چندمورد
قتل وتجاوز 26مرداد-92
گزارش
ازچندمورد فاجعه ی انسانی و مرگ های خونین
ودارزدن باطناب وتجاوزجنسی که ناشی ازعدم امنیت درکشورمدعی امن ترین کشورجهان می
باشد!
مرگ خونین زوج خشمگین در گیشا
مردی میانسال پس از قتل همسرش با 20 ضربه چاقو،
خود را کشت. به گزارش
ایسنا، در14 مرداد ماه سالجاری، از طریق مرکز فوریتهای پلیسی 110 وقوع یک فقره
قتل در منطقه گیشا به کلانتری 137 نصر اعلام شد که با حضور مأموران کلانتری و تیم
بررسی صحنه قتل اداره دهم پلیس آگاهی در محل و انجام بررسیهای اولیه مشخص شد فردی
به هویت «زهرا» 49 ساله، در انتهای کوچه بن بست و در حالی که آثار متعدد جراحت روی
بدن وی کاملا مشخص بوده روی زمین افتاده و در فاصله چند متری از وی، فرد دیگری به
نام «مجتبی» 52 ساله، در حالی که او نیز از ناحیه گردن و شکم مجروح بود در کنار یک
دستگاه خودرو سواری زرد رنگ و به حالت بیهوش بر روی زمین افتاده است. با حضور عوامل اورژانس در
محل و انجام معاینات اولیه مشخص شد که «زهرا» به علت تعدد ضربات وارده ( بیش از20
ضربه چاقو) در محل فوت کرده و «مجتبی» نیز پس از انتقال به بیمارستان و با وجود
انجام اقدامات درمانی، به علت شدت جراحتهای وارده جان خود را از دست داد که با
تشکیل پرونده مقدماتی با موضوع «قتل عمد» و به دستور قاضی شعبه اول بازپرسی
دادسرای ناحیه 27 تهران، پرونده برای رسیدگی تخصصی در اختیار اداره دهم پلیس آگاهی
تهران بزرگ قرار گرفت. با آغاز
تحقیقات از صحنه جنایت، شاهدان عنوان داشتند که در داخل یک دستگاه خودرو سواری زرد
رنگ، زن و مردی با همدیگر مشاجره داشتند که زن ( مقتوله ) از خودرو پیاده و قصد
فرار به سمت خیابان را داشته که راننده تاکسی در حالیکه چاقو و شوکر در دست داشته
از خودرو پیاده و او را تعقیب کرده و زمانی که راننده تاکسی به مقتوله رسیده او را
گرفته و ابتدا چندین شوک با شوکر به وی وارد و سپس با ضربات متعدد چاقو وی را به
قتل رسانده است. بنا بر
اظهارات شاهدان صحنه جنایت، زمانیکه افراد عبوری قصد دخالت و جدا کردن این زن و
مرد را داشتند ضارب بیان کرده که این زن همسرش است و مردم را تهدید میکند که
دخالت نکرده و در ادامه با چاقو ضرباتی به گلو و شکم خود وارد میکند که پس از
انتقال به بیمارستان و با وجود انجام اقدامات درمانی، به علت شدت خونریزی فوت میکند
که در ادامه تحقیقات و با شناسایی خانواده قاتل و مقتوله مشخص شد که «مجتبی» از
مدتی پیش بیکار شده و به همین علت با همسرش (مقتوله) دچار اختلاف شده و طی این مدت
جدای از هم زندگی میکردند تا اینکه در حدود هشت ماه پیش مقتوله درخواست طلاق میکند
که در روز حادثه با یکدیگر و برای حل مشکلات بیرون رفته که با یکدیگر درگیر میشوند. سرهنگ کارآگاه آریا حاجی
زاده، معاون مبارزه با جرایم جنایی پلیس آگاهی تهران بزرگ، با اعلام این خبر گفت: با
توجه به اظهارات شهود و تحقیقات به عمل آمده از خانوادههای قربانیان جنایت،
پرونده با تکمیل تحقیقات در اختیار قاضی پرونده قرار گرفت.
قتـل زنان با طناب سفیدومرگ مجیدسالک
«مرگ همواره هیبت ترسناکی ندارد.گاهی اوقات بسیار
خونسرد و معمولی با آدمها رو به رو می شود و در کمال آرامش جان آنها را می گیرد.»
