ناگفتههای
«مرد 9میلیون دلاری» از نیروی هوایی و جنگنده F-14/ بخش اول18 اسفند
-94
دستور
امام برای پرداخت حقوق به خانواده خلبانان اعدام شده/ حتی قنداق نوزادان آمریکایی
را برای کشف اسناد بازرسی کردیم
«رفتم نزد امام و
گفتم اگر من مشکلی داشته باشم و حکمی برای من صادر شود و اعدامم کنند، آیا زن و
بچه من هم باید اعدام شوند؟»
گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس- خلبان «فریدون
علیمازندرانی» متولد سال 1330 در تهران، پس از طی دوره آموزش خلبانی در آمریکا به
عنوان خلبان جنگنده F-5 «تایگر» در پایگاه شکاری دزفول
مشغول به خدمت شد و با ورود جنگندههای F-14
«تامکت» در سالهای پایانی دهه 50 برای آموزش خلبانی این پرنده انتخاب و به اصفهان
منتقل گردید.او یکی از نسلهای اولیه نهاجا در پرواز با تامکتهای این نیروست که
در طول جنگ چندین شکار موفق داشت و در مراحل مختلف خدمتی خود اقدامات مهم و
تاثیرگزاری انجام داد.در جریان پرونده ویژه «بررسی 4 دهه حضور هواپیمای F-14
در سازمان رزم نیروی هوایی ایران» به سراغ وی رفتیم تا برایمان از ناگفتههای آن
سالها بگوید؛ حرفهایی که برخی از آنها برای اولین بار در این گفتگو منتشر میشود و
برگی از روزهای تلخ و شیرین نیروی هوایی و کارنامه درخشان خلبانان تیزپرواز این
نیرو را پیش چشممان قرار میدهد.آنچه در زیر میخوانید بخش اول گفتگویی است
صریح و خواندنی با یکی از قهرمانان نبردهای هوایی ایران در طول 8 سال دفاع مقدس.
* اولین بار کجا بود که شما هواپیمای F-14
را دیدید؟ اصلا قبل از آن آشنایی داشتید؟
اولین بار که من از
نزدیک هواپیمای F-14 را دیدم، وقتی بود که به همراه یکی از اساتید آمریکاییام برای طی
دوره آموزش ناوبری با هواپیمای «T-38» به یکی از پایگاههای نیروی
دریایی آمریکا در نزدیکی کالیفرنیا رفته بودیم.
من آن موقع 23 سال
داشتم و این هواپیمای F-14 هم گویا برای تعمیرات از روی یک ناوهواپیمابر به آنجا امده بود.
(این را من بعدا فهمیدم)
به استادم گفتم میتوانیم
برویم این هواپیما را (که در نظرم بسیار با عظمت میآمد) از نزدیک ببینیم؟ گفت
باید بپرسم. رفت و از خلبان هواپیما که یک سرگرد بود سوال کرد. یادم هست که زیر
هواپیما هم انواع موشکها ازجمله «فینیکس» بسته شده بود.
خلبان هواپیما در
ابتدا مخالفت کرد ولی وقتی سردوشی من را دید -روی سردوشی ما که دانشجو بودیم یک
نشان فروهر بود- فکر کرد من درجه دار هستم. پرسید درجه شما چیست و اهل کجایید؟
جواب دادم من
دانشجوی ایرانی هستم.
تا گفتم ایرانیام،
کارش را رها کرد و گفت این -هواپیما- برای خودتان است!
گفتم میشود استادم
هم بیاید؟ گفت او آمریکایی است و اجازه ندارد.
بلافاصله رفتم داخل
کابین نشستم. دیدم سیستمی که در این هواپیما وجود دارد با سیستمهای ما زمین تا
آسمان فرق میکند. مثل اینکه از توی ماشین دوفین (ماشین قدیمی و کوچک) بروید در
کادیلاک الدورادو!
** انتخابات از بین خلبانان فانتوم و تایگر
* شما خلبان F-5
بودید چطور برای تامکت انتخاب شدید؟
من خلبان F-5
بودم و تا سال 56 هم با همین هواپیما میپریدم. ابتدا F-5A
و B بود، بعد که F-5E آمد رفتیم و دوره پرواز با آن
را هم دیدیم.
اوایل سال 56 بود که
تعدادی از خلبانان F-4 و F-5 را برای آموزش F-14 انتخاب کردند.تامکتها اواخر
سال 54 آمدند و اگر اشتباه نکنم، اوایل سال 55 برخی خلبانان منتخب برای طی دوره
آموزشی به آمریکا فرستاده شدند.
همان دوره اسم من هم
درآمده بود ولی به دلیل یکسری مسائل و مسئولیتی که در پایگاه داشتم، با اعزام من
موافقت نشد. فرمانده پایگاه هم راضی نبود که بروم.
* کدام پایگاه بودید؟
گردان 42 پایگاه
دزفول بودم. تا اینکه مجددا اسمم در مهر ماه درآمد و تاکید شد که اول آذر باید در
اصفهان باشم؛ بدون هیچ برو برگردی.
* چه مشخصهای در انتخابات خلبانان مد نظر بود؟
عموماً روال بر این
بود که افراد را از میان خلبانانی که حداقل هزار ساعت پرواز به عنوان «خلبان یک»
در کارنامه خود داشته باشند، -یعنی «خلبان فرمانده» باشند- انتخاب میکردند.البته
در فانتوم -برخلافت F-5-این موضوع کمی فرق داشت و رسیدن به این میزان پرواز برای خلبانان
سخت بود و معمولا همدورهایهای ما به هزار ساعت خلبانی نمیرسیدند، چون اینها
2،3 سال به عنوان کابین عقب میپریدند و بعد میآمدند کابین جلو.
** آموزش در اصفهان زیر نظر اساتید ایرانی و آمریکایی
* پس شما برای آموزش F-14
به آمریکا نرفتید؟
خیر. فقط تعداد کمی
از خلبانها برای آموزش تامکت انتخاب شدند، مانند جناب فرحآور، جناب مجتبی
زنگنه، شادروان ایرج خرم، جناب ابوالفضل هوشیار، شادروان بهرام قانعی، شادروان
عباس حزین، جناب دشتیزاده و چند نفر دیگر. چند نفر کابینعقب نیز، دورههای
اولیه را در آمریکا دیدند. اولین کسی هم که دوره F-14
را قبل از ورود این هواپیما به ایران در آمریکا و در خود کارخانه «گرومن» (کمپانی
سازنده F-14) دیده بود، جناب «کاظم حیدرزاده» است که ابتدا خلبان F-4
بود.ما در اصفهان آموزش دیدیم و اولین استاد بنده هم شادروان «عباس حزین» یکی از
قهرمانان جنگ بود.در اصفهان هم اساتید ایرانی داشتیم و هم آمریکایی که از اساتید
ایرانی میتوان به جناب رستمی، جناب فرحآور، جناب زنگنه و جناب خرم اشاره کرد.اساتید
آمریکایی هم در 2 بخش تقسیمبندی میشدند: عدهای خلبان کابین جلو بودند و تعدادی
هم معلم ناوبر که اینها کابین عقب هستند و افسر کابین عقب هیچ کنترلی نه روی موتور
هواپیما و نه فرامین آن ندارد.
برخی از این اساتید
از خود شرکت «گرومن» و برخی هم از نیروی دریایی آمریکا آمده بودند.
