هر خانه و قهوهخانهای که رد میشدی، صدای گرامافون
چنان بالا بود که کر میشدی.
۸
نه تنها سینماها و پیالهخانههای ما که
یک زمانی رستورانهای ما هم جوگیر میشدند. مثلاً چلوکبابی تیهو واقع در خیابان
ولیعصر طهران در زمان انقلاب این آگهی جوگیرانه را بر در و دیوار زده بود که «بینزاکتی
ما را با کوکتل مولوتف پاسخ دهید.» مجسم کن طرف برنجش شفته شده یا کبابش بوی
شاماما و دستنبو میدهد، آنوقت به مشتری میگوید که اگر دوست داری، میتوانی یک
کوکتل به سمت ما شلیک کنی! من نمیدانم اگر مشستار آشپزباشی مخصوص دربار
مظفرالدین شاه که نخستین چلوکبابی تهران را راه انداخت چلوکبابهای «ول کن بابا
اسداللهِ» امروز را میدید ، خودش چه شکلی جوگیر میشد.
۹
البت که جوگیری فقط مختص روشنفکران و
مردم کف خیابان نیست. فکر میکنید در سال ۱۳۲۵ چند نفر ایرانی تریاق میکشیدند؟ ۱۶
مهرماه ۱۳۲۵ دکتر جمالالدین نوربخش، متخصص ماهر ترک اعتیاد گفته که «دومیلیون
معتاد ایرانی در سال، معادل ۷۰ برابر بودجه ایران را دود میکنند.» الحق باید بهشان
میگفتی: «ای ماشالله به این نفسات. بشین برایت قندآب و چای نبات بیاورم!» اعتیاد
چنان در رگ و پی مردم ریشه دوانده بود که هفتم مهر ۱۳۲۲ دکتر ادهم از قول کمیسیون
انتخابات کشوری نوشت: «از انتخاب معتادان برای وکالت مجلس خودداری کنید.» او
در متن اطلاعیهاش چنین نوشته بود که «از آنجا که اعتیاد به تریاک میتواند قوای
معنوی را به مرور منحل و معتاد را فاقد اراده و تصمیم نماید، به نمایندگان تریاکی
رأی ندهید.» البته قدیمها این مدل جوگیریها فقط درباره اعتیاد و الکلیسم نبود.
۱۰
گمان نکنید زیادهروی اهالی جوگیر اینجا تنها در حومه سینما و ادب و لوطیگری نمود داشت. حتی عشاق ایرانی هم از نظر جوگیری شهره عام و خاص بودند. به عنوان مثال مجبورم از آقارضا آبیخ فروش اهوازی دهه ۲۰ یاد کنم. پسرکی که فرزند یک پولدار سنتی کرمانشاهی بود و هنگامی که در ۱۴ سالگی عاشق یک فقره فریده شد، زندگیاش دیگر به سمت لعنتآبادها رفت. آقارضا که مال و مکنت فراوانی از پدرش رسیده بود، وقتی شنید پدر فریده دچار ورشکستگی شده، به کمک او شتافت و پولهایش را به دامن او ریخت. اما فریده به عشق او پاسخ مثبت نداد و با کس دیگری ازدواج کرد و با همسرش در تهران مسکن گزید. رضا نیز به جستوجوی عاشقیت آواره پایتخت شد تا اینکه نامهای از عشقش دریافت کرد که در آن نوشته بود چون شوهرم به جرم اختلاس به زندان افتاده یاریام کن تا او را از حبس درش بیاورم. رضا هم هرچه پول داشت، فرستاد اما فریده و شوهرش- بعد از خلاصی او از حبس- به بندرپهلوی و از آنجا به اهواز رفتند و ساکن جنوب شدند. لاجرم رضا نیز گشت و گشت و گشت و بالاخره یارش را در اهواز پیدا کرد. این در حالی بود که دیگر او به علت فقر و نداری، روزگارش را با آبیخ فروشی میگذراند و خیابانخواب شده بود. خبرنگاری در آخرین روزهای زندگی رضا به سراغش رفته بود و از او به عنوان بزرگترین جوگیر حوزه عشق، گزارشی تهیه کرده بود که رضا در آن گفته بود «همین روزها خواهم مُرد اما تصمیم دارم آخرین نفسهای زندگیام را در کوچهای بکشم که فریده آنجا زندگی میکند.» آخرش هم نفهمیدیم جنازه رضا را کی از روی زمین جمع کرد در حالی که آبیخ فروش اهوازی روی پیادهروی محله فریده دراز کشیده بود و بزرگترین خواستهاش این بود که زیرجلکی فریدهاش را وقتی برای خرید میرود، تماشا کند و آه بکشد.