این جملات توصیف مرگ تقریبا 30 زن است که از سال 59 تا سال 64 به قتل رسیدند. به گزارش قانون، قتلگاه
تمامی آنها یک شورولت سبز رنگ بود که قاتلی به نام «مجید سالک محمودی» راندن
آن را به عهده داشت.مدت زمان زیادی طول کشید تا مجید دستگیر شود اما طولی نکشید که
راز انگیزه اصلی تمامی این قتلها برای همیشه سر به مهر باقی ماند. خودکشی مجید سالک در
زندان باعث شد تا هیچ وقت دلیل واقعی کشته شدن این زنها مشخص نشود. نخستین برگ
پرونده قتلهای مجید با خبر گم شدن زنی به نام اختر و دو فرزندش به نامهای محمد و
فرحناز تشکیل شد.مادر اختر 8 ماه پس از گم شدن آنها به اداره آگاهی رفت و خبر گم
شدن آنها را اعلام کرد. مادر اختر در
اظهاراتش گفته بود: «بعد از آنکه از دخترم خبری نشد در محله مان شایعه شد که او را
دستگیر کرده و به زندان انداخته اند. وقتی برای گرفتن بچه ها دنبالش گشتم متوجه
شدم که او در هیچ یک از زندانها نیست.» یکی
از همکاران اختر نیز به ماموران گفت که آن اواخر اختر با یک مرد در ارتباط بود و
دائم با ماشین او این طرف و آن طرف می رفت.پس از کسب مجوز تفتیش خانه اختر
قراردادی کشف شد که به موجب آن شخصی به نام مجید سه دانگ از یک تاکسی را با
اخترشریک شده بود و قرار بود هر ماه نصف کارکرد تاکسی به اختر داده شود. اگرچه این
نوشته می توانست سر آغاز تحقیقات جدی باشد اما از آنجایی که هیچ مورد مشکوکی در
این قسمت از ماجرا وجود نداشت همه چیز مسکوت ماند و باعث شد تا یک قاتل آزادانه
دست به قتلهای متعدد بزند. هنوز هیچ ردی
از اختر و بچه هایش به دست نیامده بود که خبر گم شدن زنهای بیشتری به اداره آگاهی
گزارش می شد. این اخبار همزمان بود با کشف اجساد زنهایی که اکثر آنها با طنابی
سفید رنگ خفه شده و در مکانهای متروک رها شده بودند.تنها رد باقی مانده از قاتل
ردی از لاستیک های پهن یک ماشین بود که ثابت می کرد پیکان نیست و همین رد توانست
قاتل را به تله بیندازد.از سال 59 تمامی قتلها جسته و گریخته صورت می گرفت اما از
تیرماه سال 64 تا بهمن ماه همان سال همه چیز شدت و سرعت بیشتری گرفت.تبریز،اردبیل،تهران
و کرج مکانهایی بودند که اجساد خفه شده زنها در آنجا پیدا میشدند اما هیچ
ردی از قاتل یا انگیزه اش برای این کار پیدا نمی شد.تا اینکه بهمن ماه
سال 64 جسد زنی 40 ساله به نام معصومه در منطقه اوین تهران پیدا شد.خواهر معصومه
از مردی به ماموران گفت که سوار بر شورولت ایرانی سبز رنگ و با استفاده از
یک بی سیم مزاحم خواهرش می شد. یک
هفته پس از اظهارات خواهر معصومه ماموران گشت آگاهی در میدان بهارستان تهران به
شورولت سبزرنگی مشکوک شدند که شیشه هایش شکسته بود.شماره پلاک خودرو برای ارومیه
بود و مرد راننده که فردی معقول به نظر می رسید لهجه ترکی داشت.همه چیز معمولی بود
تا اینکه ماموران در جستوجوی داخل خودرو تعدادی لباس زنانه و مقدار قابل توجهی
طناب سفید رنگ کشف کردند.
مجید سالک که بود؟
مجید سالک محمودی پسر یک سرایدار مدرسه بود که سال چهارم
دبستان به خاطر بی علاقگی به درس و مدرسه مردود شد و برای همیشه مدرسه را ترک کرد.
او از آن به بعد زندگی اش را با کار در بازار گذراند. سال 55 او پس از پایان خدمت
سربازی با یک معلم به نام فرخ ازدواج کرد. مجید سال 59 ورشکست شد و
به خاطر کشیدن چند چک بی محل مجبور شد به طرف تهران فرار کند. فرخ، همسر مجید برای
جلوگیری از ضبط اموالشان به مجید پیشنهاد کرد که تمامی اموال را به نام او بزند و
او را طلاق بدهد. مجید که قبول کرده بود این کار را کرد و دو سال زندانی شد اما
بعد از 2 سال دیگر فرخ حاضر به زندگی با مجید نشد. یکی از افرادی که در
جریان پرونده قتل مجید بود در این باره گفته بود: «او بعد از آزادی از زندان، از
ارتباط همسرش با پسرخاله خود آگاه شد. اینکه چرا این دو نفر را نکشت هیچوقت مشخص
نشد؛ ولی او به همین دلیل تمام زنانی را که فکر میکرد و در عمل میدید به
شوهرانشان وفادار نیستند به همین روش به قتل میرساند.»