در دوران جوانی
** هرروز امتحان می دادیم
* سطح آموزشها در ایران چطور بود؟
آموزش F-14
در همان زمان جزو جدیدترین و نوینترین روشهای آموزشی محسوب میشد.تمام کارهای
ما در ابتدای دوره با فیلم و در لابراتوار انجام میشد. فیلم را میگذاشتیم، گوش
میکردیم و بعد هم بلافاصله امتحان میدادیم و این امتحان، هرروز گرفته میشد.
اولین راید (به
مجموعه اقدامات خلبان از لحظه استارت تا نشستن مجدد بر روی زمین یک «راید» میگویند)
هم که با F-14 میپریدیم، مثل یک راید سولو (تکی) با هواپیمای دیگر بود. یعنی
همه کار را خودمان میکردیم.ما روی زمین 7 سورتی پرواز با سیمیلاتور (شبیهساز)
داشتیم و راید آخر هم از بقیه سختتر بود و هرآنچه که نیاز بود باید انجام میشد.
اگر کسی نمیتوانست و هواپیمایش به زمین میخورد، به منزله رد شدن در دوره بود.
این پرواز با شبیهسازها
هیچ تفاوتی با پرواز واقعی نداشت و بیش از 7 سورتی هم نمیتوانستیم پرواز کنیم.همزمان
با این 7 راید، دورههای آموزش زمینی و فنی هم طی میشد و در اولین سورتی، اگرچه
استاد همراه ما بود ولی در اصل یک پرواز سولو (تکی) بود و دستورات به صورت صوتی (Voice Command)
اعلام میشد. یعنی آن استادی که عقب مینشست و به آن I.P.S.O
میگفتیم، فقط به ما میگفت چه بکنیم و چه نکنیم. هیچ کاری به کنترل هواپیما
نداشت.
* اولین پرواز واقعی چطور بود؟ نمیترسیدید؟
بعد از 7 سورتی
پرواز با شبیهساز، واقعاً انگار 7 سورتی با F-14
پریده بودیم اما به هرحال در اولین سورتی پرواز با هواپیمای واقعی، ابهت تامکت آدم
را میگیرد.اینتِیک (ورودی موتور) تامکت اندازه یک هواپیماست و تِیل آن به اندازه
یک F-5 است یعنی انگار یک F-5 را بسته باشید پشت آن و بالا و
پایین کنید.هواپیمای تامکت توان و قدرت خیلی بالایی دارد اما کنترل آن، علیرغم
هیکل درشت و قیافه بزرگش برای ما که خلبان F-5 بودیم خیلی راحت بود.
** زرنگ بازی «گرومن» و اعتراض خلبانان
* اینکه گفته میشود برخی آمریکاییها به عنوان
استاد خلبان به ایران آمده بودند ولی درواقع برخی دورههای آموزششان را اینجا میگذراندند،
چقدر واقعیت دارد؟
یکی از کسانی که به
این موضوع اعتراض داشت خود من بودم. یک معلمی را فرستادند که ما دیدیم به عنوان
معلم خلبان خیلی جوان است. همسن و سال ما بود و نمیخورد که معلم خلبان F-14
باشد.بعد فهمیدیم شرکت «گرومن» او را فرستاده تا همزمان به عنوان معلم، دورهاش
را هم ببیند.معاون عملیات ما در آن زمان، یکی از مردان مرد روزگار، جناب سرگرد
«علی دهنادی» بودند -که خدا انشاءالله نگهدارش باشد- ما از قبل و در دزفول باهم
آشنا بودیم یعنی زمانی که ایشان خلبان F-5 و فرمانده گردان 43 آموزشی
دزفول بود.ماجرا را برای ایشان تعریف کردم و گفتم این به اصطلاح معلم خلبان
آمریکایی یک راید با من پرواز کرد ولی اصلاً چیزی نمیداند و من باید به او بگویم
چه کار بکند به جای اینکه او به من بگوید.
این اعتراضها که
بیشتر شد، او را برگرداندند.
در واقع ما تعدادی
معلم کابین عقب از «گرومن» داشتیم که اینها همهشان سوابقی روی هواپیمای F-4
و هواپیماهای دیگر داشتند.
2،3 نفر هم خلبان داشتیم که کابین جلو میپریدند که
یکی از آنها «چاک زَنگِز» بود که هرچند
میگفت از «گرومن» آمده ولی بعداً ما فهمیدیم او ژنرال بازنشسته نیروی دریایی است
که به «گرومن» ملحق شده. البته اغلب این آقایان همینطور بودند.در کنار اینها یک
تعداد هم خلبان از نیروی دریایی آمریکا با درجات مختلف داشتیم ولی عمده آموزشها
روی دوش اساتید ایرانی بود.البته در میان آمریکاییها اساتید خوبی هم بودند خصوصا
در کابین عقب. مثل آقای «هُلِن برگ»، که جثه بسیار بزرگی داشت و من دو سه راید با
ایشان پریدم. چیزهایی را همان موقع به من یاد داد که در دوران جنگ خیلی از آن
استفاده کردم؛ آموزشهایی که در هیچ یک از سیلابسهای ما نبود.
خودش از خلبانان
حاضر در جنگ ویتنام بود و تاکتیکها را خوب میدانست و میتوانست از خودش
تاکتیک ابداع کند. در واقع اینطور نبود که بگوییم همه آنها آمده بودند تا آموزش هم
ببینند، تنها چند نفر را با این هدف فرستاده بودند که بعد از مدتی برگردانده شدند.
چاگ زنگز یکی از استادخلبانهای آمریکایی در اصفهان
* دوره آموزش چقدر طول کشید؟
اواخر سال 56 دوره
ما تمام شد و از گردان آموزشی تاکتیکی به گردان 82 شکاری منتقل شدم.
در اصفهان دو گردان
81 و 82 داشتیم که گردان های عملیاتی بودند. البته همزمان یکسری امکانات هم برای F-16هایی که قرار بود
خریداری شود، در حال فراهم شدن بود.
* کُریخوانی خلبانها برای یکدیگر
* چقدر بین خلبانان خصوصا بعد از آمدن تامکتها کُری
خوانی داشتید؟
کُریخوانی در گردانهای
پروازی همیشه وجود داشت. مثلا بین فانتومها و تایگرها. F-4
یک هواپیمای بزرگ با جثهای قوی، هواپیمایی دوربُرد و بامبر (بمب افکن) است. از آن
طرف، F-5 هم یک هواپیمای کوچک شکاری و رهگیر است و به دلیل مهارتی که خلبان
F-5 دارد و مثلا وقتی پرواز میکند، در درگیریهای هوایی و مناطقی که
رادار اشکال داشت، خودشان هواپیمای عراقی را میدیدند.
F-14
که آمد، این کُریخوانیها بیشتر هم شد. یکی میگفت دو تا F-4
ببند زیر بال من، آن یکی میگفت چهار تا F-5 ببند زیر بال من و از این حرفها
(با خنده)
** «تامکت» یا «ایگل»؛ کدامیک بهتر بود؟
* جناب مازندرانی! هنوز هم یکسری ایراد میگیرند و
میگویند که نیروی هوایی باید به جای F-14
تامکت جنگنده F-15 ایگل میخرید. شما به عنوان یک خلبان F-14
نظرتان چیست؟
اینها افراد
ناآگاهی هستند.
نیروی هوایی یک طرحی
به نام «زاگرس3» یا «آرش3» [درست یادم نیست] داشت. این طرح زمانی شکل گرفت که
شوروی هواپیمای Mig-25 را به عراق داده بود.
این هواپیما توان
حمل موشکهایی با بُرد 100 کیلومتر را داشت، هرچند عراق از این موشک استفاده نکرد
و شوروی هم ابتدائا این هواپیما را به عنوان یک هواپیمای شناسایی به عراق داده
بود.