۱۱
جوگیرهای ایرانی نه تنها در حوزه هنر و مردمشناسی و عشق که در بخش آرایش و پیرایش نیز المانهای خاص خودشان را داشتهاند. همچنان که اکنون ابروهای شبیه پارچهِ گونی، دماغهای فندقی، لبهای بادکرده و دندانهای سفیدک زده و شلوارهای پاره پوره مد شده است در دهه ۵۰ نیز وقتی که فیلمهای بروسلی همه پردههای سینماهای سراسر کشور را فتح کرده بود، ناگهان مدل موی سبک بروسلی سراسر ایران را درنوردید و هر آرایشگری را که میدیدی، عکس بزرگ بروسلی را زده بود روی شیشه مغازهاش و زیرش نوشته بود «مدل موی بروسلی- بشتابید.» انگار تمام موهای پسران شهر، کپیپیس شده بود. مثل همین آرایههای خامهای و تیغتیغ امروز و دماغهای سربالا که ناگهان شهر را چنان تسخیر کردهاند که آدم اگر مثلاً ۱۰ سال در حالت مومیایی بماند و سپس سر از قبر دربیاورد و به شهر نگاه کند، به یکباره مردمی را میبیند که همهشان بشدت شبیه هم شدهاند و از هم مو نمیزنند. من آنگاه چگونه تشخیص بدهم که مادرم و خواهرم کدامشان هستند؟
۱۲
درباره جوگیری مردمان این سرزمین همه داستانهایم را رها کن و بچسب به این که وقتی راج کاپور در دهه ۳۰ به تهران آمده بود، جامعه هنری ما در استقبال از او چنان جوگیر شد که همسرش را بشدت ناراحت کرد. آن روزها خبرنگار نشریه جوانپسند آسیای جوان در مصاحبهای اختصاصی از راج کاپور پرسیده بود آیا به شما در تهران خوش گذشته است؟ و او در پاسخ به مخبر ایرانی سری تکان داده و گفته بود «چه عرض کنم! زیاده از حد به من خوش گذشت. فقط خانم بنده از مهماننوازی بعضیها و متلکهای آنها دلخور شده است.» راج کاپور درباره جوگیری آنها نیز گفت: «ایرانیان زیاده از حد پذیرایی میکنند در حالی که هیچ کجای دنیا به این اندازه از هنرمندان استقبال نمیکنند.» آسیای جوان نوشت: «آنچه درباره این هنرمند به چشم خورد، افتضاحی است که عدهای هنرمند به بار آوردند. آنها در فرودگاه مهرآباد و ضیافتها به قدری از خود لوسبازی درآوردند و حرکات زشتی از خود نشان دادند که باعث شرم و سرافکندگی جامعه هنری ما گردید.»
۱۰
گمان نکنید زیادهروی اهالی جوگیر اینجا تنها در حومه سینما و ادب و لوطیگری نمود داشت. حتی عشاق ایرانی هم از نظر جوگیری شهره عام و خاص بودند. به عنوان مثال مجبورم از آقارضا آبیخ فروش اهوازی دهه ۲۰ یاد کنم. پسرکی که فرزند یک پولدار سنتی کرمانشاهی بود و هنگامی که در ۱۴ سالگی عاشق یک فقره فریده شد، زندگیاش دیگر به سمت لعنتآبادها رفت. آقارضا که مال و مکنت فراوانی از پدرش رسیده بود، وقتی شنید پدر فریده دچار ورشکستگی شده، به کمک او شتافت و پولهایش را به دامن او ریخت. اما فریده به عشق او پاسخ مثبت نداد و با کس دیگری ازدواج کرد و با همسرش در تهران مسکن گزید. رضا نیز به جستوجوی عاشقیت آواره پایتخت شد تا اینکه نامهای از عشقش دریافت کرد که در آن نوشته بود چون شوهرم به جرم اختلاس به زندان افتاده یاریام کن تا او را از حبس درش بیاورم. رضا هم هرچه پول داشت، فرستاد اما فریده و شوهرش- بعد از خلاصی او از حبس- به بندرپهلوی و از آنجا به اهواز رفتند و ساکن جنوب شدند. لاجرم رضا نیز گشت و گشت و گشت و بالاخره یارش را در اهواز پیدا کرد. این در حالی بود که دیگر او به علت فقر و نداری، روزگارش را با آبیخ فروشی میگذراند و خیابانخواب شده بود. خبرنگاری در آخرین روزهای زندگی رضا به سراغش رفته بود و از او به عنوان بزرگترین جوگیر حوزه عشق، گزارشی تهیه کرده بود که رضا در آن گفته بود «همین روزها خواهم مُرد اما تصمیم دارم آخرین نفسهای زندگیام را در کوچهای بکشم که فریده آنجا زندگی میکند.» آخرش هم نفهمیدیم جنازه رضا را کی از روی زمین جمع کرد در حالی که آبیخ فروش اهوازی روی پیادهروی محله فریده دراز کشیده بود و بزرگترین خواستهاش این بود که زیرجلکی فریدهاش را وقتی برای خرید میرود، تماشا کند و آه بکشد.
