چنین عید نوروز و بهاری برشما مبارک باد
28 اسفند-91
نوروز و بهار بر همگان
مباری باد . امید است که روزهای عید که مصادف با شروع بهار است آنگونه بهار ی باشد که نه خلاء بهار
خزان شده ی سال 58 را که تا حال ادامه
یافته جبران نماید که امتداد بهار عرب باشد که جرقه اش از ایران زده شد و پس از
عبور از سوریه و عراق منتهی به بهار
پیروزی در ایران گردد و خزان گل ریزان وزمستان منجمد خون چکان 34 ساله صد البته تحمیل شده از ایران رخت بر بندد و خون جانباختگان آزادی و رنج وشکنج اسرا
ومادران وخانواده های داغدار و عزادار در سبزه زار بهار دشت ها و وزش
باد در رقص گل های شقایق رنگین وحشی کوهستان
ها وترنم باران بر مزارع سبز برنج زار شمال زیبا و خوشه های گندم سراسر
ایران زمین ونسیم عطر شکوفه های بهاری بانغمه وغزل خوانی بلبلان نوید بخش به بار
نشستن آرمان و اهداف والای انسانی هستان رفتگان از میان مان باشد وخط بطلان بر
پایان حکومت نیستان کشیده شود چنین عید نوروز و بهاری برشما مبارک باد. ایمیل دریافتی از دوستی هم
تقدیم می گردد.
پیشاپیش نوروز را تبریک می گویم
باز کن پنجره ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همه ی چلچله ها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند.
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقی ها را،
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست،
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار
ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچه ی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها
جشن می گیرد.
خاک، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن!
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن!
شعر فریدون مشیری
پیشاپیش نوروز را تبریک می گویم
باز کن پنجره ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همه ی چلچله ها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند.
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقی ها را،
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست،
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچه ی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها
جشن می گیرد.
خاک، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن!
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن!
شعر فریدون مشیری