بنابراین ما باید
تجهیزاتی میداشتیم که بتوانیم هواپیمای هدف را در داخل خاک خودش شناسایی کرده و
حداقل در 100 کیلومتری آن را میزدیم. نه F-15 میتوانست این کار را بکند و
نه F-16 که بعداً آمد و نه F-4.
در میان هواپیماهای
موجود فقط F-111 توان این کار را داشت و F-14 که تازه به عنوان نمونه ساخته
شده بود.
این حرفها (مخالفت
با خرید تامکت) را بیشتر آقای «آذربرزین» گفته، در صورتی که اظهارات ایشان خلاف
اسنادی است که در نیرو هوایی وجود دارد.
انتخاب یک هواپیما
در نیروی هوایی دست یک فرد نیست. همه قسمتها از طرح و برنامه گرفته تا آموزش،
عملیات، اطلاعات، نگهداری، لجستیک و غیره موضوع را بررسی میکنند تا نهایتا به یک
جمعبندی برسند که فلان هواپیما را بخریم یا نخریم.
** اگر تامکتها نبودند در جنگ به مشکل برمیخوردیم
ایران قبل از انقلاب
به عنوان ژاندارم منطقه تعیین شده بود و ما باید از منطقه حفاظت میکردیم ولی
هواپیمایی هم نداشتیم که رادارش بیشتر از 50 مایل را ببیند.
نهایتا هواپیمای
فانتوم با رادار پالس بود که 50 تا 60 کیلومتر را میدید اما ما دنبال هواپیمایی
بودیم که بُرد رادارش بالای 200، 300 کیلومتر باشد و تسلیحاتی حمل کند که ما
بتوانیم هدفمان را قبل از اینکه وارد مرزهایمان شود بزنیم.
من معتقدم اگر تامکتها
نبودند، ما در زمان جنگ واقعا به مشکل برمیخوردیم حتی اگر F-15
داشتیم، چون ایگلها نهایتا موشک «اِسپارو» حمل میکردند اما تامکت، هم اسپارو اف
(Aim-7) میبُرد، هم Aim-9 و هم موشک «فینیکس» که
دوربُردترین موشک هوا به هوای دنیا بود.
موشک «فینیکس» هم
تنها روی F-14 سوار میشد. -البته روی F-111 هم تست شد ولی رادارش آن طور
که باید، جواب نداد-
F-15ضمن اینکه وقتی
نیروی هوایی F-14را انتخاب کرد، هنوز F-15 تمام نشده بود.
** از بین «بی.ام.و» و «فراری»، «فراری» را انتخاب
کردیم
این ایراداتی که میگیرند،
یک سری حرفهای بیاساس است. مثلا همین آقای آذربرزین یا شخص دیگری در جایی گفته
که ما به جای یک فروند F-14، میتوانستیم مثلاً 5 فروند F-15
بخریم. بله ما میتوانستیم 50تا F-5 بخریم. ولی به چه کارمان میآمد؟
آیا میتوانستیم به جای موشک «فینیکس»، F-5 زیر هواپیما ببندیم؟
هواپیمای Mig-25
شوروی از شمال ایران وارد میشد و تا دریای عمان و خلیج فارس میرفت و برمیگشت و
ما هیچ سلاحی نداشتیم که جلوی آن را بگیریم.
آیا همین الان F-15
میتواند این کار را بکند؟ حتی F-15S که در اختیار اسرائیل است؟
از طرف دیگر اگرچه F-14
در زمان خودش نسبت به بقیه هواپیماها گران قیمتتر بود ولی مگر F-15
چه قیمتی داشت؟ یک میلیون و دو میلیون که نبود. اگر مثلا تامکت 30 میلیون بود، F-15
هم 23 میلیون بود. حالا ایران از بین «بی.ام.و» و «فراری»، «فراری» را انتخاب
کرد.
ضمن اینکه ما از
همان موقع و حتی بعد از انقلاب نقاط کور راداری زیادی داشتیم. هرکشوری هم سیستمهای
پدافندی و راداریاش را در سمتی قرار میدهد که احتمال تهدید و مشکلات بیشتری
وجود دارد. ما هم تمام امکاناتمان را به سمت غرب و جنوبغربی چیده بودیم. حالا
همینهایی را هم که گذاشته بودیم، نقاط کور زیادی داشت.
چون رادارها نمیدیدند،
مجبور بودیم هواپیمای «بونانزا» را بلند کنیم تا 2 نفر خلبان در ارتفاع 10 هزارپایی،
نقاط کور را رصد کنند.
F-14
هواپیمایی بود که همه اینها را از کف زمین تا ارتفاع صد هزارپا پوشش میداد.
همین الان رادار F-15
نمیتواند هدف در ارتفاع 50پایی را تشخیص دهد ولی در F-14
شما هدف را از ارتفاع 30 هزار پایی تا کف زمین تشخیص میدهید.
رادار F-14،
هواپیمای هدف را از 160 مایلی میگیرد در حالی که رادار زمینی در این فاصله توانش
را نداشت. ما با تامکت هم هدف را میگرفتیم هم سَمتش را، هم ارتفاعش را و هم
سرعتش را.
حتی اگر هدف 10 پا
بالا و پایین میرفت ما در رادار میدیدیم و میتوانستیم به صورت همزمان 24 هدف را
بگیریم و روی 6 هدف قفل و شلیک کنیم. کدام هواپیما همه این امکانات را باهم داشت؟
البته هر هواپیمایی
ایراداتی هم دارد و شاید ایراداتی هم به موتور F-14
وارد باشد ولی اگر شما موتور آن را خوب بشناسید میتوانید انواع و اقسام مانورها
را انجام دهید همانطور که در جنگ هم خلبانان ما به بهترین نحو از آن استفاده
کردند.
** فهمیدم که عباس با انقلابیون ارتباط دارد
* فاصله آموزش شما تا پیروزی انقلاب خیلی زیاد نیست.
بفرمایید در ایام منتهی به 22 بهمن 57 اوضاع و احوال نیروی هوایی بویژه در
پایگاه شکاری اصفهان که شما هم آنجا بودید چگونه بود و این فضای انقلاب چه اندازه
تاثیر گذاشته بود؟
اوایل سال 57 من حدس
زدم عباس (بابایی) یکسری ارتباطات (با انقلابیون) دارد. خود من هم به واسطه برادرم
که در مسایل انقلاب بود، ارتباطاتی داشتم.
برادرم یک جوان
حدودا 22 ساله بود که بعد از پیروزی انقلاب عضو کمیته شد و بعد هم در بنیاد شهید
معاون آقای کروبی بود که نهایتا در درگیریهای گروهکها در 30خرداد سال 60 ترور شد
و به شهادت رسید.
در گردان ما هم برخی
حرف و حدیثها شنیده میشد و خیلی کارها میکردند. بچهها تقسیم کار کرده بودند که
مثلا شبها چه کسی اخبار بی.بی.سی را ضبط کند و کارهای دیگر.
مسئول حفاظت اطلاعات
ما که در آن زمان به آن اطلاعات و ضداطلاعات میگفتند، جناب سروانی به نام
«فلاحی» بود که قد بلندی داشت و بچه طالقان بود. چند نفر از ما را به اتاق فرمانده
گردان برد و گفت من میدانم شما چه کار میکنید. این کارها را کنار بگذارید
وگرنه من مجبورم گزارش رد کنم و شما را به خاش میفرستند.
ما هم یکی دو بار با
او دعوا کردیم و گفتیم هر کاری دوست داری بکن. این حرفهایی که میزنی درست نیست.