تجاوز به دختر تهراني در سالن بازيگری
باشگاه خبرنگاران جوان نوشت:در گوشهاي از
اتاق کز کرده بود و گاهي عين خلهای مادرزاد، بيخودي ميخنديد و دوباره چهرهاش
در هم فرو ميرفت و گريه ميکرد.فکرش هم نميکرد يک کتک جانانه از پدرش بخورد و آنقدر جيغ
بکشيد که صدايش بگيرد.24 ساعتي لب به غذا نميزد و غذايش شده بود آب و غصه.....تقصيرش خودش
بود. حالا چه ايرادي داشت که مريم برود دنبال عشقش، چه ايرادي داشت که مريم يک
بازيگر شود، ولي هميشه پدر نه گفتن بيدليلش که هيچ وقت هم علتش را نگفت تکرار ميشد.مريم تو
روياهايش، خود را هنر پيشهاي ميديد که او را ميشناسند و خيلي ها از او خواهش ميکنند
که به آنها امضاء بدهد و با آن ها عکس بيندازد.بعد آن قدر
روياهايش را ادامه ميداد که از زندگي در خانهاي اعياني با اتومبيل آخرين مدل و
بهترين وسايل زندگي سر در مي آورد. بعد به خودش ميآمد، حالتي مجهول بين بغض و
گريه و لبخند و نيشخند روي چهرهاش نمايان ميشد و يکباره ميزد زير گريه.يک روز صبح،
تصميم خودش را گرفت. از مدتها پيش مي خواست راهي را که انتخاب کرده است برود و به
هدفش برسد. به دلش ميگفت: پدر هرچقدر هم مخالفت کند بايد راهم را ادامه دهم.دوستان و دختر
خالههايش هم به اوگفته بودند که استعداد زيادي براي هنرپيشه شدن دارد.حتي چند بار
هم سر لوکشن و سکانس هاي فيلم رفته بود.آنقدر پاپيچ بود و پيگير که بالاخره دستيار کارگردان و
کارگردان را ديده بود بعد به آن ها گفته بود که ميخواهد بازيگر شود و آنها جواب
دادند که براي اين فيلم بازيگران انتخاب شدهاند و ان شاالله براي کارهاي بعدي.مريم از تک تا
نيافتاده بود و با هر قيمتي نشاني لوکيشن فيلمهاي مختلف را پيدا مي کرد و مي رفت
سراغ سازندگان فيلم. آن روز صبح هم نشاني يک از دفترهايي را که در روزنامه آگهي
داده بود بازيگر و هنرپيشه استخدام مي کند يادداشت کرده بود و ساعت 9 و 30 دقيقه
صبح راهي دفتر فيلمسازي شد.عصر روز گذشته همين طور که لابه لاي آگهي روزنامه ها به دنبال
شغل مناسبي مي گشت؛ يک آگهي را ديد که نوشته بود "قرداد با هنرپيشه آماتور با
حقوق مکفي براي بازي در سريال و فيلم سينمايي" با شوق شماره را يادداشت کرد و
بدون اينکه به پدر و ماردش چيزي بگويد سريع رفت سراغ تلفن و شماره گرفت. بعد نشاني
دفتر را گرفت. فردا صبح وقتي سوار تاکسي شد، دوباره روياهايش را مرور کرد، آن قدر
در خيال و رويا بود که نفهميد چطور مسير يک ساعته و پرترافيک طي کرد.دفتر فيلمسازي
در کوچه اي باريک بود در يکي از خيابانهاي منتهي به خيابان گاندي. بر سر در باريک
و سبز رنگي که پايه هايش زنگ زده بود پلاک 34 نوشته شده بود و هيچ نشانه اي از
تابلوي شرکت فيلمسازي نبود.مريم زنگ زد و بعد بلافاصله رفت داخل. طبق اول، سرسرايي بود
تاريک که روي ديوارهايش پوستر بازيگران و فيلم سازان ايراني و خارجي چسبانده بودند.به محض ورود
جواني 21 – 22 ساله که شلواري جين به پا داشت سلام داد و مريم با لبخند گفت: براي
تست بازيگري آمدم. توی روزنامه آگهي داده بوديد.جوان سرتکان
داد: بله، خواهش ميکنم، تشريف داشته باشيد، الان آقاي اميري ميآيد خدمتتان.چند دقيقه طول
کشيد آقاي اميري که جواني بود نهايتا 20 ساله آمد. سلام و عليک کرد و مريم براي
تست بازيگري به اتاق مجاور که شيشه هايش از داخل با روزنامه پوشانده شده بود و
