كوتاه و خواندني
تو همان...25 فرورین - 93
تو همان...25 فرورین - 93
و تو همان حس نفس كشيدن در باغ بهار نارنجي در فصل بهار، دست نخورده
و ناب... تو همان رنگ ارغواني در لا به لاي شاخههاي چوبي رنگ خيس از باران
شب،شايد همان حس قرمز رنگ شكوفههاي درخت هلو باشي و يا شايد رنگ زرد پيچ امين
الدوله كه از پايين ديوار همين خانه شروع شده و حالا دلش ميخواهد به اسمان برسد
هر چه باشي بهار سالهاست در تو نفس ميكشد و من در هواي بهار... هوايت حتي در پاييز
هم سبز ِ سبز است... و تو همان عطر ياس رازقي بر تن ديوار كاهگلاي ساده اما هميشه
بهار... شايد روزي همين پنجره بسته بر دلت راهي باز كند، شايد از پشت همين شيشه هم بشود تو
را فهميد شايد روزي درهاي قفل زده شده باز شوند و پنچره نيز هم... شايد بشود !
شايد روزي چشمت به من بخورد كه از پشت پنجره نگاهت ميكنم و تو عميق لبخند
بزني،شايد روزي گذرت به لب پنجره خانه ما هم برسد و من پنجره را با صداي خستهاي باز
كنم ! شايد بتوان از پشت همين شيشهها هم عطر تو را نفس كشيد ! ميداني كمي حوصله
ميخواهد هنوز براي چشمهايم خداحافظي از تو خيلي زود است خيلي زود !