یک مرتبه هم «چاک
زنگز» که خودش یکی از ژنرالهای باسابقه نیروی دریایی آمریکا بود، به
ما گفت از شما افسران جوان باید ترسید. شماها کاری میکنید که کسی متوجه نمیشود.
** نقشه آمریکا برای خارج کردن F-14
از ایران
این قضایا گذشت تا
اینکه زمزمههایی درباره خروج تامکتها شنیده شد.
طرحی بود که F-14ها برای بهروزرسانی،
تعویض موتور و نصب سیستم I.R به آمریکا برده شوند اما گویا تیمسار ربیعی مخالفت کرده بود.
طبق این طرح باید
تامکتها در دستههای 8تایی یا 16تایی توسط خود خلبانان ایرانی به آمریکا میرفتند
و اعضای خانواده خلبانان هم با هواپیمای C-130 یا 707 برده میشدند تا در طول
این یکی دو ماه باهم باشند.
بعد از اینکه با این
طرح موافقت نشد، ما شنیدیم که ممکن است آمریکاییها شبانه خلبانان خودشان را
بیاورند و تامکتها را ببرند.
اینجا بود که روابط
ما با عباس بابایی نزدیکتر شد.
عباس از قدیمیها
بود و من وقتی وارد گردان42 دزفول شدم جناب بابایی جزو خلبانان این گردان بودند.
از همان ابتدا هم
بچه مومنی بود و ریشه مذهبی داشت.
شهید عباس بابایی (سمت چپ)، مرحوم حسن افغان طلوعی (سمت راست)
با اینکه همه
خلبانها در آلرت، 24 ساعته با پوتین و لباس پرواز بودند تا آماده ماموریت باشند،
ولی عباس سر ظهر پوتینش را در می آورد و نمازش را میخواند.
یک تلویزیون سیاه و
سفید هم داشتیم که عشق همه مان این بود که بعد از پرواز، ساعت 12 میرفتیم آنجا و
کارتن «تنسی تاکسیدو) تماشا میکردیم (میخندد) و یا اگر پرواز نبود، میرفتیم
والیبال بازی میکردیم.
** در هر شِلتِر 5 فروند تامکت گذاشتیم تا به راحتی
بیرون نیایند
خلاصه آن روز با هم
صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که باید همه تامکتها را داخل شلترها ببریم.
پایگاه اصفهان شلترهای زیادی داشت که یک سری از آنها وسط بود و به آن شلترهای
میانی میگفتیم.
به دیدن معاون
عملیات پایگاه که «جناب دهنادی» بودند رفتیم و گفتیم ما چنین ترسی داریم، چه کنیم؟
گفت هر کاری خودتان صلاح میدانید و فکر میکنید به نفعمان است انجام دهید ولی
از من نشنیده بگیرید.
خلاصه ما F-14ها را آوردیم و در
شلتری که برای 2 فروند هواپیما بود، 6 فروند جا دادیم. طوری که اگر ناغافل یا
شبانه آمدند و خواستند هواپیماها را بیرون بیاورند، به راحتی نتوانند.
** تا قُنداق بچههای آمریکاییها را گشتیم
همزمان با این قضیه،
بحث رفتن آمریکاییها هم پیش آمد و یک روز به ما گفتند که قرار است 4 فروند
هواپیمای آمریکایی بیایند و آمریکاییها را ببرند.
دوباره پیش جناب
دهنادی رفتیم و گفتیم اینها میخواهند بروند و به احتمال 99 درصد مدارکی را هم با
خودشان خواهند برد. گفتیم ما به مسئولان اداره گذرنامه و گمرک اجازه ورود ندهیم و
خودمان پای هواپیماها بایستیم و آنها را موقع سوار شدن تفتیش کنیم.
قرار شد پای هر
هواپیما 4،5 نفر بایستند. یک صندوق بزرگ هم آوردیم تا مدارک را داخل آن بگذاریم.
مسئولان گذرنامه را هم داخل اتاق عملیات بردیم و از آنها پذیرایی کردیم و
گفتیم ما همه کارها را میکنیم هروقت که از گیت رد شدند، شما بروید داخل هواپیما و
مدارک آنها را مهر کنید.
تا قنداق بچههای
آنها را هم گشتیم و اجازه ندادیم حتی یک برگ با خودشان ببرند. کلی هم مدرک جمع شد.
* چه تاریخی بود؟
10، 15 روز قبل از
پیروزی انقلاب.
* آمریکاییها مقاومتی نکردند؟
کاری نمیتوانستند
بکنند. پایگاه در کنترل ما بود و خودشان هم میدانستند که پادگان نظامی شوخی بردار
نیست.
البته لحظات خیلی
سختی بود. چون اینها همه معلمین ما بودند و ما با خیلی از آنها رفت و آمد خانوادگی
داشتیم برای همین هم این کار را بدون کمترین برخورد و بیاحترامی انجام دادیم و تا
آخر هم کلمه «Sir» از زبانمان نیفتاد.
ولی خب گفتیم که این
وظیفه ماست و چارهای نداریم.
آنها هم فکر کرده
بودند که کسی مانعشان نخواهد شد و برای همین مدارک زیادی را جمع کرده بودند.
اینجا بود که ما نام
آن گروه را «گروه ضربت» گذاشتیم. از همان شب هم از اسلحهخانه
سلاح گرفتیم و به گردان82 آوردیم و سالن رختکن ما اتاق اسلحهخانه شد. یک لوحه
هم نوشتیم و تمام نقاط حساس پایگاه را بین خلبانان و پرسنل نگهداری و همافرانی که
مورد تایید بودند، تقسیم کردیم.
** بزرگترین انبار موشک «فینیکس» را داشتیم که حتی در
آمریکا هم نبود
بعد از انقلاب باز
ماجراهای جدیدی پیش آمد و یکدفعه همه چیز عوض شد. ما در اصفهان خیلی از اخبار
پایتخت مطلع نبودیم. جمع آوری اطلاعات از تهران برعهده من قرار گرفت و من هم از
پدرم که خودش از نیروهای گارد شاهنشاهی بود اخبار را میگرفتم.
اوضاع هر روز بدتر
میشد و امکان داشت جمعیت به سمت پایگاه شکاری که در 50 کیلومتری شهر بود بیاید.
پایگاه هشتم شکاری اصفهان هنوز هم بزرگترین پایگاه خاورمیانه است و ما آن زمان
بزرگترین انبار موشک فینیکس را داشتیم که حتی در آمریکا هم نبود.
این ترس در ما وجود
داشت که اگر به پایگاه هجوم آوردند چه کنیم؟ درگیر شویم یا نه؟
** برای ارتباط با مدرسه رفاه به تهران آمدم
در گردان قرعهکشی
کردیم تا یک نفر به تهران برود و ارتباطی با مدرسه رفاه بگیرد. قرعه به نام من
افتاد.
من هم روز 15 بهمن
با یکی از بچهها به تهران آمدم. حکومت نظامی بود. البته ما با این وضع آشنایی
داشتیم و حتی 6ماه قبل از تهران، در اصفهان حکومت نظامی شده بود.
جالب است که در آبانماه،
وزیر نیروی هوایی آمریکا برای بازدید به اصفهان آمده بود و اتفاقا افسر تشریفات هم
من بودم. مسائل خیلی پیچیده شده بود و خود افراد هم نمیدانستند چه کار میکنند.(با
خنده)
خلاصه در تهران، شب
قبل از 19 بهمن خودمان را با کمک برادرم -با اینکه حکومت نظامی هم بود- به مدرسه
رفاه رساندیم.