نوري از بيرون به داخل اتاق نميآمد دعوت کرد.مريم وارد
اتاق شد و اميري گفت: من منصور اميري هستم کارگردان سريال هاي تلويزيوني، شما؟مريم
جواب داد: من رضوي ام.تا حالا در سريالي سابقه بازيگري داشته ايد؟مريم جواب داد: نه،
اما درمدرسه و دبيرستان در گروه تئاتر بودم.منصور گفت: چهرهتان
که مناسب است براي بازيگر شدن، به نظر خودتان موفق ميشويد؟مريم نفس عميقي کشيد
گفت: حتما موفق ميشوم البته به لطف شما هم بستگي دارد. ميدانيد من عاشق هنر پيشه
شدم هستم.منصور گفت: ببينم از پدرو مادرت رضايت نامه داريد؟مريم مضطرب
شد و گفت: مگر لازم است؟ منصور که متوجه اضطراب
مريم شده بود زير لب گفت: خودشه.....!!!!! منصور به خود آمد، گفت: چيري نيست حتما
مانند بقيه هنرپيشههاي معروف پدر و مادرتان از پيشرفت شما ناراحت ميشوند.با اين حرف ها
مريم ديگر در پوست خود نميگنجيد.مريم گفت: پس دوربينتان کو؟ من شنيدم براي تست بايد جلوي
دوربين رفت.منصور خنده خنده گفت: چشم هاي من خودش نقش دوربين را ايفا ميکند
.شما نگران دوربين نباش.بعد پرسيد کدام بازيگر را دوست داريد و از مريم خواست تا نقشش
را در يکي از فيلم هايي که از او ديده بازي کند.مريم شروع کرد
و منصور چشم از او بر نميداشت.منصور گفت: بازي شما معرکه است ساعت 18 بياييد تا کارگردان
سريال هم از شما تست بگيرد.مريم که از خوشحالي بال درآورده بود و پس از کلي تشکر
خداحافظي کرد و رفت.مريم عصر ساعت 6 خود را به شرکت رساند. زنگ زد و وارد شد.پسري که هامون
نام داشت روي صندلي منظر مريم نشسته بود. با ديدن مريم بلند شد و دست دراز کرد و
مريم هم با اکراه به او دست داد.سپس منصور وارد شرکت شد و آرام آرام به مريم نزديک شد و آهسته
گفت: اينجا ميتواني راحت باشي و دست به سمت مريم دراز کرد.همين که مريم
جبغ کشيد تا فرار کند دو پسر درشت هيکلي ديگر وارد شرکت شده و مانع از خروج مريم
شدند.مادر مريم که از نگراني دلش شور ميزد، بدون آنکه بداند بر سر
دخترش چه اتفاقي افتاده است مداوم به گوشيش زنگ ميزد ولي دختر نميتوانست جواب
دهد.منصور اميري به مريم گفت: اگر ميخواهي بروي خانهيتان برو
ولي نه به پدرت و مادرت چيزي ميگويي نه به پليس، اگر اين کار را بکني مطمئا باش
فيلمت را که ضبط شده پخش ميکنيم.مريم ميخواست بميرد ولي آن فيلم را نميديد. موقع رفتن هم
منصور يکي از النگوهاي دختر را گرفت. هرچه مريم التماس کرد فايده نداشت. شب وقتي
به خانه رسيد پدرش از سرکار آمد و به بيمقدمه مريم به باد کتک گرفت که چرا تلفن
را جواب ندادي؛ تا اين موقع شب کجا بودي. مريم هم که ترسيده بود هيچ نگفت و بدون
آنکه شام بخورد خوابيد.فردا روز باز هم منصور به مريم زنگ و با تهديد فيلم از او
اخاذي کرد و اين ماجرا تا جايي ادامه داشت که مريم تمام النگو و پولهايش را براي
حفظ آبرويش داد و در نهايت زماني که منصور مبلغ 500 هزار تومان از مريم خواست و
دختر نيز ديگر پولي نداشت، مجبور شد سر جيب پدرش برود که ناگهان پدر متوجه شد و
مريم را دوباره زير باد کتک گرفت و اين بار مريم طاقت نياورد و تمام ماجرا را براي
پدرش تعريف کرد.پدر با عصابيت به همراه دخترش پيش پليس رفتند و ماموران
توانستند با يک قرار صوري منصور را به همراه دو همدستش دستگير کنند. در نهايت اين
متهمان به اخاذي و سوء استفاده از هفده دختر جوان اعتراف کردند.