۱۱
جوگیرهای ایرانی نه تنها در حوزه هنر و مردمشناسی و عشق که در بخش آرایش و پیرایش نیز المانهای خاص خودشان را داشتهاند. همچنان که اکنون ابروهای شبیه پارچهِ گونی، دماغهای فندقی، لبهای بادکرده و دندانهای سفیدک زده و شلوارهای پاره پوره مد شده است در دهه ۵۰ نیز وقتی که فیلمهای بروسلی همه پردههای سینماهای سراسر کشور را فتح کرده بود، ناگهان مدل موی سبک بروسلی سراسر ایران را درنوردید و هر آرایشگری را که میدیدی، عکس بزرگ بروسلی را زده بود روی شیشه مغازهاش و زیرش نوشته بود «مدل موی بروسلی- بشتابید.» انگار تمام موهای پسران شهر، کپیپیس شده بود. مثل همین آرایههای خامهای و تیغتیغ امروز و دماغهای سربالا که ناگهان شهر را چنان تسخیر کردهاند که آدم اگر مثلاً ۱۰ سال در حالت مومیایی بماند و سپس سر از قبر دربیاورد و به شهر نگاه کند، به یکباره مردمی را میبیند که همهشان بشدت شبیه هم شدهاند و از هم مو نمیزنند. من آنگاه چگونه تشخیص بدهم که مادرم و خواهرم کدامشان هستند؟
۱۲
درباره جوگیری مردمان این سرزمین همه داستانهایم را رها کن و بچسب به این که وقتی راج کاپور در دهه ۳۰ به تهران آمده بود، جامعه هنری ما در استقبال از او چنان جوگیر شد که همسرش را بشدت ناراحت کرد. آن روزها خبرنگار نشریه جوانپسند آسیای جوان در مصاحبهای اختصاصی از راج کاپور پرسیده بود آیا به شما در تهران خوش گذشته است؟ و او در پاسخ به مخبر ایرانی سری تکان داده و گفته بود «چه عرض کنم! زیاده از حد به من خوش گذشت. فقط خانم بنده از مهماننوازی بعضیها و متلکهای آنها دلخور شده است.» راج کاپور درباره جوگیری آنها نیز گفت: «ایرانیان زیاده از حد پذیرایی میکنند در حالی که هیچ کجای دنیا به این اندازه از هنرمندان استقبال نمیکنند.» آسیای جوان نوشت: «آنچه درباره این هنرمند به چشم خورد، افتضاحی است که عدهای هنرمند به بار آوردند. آنها در فرودگاه مهرآباد و ضیافتها به قدری از خود لوسبازی درآوردند و حرکات زشتی از خود نشان دادند که باعث شرم و سرافکندگی جامعه هنری ما گردید.»
۱۳
۴۰ سال پیش از
اینها که شیث رضایی و نیما نکیسا و پژمان جمشیدی و الباقی ستارهها به خوانندگی
روی بیاورند، در اوایل دهه ۵۰ کنسرتسازان ایرانی چنان جوگیر شدند که راه افتادند
سمت ستارههای فوتبال ایران تا آنها را نیز به سمت خوانندگی و بازیگری جذب کنند.
یکی از آن خوشصداها و خوشتیپها ناصر حجازی بود. مجله جوانان آن زمان در مصاحبهای
کوتاه با او تیتر زده بود که «ناصر حجازی به صف خوانندگان پیوست.» و در ادامه مطلب
از قول ناصر نوشته بود: «حجازی که برای خواندن دوسه آهنگ در برنامه چشمانداز و
صبح جمعه به رادیو آمده بود، در برابر چشمهای حیرتزده همه به خبرنگار جوانان
گفت: «مگر چه عیبی دارد؟ من هم بلدم بخوانم. خوب هم میخوانم.» جوانان نوشته بود
«ناصر که از صدای گیرا و دلچسبی برخوردار است، در حقیقت میخواهد به جمع خوانندگان
موزیک پاپ بپیوندد. جالب اینکه دروازهبان تیمهای تاج و ملی ایران هنوز در حالی
که خوانندگی را به طور جدی شروع نکرده، با سیل پیشنهاد آهنگسازان روبهروست. اما
انگار ناصر میخواهد با وسواس و حوصله خوانندگی را دنبال کند. و به قول خودش میخواهد
ابتدا عکسالعمل مردم را ببیند و آنگاه خوانندگی را جدیتر دنبال نماید. جوانان
نوشته: ناصر در حالی که با پیشنهاد بازیگری نیز مواجه شده، میگوید «در این مورد
نیز وسواس خود را از دست نمیدهم. به هر حال از این پس روی من به عنوان چهره هنری
حساب کنید.» این در حالی است که ناصر با وجود استقبال محافل هنری و رسانههای
مکتوب دهه ۵۰ تا آخر عمرش هرگز نه در استیج ظاهر شد و نه در فیلمی بازی کرد اما در
زمانی که جوگیرهای هنری دهه ۵۰ دورهاش کرده بودند، براحتی قاپ او را هم دزدیدند.
بگو قاپ کی را ندزدیدهاند؟»