من لباس پرواز تنم
بود و در مسیر دو مرتبه مجبور شدم لباسم را عوض کنم.
** چند شماره تلفن دادند و گفتند هر کاری بود با
اینها تماس بگیرید
* در مدرسه رفاه چه کسانی را دیدید؟ یادتان هست؟
حاج احمدآقا، آقای
توسلی، آقای بهشتی و شیخ حسن صانعی بودند. من اینها را اولین بار آنجا دیدم و قبلا
نمیشناختم. واقعیت اینکه ما خود امام(ره) را هم از قبل نمیشناختیم. به هر حال
اوضاع و احوال اصفهان را برایشان توضیح دادم و پرسیدم که اگر موقعیت خاصی پیش آمد
چه کنیم؟
ابتدا قدری دلداری
دادند و گفتند مواظب باشید و بعد هم دو سه شماره تلفن به ما دادند و گفتند هر
اشکالی پیش آمد با این تلفنها تماس بگیرید.
من فورا به اصفهان
برگشتم و همان شبانه سراغ عباس (بابایی) رفتم. شمارهها را که دید گفت خیالمان راحت
شد. پرسیدم چرا؟ گفت این تلفن منزل آقای طاهری (امام جمعه اصفهان) است. گفتم لامصب
تو که تماس داشتی چرا به من نگفتی؟
با این آقایان
ارتباط گرفتیم و گفتیم که خودتان مواظب باشید تا گروهی، دستهای راهپیمایی نکنند
و به طرف پایگاه نیایند وگرنه ما دستور داریم جلوگیری کنیم. گفتند نه ما مواظب
هستیم اما اگر هر اشکالی هم پیش آمد سریعاً با این تلفنها که دو خط آزاد هستند
تماس بگیرید. یعنی دو خط کاملاً آزاد به ما داده بودند که هر ساعت شبانهروز نیاز
بود ما از پایگاه زنگ بزنیم.
من، عباس (بابایی)،
یدالله خلیلی، محسن محنتی و چند نفر دیگر از شلوغهای گروه ضربت بودیم.
10، 15 روز بعد از
پیروزی انقلاب، فرمانده جدید منصوب شد.
** ابراهیم یزدی مغز بازرگان را برای فروش تامکتها
شستشو داده بود
* بعد از انقلاب بحث فروش تامکتها پیش آمد و
مخالفتهایی که نیروی هوایی کرد. این موضوع از کجا نشات می گرفت و چطور حل شد؟
بحث فروش تامکتها
را بعد از انقلاب همین آقای (ابراهیم) یزدی مطرح کردند. استدلالشان هم این بود که
این هواپیماها، هواپیمای گرانقیمتی هستند و نگهداریشان فوقالعاده گران است.
مغز آقای بازرگان را هم خوب شستشو داده بودند.
همان موقع من خودم
یکی از کسانی بودم که به تهران آمدم و به مدرسه رفاه رفتم و موضوع را برای
امام(ره) و بقیه آقایان توضیح دادم. خیلی از افراد در جلسه بودند. از احمدآقا
گرفته تا آقای بهشتی و موسوی اردبیلی و موسوی تبریزی و صانعی.
من توضیحات کاملی
دادم و گفتم که F-14 چه کارآیی خصوصا در حوزه راداری برای نقاط مختلف و کور کشور دارد
و همانجا بود که اصطلاح «مینی آواکس» روی تامکت ماندگار شد.
هیچ ترس و استرسی هم
نداشتم. بچه بازار تهران بودم و روحیات روحانیون را هم خوب میشناختم.
** وزارت خارجه یک تیم کانادایی-استرالیایی را برای
خرید تامکتها به اصفهان آورده بود
البته آقایان وزارت
خارجه همزمان یک تیم خارجی (کانادایی-استرالیایی) را به اصفهان آورده بودند تا
تامکتها را از نزدیک ببینند و آنجا جناب خلیلی با آن تیم درگیر بود و طوری
برایشان توضیح داده بود که اینها ترسیده بودند که نمیتوانند از پس این هواپیما با
این عظمت بربیایند.
* جلسه مدرسه رفاه چه شد؟
بعد از اینکه من
توضیحاتم را دادم، امام(ره) گفتند که «سلام من را به فرزندانمان برسانید و بگویید
خیالتان راحت باشد»، من مثل بچهای که بهترین آرزویش برآورده شود، نمیدانم
چقدر بالا پریدم که بعداً خودم خجالت کشیدم!
* زنگ زدم و گفتم خارجیها را کله پا کنید؛ فروش
تامکتها منتفی است
هنوز آن تیم خارجی
در اصفهان بودند که من به یدالله (خلیلی) گفتم اینها را کله پا کند که بروند و هیچ
خبری هم از فروش نیست. آقای یزدی هم خودش رو فلان بکند این کار (فروش تامکتها)
انجام نخواهد شد.
** فقط در پایگاه دزفول روزی 260سورتی پرواز داشتیم
* گویا از اواخر 57 تا آغاز جنگ یک مقداری پروازها کم
شد. در این مدت برنامه کاری شما چطور بود؟
ما که هر روز در
گردان بودیم، البته پروازها به طور کامل قطع نشد، فقط تعداد آن پایین آمد.
قبل از انقلاب ما
23- 24 نفر خلبان در گردان 42 دزفول بودیم که از 5.5 صبح تا 5.5 بعدازظهر یعنی از
طلوع تا غروب، 90 سورتی پرواز داشتیم و اگر یک پرواز لغو میشد، باید بعدازظهر آن
را جبران میکردیم تا 90 سورتیمان کامل شود.
اینکه میگویند خلبانهای
قدیمی [حمل بر خودستایی نباشد] به قول معروف تبحرشان بیشتر است به دلیل همین
پروازهای زیاد و ممارست در کار بود.
ولی بعد از انقلاب،
به دلیل کمبود امکانات، تعداد پروازها هم کم شد تا اینکه مثلا یک گردان در روز 2
سورتی پرواز داشت. این خیلی با 90 سورتی پرواز فرق میکند.
ما در دزفول علاوه
بر 2 گردان 42 و 43، یک گردان 41 هم داشتیم که آموزشی بود. هر کدام از این دو
گردان 90 سورتی پرواز داشت و گردان آموزشی هم 70، 80 سورتی. یعنی فقط در پایگاه
دزفول، ما روزی 260 سورتی پرواز داشتیم و در پایگاههای دیگر هم تقریبا همینطور
بود.
** سیستم در اول انقلاب ما را قبول نداشت
صراحتا بگویم که در
اوایل انقلاب، هنوز سیستم جدید ما را باور نداشت و حق هم داشتند چون به هرحال هنوز
آن اعتمادی که باید نسبت به ارتش شکل میگرفت جلب نشده بود و نیروی هوایی هم جزئی
از ارتش بود با این تفاوت که سلاحی که در دست یک خلبان است، خیلی با سلاحی که دست
یک افسر زمینی است فرق دارد. به همین خاطر، اجازه پرواز نمیدادند نه اینکه
هواپیما نباشد.
این روند تا اواخر
اردیبهشت 58 ادامه داشت تا اینکه پروازها آرام آرام شروع شد.
سیستم حفاظتی در
تهران تعداد افراد مشخصی را تایید میکرد و میگفت فلانی و فلانی اجازه پرواز
دارند. اسم هم میبردند.
* شما هم جزو آن اسامی بودید؟
خوشبختانه یا
متاسفانه بله (با خنده). بیشتر پروازها هم پوشش غرب بود.
البته یک و ماه نیم
قبل از شروع رسمی جنگ، گردان 82 اصفهان و گردان71 شیراز درگیر بودند.
هواپیماهای عراقی میآمدند
و پاسگاهها و نقاط مرزی ما را میزدند اما ما اجازه هیچ واکنشی نداشتیم.
نیروی هوایی یکسری
ماموریت به عنوان پوشش و اسکورت هواپیماهای دیگر مانند F-4
و F-5 داشت که این ماموریتها بر عهده تامکتها بود.
شهید جواد فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی در محضر حضرت امام(ره)
** فکوری گفت بمان و امور مربوط به خانواده شهدا را
انجام بده
* چطور شد که شما مسئول امور ایثارگران نیروی هوایی
شدید؟
آذر سال 59 به دستور
فرمانده پادگان برای 48 ساعت به تهران آمدم. البته این درخواست از آبان ماه بود ولی
من میگفتم کاری نکردم که نیاز به رفتن باشد. همه گزارشهای ماموریتهایم را هم
دادهام.
روز 9 آذر وقتی از
ماموریت برگشتم و به زمین نشستم، فرمانده پایگاه همانجا به من گفت باید بروی
تهران. گفتم جناب سرهنگ برای چه من را میخواهی بفرستی؟ گفت هر چه از فرمانده
نیرو میپرسم نمیگوید و هیچ کس هم نمیداند که تو را برای چه میخواهند.
به هر صورت بود من
را به تهران فرستادند. من فقط زمانی که از دوره آموزشی آمریکا برگشته بودم، یک بار
به ستاد نیرو رفته بودم و اصلا داخل ستاد را بلد نبودم.
گفتم من فلانی هستم
و فرمانده نیرو من را میخواهد، با لحن مسخرهای گفتم آقای فکوری من را میخواهد!
دیدم جناب دهنادی هم
آنجاست. گفت سلام فِری تو اینجا چه میکنی؟ گفتم یک ماه است صادقپور من را رها
نمیکند و آخر سر من را گذاشت داخل هواپیما و فرستاد تهران.
با ایشان رفتیم دفتر
فرماندهی. دیدم خیلی از بزرگان نیروی هوایی آنجا هستند.
من قبلا چند بار
تلفنی با جناب فکوری صحبت کرده بودم ولی برای اولین بار بود که ایشان را از نزدیک
میدیدم.
ایشان علاوه بر
فرماندهی نیروی هوایی، مسئولیت وزارت دفاع را هم برعهده داشت و به خاطر جنگ، فشار
زیادی روی دوش ایشان بود. تعدادی از خلبانها شهید، مجروح یا اسیر شده بودند و
خانوادههای آنها نیاز به رسیدگی داشتند. در تهران هم ظرفیت لازم نبود و از طرفی،
کسی هم پرونده درست درمانی نداشت و کسی هم نبود که بخواهد به این وضعیت رسیدگی
کند.
سیستمی در دل نیروی
هوایی به نام «امور شهدا، اسراء و مفقودین» ایجاد شده بود. یک جناب سرهنگی هم به
نام «عزیز بزرگنیا» مسئول آنجا بود که خودش خلبان و معلم قدیمی F-5
و خیلی آقا بود و انشاءالله خدا نگهدارش باشد. هر خانوادهای میآمد و مشکلاتش
را میگفت، اول جناب بزرگنیا یک دل سیر همراه آنها گریه میکرد بعد به کارشان میرسید.
اینقدر که رقیقالقلب بود اما هنوز وضعیت سروسامان درستی نداشت.
جناب فکوری تعریف
کرد که ما نزد نماینده امام(ره) و رئیس بنیاد شهید (آقای کروبی) رفتیم و گفتیم این
مشکلات را داریم. این خانوادهها (خانواده شهدا) نه جایی دارند نه حقوقی و همه
چیزشان بهم ریخته است.
خلاصه بعد از 2 ساعت
صحبت، قول 5 خانه داده و قرار میشود یکسری نفرات اینجا بیایند و برای خانوادهها
پرونده تشکیل بدهند.
جناب فکوری که آقای
کروبی آخر کار گفتند هر کاری هم داشتید، اگر من نبودم به خط سیاسی زنگ بزنید، آقای
مازندرانی اینجا جواب شما را میدهند. من نگاه کردم دیدم آقای مازندرانی یک جوان
21، 22 ساله است که بغل دست آقای کروبی نشسته. چون اسم شما از قبل در ذهنم بود،
پرسیدم شما با جناب سروان مازندرانی در نیروی هوایی نسبتی دارید؟
برادر من هم گفته
بود نه نسبتی ندارم. زمانی که آمدند بیرون، آقای کروبی گفته بود نمیشود وزیر دفاع
مملکت را سرکار گذاشت. برای همین به جناب فکوری میگوید حدس شما درست است. اخوی
ایشان در نیروی هوایی است ولی هیچ جا نمیگوید و دوست هم ندارد جایی مطرح کند.
جناب فکوری هم برای
همین من را خواسته بود.
تازه آنجا یک مقدار
آرامش پیدا کردم و گفتم حالا من چه باید بکنم؟
گفت ما این مشکلات
را داریم. گفتم جناب سرهنگ من همین امروز هم پروازم را از دست دادم. گفت تو چقدر
حرص پرواز میزنی؟ گفتم حرص نمیزنم، آدم نداریم شما که بهتر میدانید.
پرسیدم من چه کار میتوانم
بکنم؟ گفت یک تماسی بگیر ببین از طریق برادرت چه کار میتوانی بکنی تا یک جایی
برای خانوادهها بگیریم.
گفتم من 48 ساعت
تهران میمانم و هر کاری هم بتوانم میکنم اما بعد میروم پایگاه. گفت باشد.
ما در این 48 ساعت
به بنیاد رفتیم. با پیگیری و داد و بیداد، 5 خانهای را که قول داده بودند، تبدیل
شد به دو تا بلوک 180 واحدی در خیابان شیراز در ملاصدرا که هنوز هم این دو ساختمان
به عنوان «خانههای شهدا» معروف است.
سیستمی را هم تعریف
کردیم تا برای بچههایی که تا آن روز شهید و اسیر و مفقود شده بودند، تشکیل
پرونده شود.
برادر من، هم قائم
مقام بنیاد بود هم معاون امور شهرستانها. به تمام شهرها ابلاغ کرد تا سریعا
برای خانوادهها و پدر و مادر شهدا پرونده درست کنند.در این 48 ساعت ما همه این
کارها را کردیم و تحویل جناب فکوری دادیم و گفتیم الوعده وفا. گفت نه دیگر نمیشود،
باید بمانی.
گفتم نه نمیمانم
اصلاً میروم استعفا میدهم. خلاصه نهایتا قول داد و گفت تو 10، 15 روز برو
پایگاه پروازت را بکن، هر طور هم که خودت میخواهی بپر. این اجازه را داری.
گفتم هر حملهای و
هر عملیاتی که قرار است انجام شود، من باید از 48 ساعت قبل بدانم.
البته آن موقع من در
پایگاه ردهبندی تا «سرّی» را داشتم اما با موافقت جناب فکوری ردهبندی من را
تا «بهکلی سرّی» بالا بردند و من را در دفتر ویژه و طراحی هم درگیر کردند.
** دستور امام(ره) برای حقوق دادن به خانواده خلبانان
اعدام شده
در همین مدت که در
تهران بودم و کارهای مربوط به امور شهدا و ایثارگران را دنبال میکردم، رفت و آمدی
هم با بیت امام(ره) داشتم.
آن موقع خانوادههای
معدومین هم مشکلات زیادی داشتند. نزد امام(ره) رفتم و گفتم اگر من مشکلی داشته
باشم و حکمی برای من صادر شود و اعدامم کنند، زن و بچه من هم باید اعدام شوند یا
نه؟ ایشان تعجب کردند و گفتند نه این چه حرفیست؟ گفتم الان اینطوری شده است، این
زن و بچهها نه حقوق دارند نه جایی دارند و به گدایی افتادند.
امام(ره) سریعا به
آقای محلاتی که آنجا بود گفتند متنی را آماده کرد و دو سه بار خود امام(ره) آن را
تصحیح کردند و به من گفتند بگویید روز 19 بهمن آقای فکوری این درخواست را بیاورد.
همان روز هم بحث
حقوق خانوادهها درست شد.
بنابراین ما صبح تا
بعدازظهر مسئول امور شهدا، مفقودین و اسرا بودیم و از 2 بعدازظهر به بعد مسئول
امور معدومین(با خنده).
این کارها 5 ماه طول
کشید. ما برای پیگیری امور چند نفر از خلبانها رفته بودیم ولی کارهای خانواده
چندتا از ساواکیها و نوهدیهای اعدام شده (کلاه سبزهای نیروی زمینی) هم انجام شد
چون واقعا خانواده اینها هیچی نداشتند.
لیست این افراد را
خدمت امام(ره) بردم و خود ایشان برابر اشل حقوق خانواده شهدا برای اینها هم حقوق
تعیین کردند.
مثلا یک زن و فرزند
5 هزار تومان، یک زن و دو فرزند 5500 تومان. بعد چون آنها مسکن نداشتند برای این
هم رقمی اختصاص دادند و چون عمده اینها در شیراز بودند دو برج در شیراز (در زینبیه
نزدیک حرم شاهچراغ) بصورت نیمه کاره بود که در اختیار ما گذاشتند و ما از وزارت
مسکن خواستیم کار آنجا را تمام کنند و برای همه اینها هم سند زده شد.
اولین پول را هم
گفتند برادرم به من میدهد. چون برادر من هم در بنیاد بود و هم مسئولیت حساب 100
امام را برعهده داشت. یک روز دیدیم با دو گونی پول آمدند. گفتم من اینها را چه
کنم؟ من گاوصندوق ندارم، چه کسی میخواهد این پولها را بشمارد؟
** اولین ماموریت F-14
خارج از مرزهای ایران
* نیروی هوایی ازجمله یگان هایی بود که قبل از شروع
رسمی جنگ تحرکات ارتش بعثی را میدید. شما هم با این موارد روبرو شده بودید؟
من به دلیل مشکلاتی
که در آن مقطع در نیروی هوایی وجود داشت و بینظمیهای زیاد در پایگاه، درخواست
انتقال به تهران دادم ولی فرمانده پایگاه مخالفت کرد.
بعد از چند بار که
قبول نکردند، گفتم من خودم به تهران میروم و از آنجا اقدام میکنم.
روز 18 شهریور 59
فرمانده پادگان به من برگه ماموریت بدون فوقالعاده داد که به تهران بیایم و
تکلیفم را مشخص کنم و برگردم.
من اثاث منزل را جمع
کرده بودم. شب هم تا ساعت 2 منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. وقتی به منزل آمدم،
دیدم یک نامه پشت در گذاشتند. نگاه کردم دیدم نوشته است ساعت 3.5 صبح پست فرماندهی
باشید.
تماس گرفتم و گفتم
من همه وسایلم را جمع کردم و ماشین گرفتم برای حمل اثاثیه خانه. جریان چیست؟
گفتند ما از ساعت 8
شب دنبال شما میگشتیم. نمیدانیم هم موضوع چیست فقط یک فِرگ (دستور عملیاتی) از
تهران به نام شما آمده است.رفتم پایین دیدم جناب شهرام رستمی و 2 نفر از بچههای
کابین عقب هم هستند. جناب رستمی طبقه بالای بلوک ما مینشست و او هم اطلاع بیشتری
نداشت.
رفتیم پست فرماندهی
دیدیم فرمانده پایگاه هم آنجاست.
فِرگ این بود: «2
فروند F-14 به سرنشینی این اشخاص، (بنده به اتفاق «عبدالرضا بنجواد طالبی»،
جناب شهرام رستمی به اتفاق «حسن ظرافتفر» -یعنی کابین عقب را هم خودشان مشخص
کرده بودند-) در راس این ساعت میپرند، سر فلان ساعت باید زیر تانکر
-هواپیمای سوخترسان- باشند، 4 فروند F-4
آنجا هستند، به آنها میچسبند و با هم به فلان نقطه میروند. فانتومها آنجا را
میزنند و برمیگردند. F-14ها هم پشت سر آنها
میآیند. هرکجا مشکلی پیش آمد، فانتومها برمیگردند و تامکتها درگیر میشوند.
بعد هم میخوابمد کف زمین و برمیگردند.» این کل دستور
بود.
اما اینکه ماموریت
دقیقا چیست و باید کجا را بزنیم، نمیدانستیم. بعدها این عملیات به نام «سلطان»
معروف شد. 2فروند F-14 و 4 فروند F-4 بودیم که لیدری فانتومها را
جناب «قاسم گلچین» برعهده داشت که خودش فرمانده پایگاه بود ولی کسی خبر نداشت که
به این ماموریت آمده چون کاملا سری بود.
* بالاخره محل مورد اصابت کجا بود؟
پایگاهی در عراق
وجود داشت که فرانسویها میخواستند خط تولید میراژ را آنجا راه
بیندازند. خرید میراژ توسط عراق از فرانسه به قبل از انقلاب برمیگشت و هدف
مورد نظر در این ماموریت، همین پایگاه بود که انجام شد و در برگشت هم هیچ مشکلی
پیش نیامد.نقطه بازگشت هم قصرشیرین تعیین شده بود. در همین مسیر بودیم که من در
نزدیکی قصر شیرین 500 تانک عراقی را دیدم و گزارش آن را هم ارسال کردم.
* این ماموریت برونمرزی بود؟ این برخلاف قرار داد
خرید تامکتها نیست؟
بله. در قرارداد
خرید F-14 از آمریکا آمده است که تامکتها (به دلیل سری بودن تجهیزات آنها)
نباید از 30 مایلی به مرز نزدیکتر شوند چون اگر مورد اصابت قرار گرفتند در داخل
خاک خودی بیفتند.اگر این اتفاق برای F-14 میافتاد، آمریکا پدرمان را در
میآورد و جلوی خورشید کبابمان میکرد.اما آن روزها اینقدر مسائل به هم پیچیده
شده بود که اصلاً کسی یادش نبود چنین قراردادی وجود دارد (خنده).
** پس از انجام اولین سوختگیری بازداشت شدم
* اولین سوخت گیری هوایی شبانه تامکتها چه زمانی
صورت گرفت؟
یک ماه و نیم قبل از
شروع جنگ.
به دلیل اطلاعاتی که
دائما مخابره میشد، برای مدتی از ساعت 10 شب تا 5 صبح، تامکتها منطقه غرب کشور
را پوشش میدادند ولی چون امکان سوختگیری هوایی در شب نداشتیم، (نه در ایران و نه
در آمریکا) دائما یکی از هواپیماها که بلند میشد به منطقه برود، یکی دیگر آماده و
در راه بود. یکی بالای منطقه بود، دیگری در مسیر برگشت.یعنی ما از شب تا صبح چیزی
حدود 20 و اندی هواپیما در راه داشتیم. از طرف دیگر، تعداد خلبانی هم که اجازه
پرواز داشتند کم بود که اینها هم موجب خستگی نیروها میشد و هم فرسودگی تجهیزات.شب
23 شهریور 59، یک شب آژیر به صدا در آمد و کابین عقب من هم عوض شده بود. پای پرواز
دیدم (شهید) هاشم آل آقا که خودش از معلم خلبانهای اولیه F-14
بود به عنوان کابین عقب من انتخاب شده است.
شهید هاشم آل آقا
بعد از انجام
ماموریت و در مسیر بازگشت، روی گیلانغرب بودیم که تانکر ما را صدا کرد و گفت من
دَبِلرول هستم یعنی هم میتوانم به F-4 و هم F-14
سوخت بدهم. من هم از خدا خواسته (خنده) به هاشم گفتم برویم سوخت بگیریم؟ قبول کرد
و رفتیم.
آن شب 45 بار سامانه
سوختگیری تامکت به سیستم سوختدهی تانکر وصل میشد و قطع میشد.
در F-14
دو خط رادیویی وجود دارد، یکی رادیوی جلو و یکی رادیوی عقب. ما همیشه رادیوی جلو
را روی فرکانس گردانمان میبستیم که به آن رادیو «فینیکس» هم میگفتیم.فرمانده
گردان و فرمانده پادگان رو همین رادیو دنبال ما بودند و دائم میپرسیدند که
کجایید؟ چرا نمینشینید؟ ما هم جواب نمیدادیم.
همان شب اعلام شد که
در آسمان تهران و قم و اصفهان یک شیء نورانی دیده شده و ما هم بدون لباس مخصوص، تا
ارتفاع 72هزار پایی رفتیم.خلاصه بعد از سوختگیری، حدود ساعت 7.5 صبح بود که
نشستیم و بلافاصله فرمانده پایگاه علیرغم اینکه خیلی هم من را دوست داشت، به دلیل
لغو دستور بازداشتم کرد و قرار شد یک هفته در بازداشت باشم.
البته حق هم داشت
چون من فرمانده هواپیما بودم و مسئولیت هم بر گردن من بود.
ساعت 8، 8.5 بود که
شهید فکوری (فرمانده وقت نیروهوایی) -خدا رحمتش کند- با فرمانده پایگاه تماس
گرفت و خودش پیگیر موضوع پرواز ما شد. فرمانده پایگاه هم ماجرا را برای ایشان
توضیح داد و گفت اینها رفتند و سوختگیری کردند و ما هم فرمانده هواپیما را
بازداشت کردیم.جناب فکوری تعجب کرده و اسم خلبان را میپرسد که آنها هم میگویند
فلانی بوده. ایشان دستور داد از امشب این دو خلبان با خلبانان دیگر در اصفهان میپرند
و سوختگیری شبانه را با آنها تمرین میکنند.
بعد هم گفته بود که
«در ضمن بازداشتی مازندرانی را هم از پروندهاش در بیاورید» که من هم تشکر کردم.
همزمان با این کار
ما، از یک ماه پیش دستورالعمل محرمانهای از ستاد نیرو به پایگاه هفتم شیراز رفته
بود که دوستان آنجا چون از نظر کاری سرشان خلوتتر بود، روی سوختگیری شبانه کار
کنند و افرادی نظیر جناب هوشیار، جناب خلیلی و جناب دشتیزاده و تعداد دیگری از
بچه ها مشغول این کار بودند بود ولی هنوز کسی بنزینگیری در شب نکرده بود.بچهها
هم شروع کردند به داد و بیداد که نونتون نبود، آبتون نبود، این چه کاری بود
کردید؟(خنده) ما هم گفتیم اینکه نشد کار، هر شب ما مثل اتوبوسهای «ایران پیما»
این مسیر را میرویم و میآییم.
اهمیت این موضوع
بعدها در زمان جنگ، بیشتر از قبل خودش را نشان داد.
تامکتهای نهاجا در حال سوختگیری هوایی از تانکر
** اولین هواپیمای عراقی قبل از جنگ شکار میشود
** شما فرمودید که قبل از شروع رسمی جنگ، درگیریها
برای پایگاههای اصفهان و شیراز آغاز شده بود. این موارد در چه حدی بود و منجر به
درگیریهای سخت هم شد؟
بله. خود من اولین
هواپیمای عراقی را روز 26 شهریور 89 زدم. یعنی 3 روز قبل از آغاز رسمی جنگ.من به
عنوان پوشش غرب ایران، بالای همدان بودم که از رادار دزفول و آبادانان اعلام شد
2فروند هواپیمای عراقی در حال زدن ایلام هستند.ما با سرعت سوپرسونیک (مافوق صوت)
آمدیم و من یک فروند هواپیما را با موشک «فینیکس» از پشت سر زدم در حالیکه بهترین
حالت برای شلیک موشک «فینیکس» از روبرو است.بعد از عملیات، فرمانده پادگان من را
خواست و معلمین همه گفتند برای چه زدی؟ من هم توضیح دادم و گفتم در هیچ کجای کتاب
نیامده که نباید این کار را کرد. در همین گیرودار بحث بودیم که سروان «ایرج امامی»
از پایگاه دزفول تماس گرفت و به فرمانده پایگاه گفت که لاشه هواپیمای عراقی پیدا
شده و در حال حمل به سمت دزفول است.
* چه هواپیمایی بود؟
Mig-23
* قبل از شما هم کسی هواپیمای عراقی را زده بود؟
قبل از من جناب
«عطایی» یک هواپیمایی را زدند ولی واقعیتش علیرغم اینکه ایشان فرمانده و استاد من
بوده و بنده مخلص ایشان هستم، لاشهای پیدا نشد.این اتفاق -اگر اشتباه نکنم- 3، 4
روز قبل از شکار من رخ داد. روز هم بود و بعد از ماموریت در دزفول نشستند اما برخی
گفتند هدف هواپیما بوده و برخی دیگر گفتند هلیکوپتر ولی به هر حال لاشهای یافت
نشد.قرارمان این است که هم من بگویم و هم جناب عطایی؛ مثل سوختگیری شبانه که هم
من میگویم که برای اولین بار این کار را کردم و هم دوست و رفیق و استاد عزیزم یدی
خان (یدالله) خلیلی چون ایشان هم در شیراز مشغول کار بر روی این موضوع بودند.
** بعد از هر شلیک «فینیکس» باید به فرمانده نیرو
جواب میدادیم
* چقدر در استفاده از موشک «فینیکس» به دلیل تعداد،
گرانی و اهمیت آن محدودیت وجود داشت؟
هر موشک «فینیکس» یک
میلیون دلار قیمت داشت و من 9 بار این موشک را شلیک کردم و برای همین «مرد 9میلیون
دلاری» هستم. (خنده)
شلیک «فینیکس» به
این راحتیها هم نبود که هرکس دلش خواست راحت شلیک کند.
بچههایی هم که
شکار کمتری داشتند، طبیعتا دستشان برای زدن «فینیکس» میلرزید چون شلیک این موشک
جگر میخواست و اگر نمیخورد باید جواب پس میدادند والا کار به جاهای باریک میکشید.با
هر شلیک «فینیکس»، علاوه بر گزارش روتین ماموریت، باید به شخص فرمانده نیرو هم
جواب پس میدادیم. برای همین من چند بار تلفنی با جناب فکوری صحبت کردم.البته همه
ماموریتهای ما هم با درگیری همراه نمیشد و گاهی اوقات درست زمانی که F-14
به سمت هواپیمای دشمن میرفت و یا روی هدف قفل میکرد، آنها فرار میکردند و همه
درگیریها هم با موشک نبود.
پایان بخش اول
ادامه دارد...