جارو فروش 16 اسفند -94
سربازجو شریعت نداری تمام همکاران ونوچه هایش درا وین نامه ی کیهان را بسیج کرده است که در همه ستون هایا وین نامه قلمفرسایی تبلیغاتی کنند واز جنگ افروزی دفاع وبابرجام ورقیب ونتیجه نمایشا نتخابات 7 اسفند مخالفت کنند.
نويسنده: سلمان كديور
به خدا حاجي، ما مقصر نيستيم! وقتي آن قدر در گوشمان خواندند که جنگ تمام شده و حالانوبت جمع کردن غنايم است، بايد براي حفظ آبروي اسلام مانور تجمل بدهيم، بايد بسازيم و جاي خمپاره ها و موشک ها، گل و بلبل بياوريم و ... چه توقعي از ما داري؟ تا به خودمان آمديم، ديديم ميان يک ميدان مسابقه ايستاده ايم. مسابقه براي کسب غنيمت و ... بعد از مدتي براي ما جنگ به پايان رسيده بود. بگذر از قليلي مثل خودت که بعد از آن هم هنوز مي گفتيد و شعار مي داديد: «جنگ، جنگ، تا پيروزي.»
براي من و امثال من، زهر که نوشيده شد، همه چيز تمام شده بود. هيچ وقت آن روز از يادم نمي رود. يادت است حاجي؟ وقتي خبر قبول صلح را فرمانده لشکر داد، بچه ها ماشينش را به سنگ گرفتند. يادم است خودت مي گفتي: «هيچ آدم عاقلي زهر نمي نوشد مگر به اجبار، يا وقتي که کارد را به استخوانش رسانده باشند.»
به ما حق بده حاجي! ما گيج بوديم و منگ. تکليف بعد از صلح را نفهميديم، يا نخواستيم بفهميم. شايد بگويي دروغ مي گويم و مي خواهم توجيه کنم. حق هم داري، حرف هايت را هنوز خيلي از بچه ها به ياد دارند. روي خاکريز ايستادي و بلندگوي دستي ات را به دست گرفتي و با آن صداي خش دار و سينه ناصاف، پيام امام خميني را خواندي. يادت مي آيد؟ انگار که براي بچه ها مقتل خوانده باشي. چه اشکي مي ريختند و چه ناله ها سر مي دادند! مانند مادرهاي بچه مرده، ضجّه مي زدند و فرياد مي کشيدند. خودشان را مقصر مي دانستند. مي گفتند امام از ما چه قصوري ديده که جام زهر را سرکشيده؟ همه را از چشم خودشان مي ديدند. يادم هست دسته اي از بچه ها خاک برسرشان مي ريختند و خودشان را مي زدند.
«امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهين بي درد شروع شده است ...»(1) اين جمله همان تکليف بعد از جنگ ما بود؛ جبهه جديدي که براي ما باز شد و تو، آن روز با اشک در گوشمان فريادش کردي. اما با آن همه تبليغ و ترويج رفاه زدگي و آن گرد و غباري که مانع ديدن و فهميدن حقيقت شد، پيام کدام پيامبر در گوش کدام مجاهد آهنگ خواهد داشت؟
حق داري حاج مهدي اگر بگويي جا زديم. اگر بگويي در جنگ بعد از جنگ، وارد جبهه اي شديم که در تمام طول هشت سال، عليه اش مسلحانه مي جنگيديم. جبهه عوض شده بود. دشمن ديگر رو به رويت نبود، ديگر براي ديدنت منوّر نمي زد که تو فقط بايد دراز مي کشيدي تا در تيررَسَش نباشي. ديگر نمي توانستي براي ضربه زدنش پاتک يا يک عمليات چريکي دست و پاکني. همه چيز عوض شده بود.
ما موقعيت دشمن را نفهميديم، و موقعيت خودمان را هم. آن قدر درگير مسائل ديگرمان کردند که تشخيص اين که از کجا به ما ضربه وارد مي شود را نمي داديم؛ اين شد که ما ناخواسته عليه اعتقاداتمان وارد کارزار شديم. انگار فريب سامري! را خورده باشيم. زخمِ کاري آن وقتي وارد شد، که کساني که در ميدان جنگ کنار ما سلاح به دست گرفته بودند و ما به آن ها مثل چشممان اعتماد داشتيم، جبهه بعد از جنگ را چيزي تعريف کردند که اصالت و واقعيتي نداشت.
ما تا آخر خط نمانديم. مي داني چرا حاج مهدي؟ چون «تنها آن هايي تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محروميت و استضعاف را چشيده باشند».(2) و ما مرِد ماندن در ميدان استضعاف و پابرهنگي نبوديم. حاج مهدي اي که همه رويش حساب مي کردند، کسي نبود جز يک جوان جارو فروش با يک مغازه کوچک در بازار. و همين جاروفروشي از تو حاج مهدي ساخته بود؛ حاجي! تو استضعاف را چشيده بودي...
داخل دفترم زيرِ کولر گازي نشسته بودم و چرتکه- به حساب اموال و فروخته ها و خريده هاي عمرم- مي انداختم. ليست بدهکاران به شرکت ساختماني ام را چک مي کردم، تا از آنان به علت بد حسابي و ندادن اقساط آپارتمانشان، شکايت کنم.
ناگهان چشمم به يک اسم آشنا افتاد. اول فکر کردم تشابه اسمي است، اما وقتي مدارکت را چک کردم، يقين کردم که خودت هستي. چشمانم گرد شده بود، مثل اين که پُتک به کمرم زده باشند. يک باره همه خاطره ها برايم زنده شد. خاطره آن روز سخت، ميان ني زارهاي مجنون... خاطره آخرين سخنراني... خاطره مهرباني و دليري هايت... باورم نمي شد.
واي که چقدر اين دنيا کوچک است حاج مهدي! چرخ فلک گشت و گشت و مني که همه زندگي و عمر و شادابي ام را وامدار عمر و شادابي و جواني تو هستم، در ليست طلبکارهاي تو قرار داد. چه دروغ بزرگي! چه فريبي! چقدر کثيف است دنيا و چقدر مکّار! بدهکار را طلب کار کرده و طلب کار را بدهکار ... کاري که تو آن روز در مجنون برايم کردي در پيمانه حساب اين دنياي پست و دني نمي گنجد، چه برسد به قيمت يک آپارتمان هفتاد متري.
ديدار اول بعد از جنگ همين يک سال پيش بود. صورت چروکيده ات را پشت ماسک پنهان کرده بودي تا هوايي که امثال من، آلوده به هواي نفس ساخته بودند، ريه آزادگي ات را نرنجاند، موهايت سفيد و عصايي در دست.
نمي دانم وقتي مرا پشت آن ميز با آن همه مردمي که به انتظار ترحم من پشت در اتاقم صف کشيده بودند ديدي؛ چه حسّي داشتي. شايد حسّ خسراني که الان من به آن دچارم، تو را هم فراگرفت. شايد با خودت گفتي ببين جواني ام را فداي چه کسي کرده ام، کسي که دل خيلي ها از او خون شده است.
وارد دفترم که شدي و چشمت به چشمم که افتاد، جا خوردي، چطور مي توانستي فراموشم کرده باشي؟! کسي که اين همه مصيبت و رنج را براي او به جان خريده بودي. اما به روي خودت نياوردي، مطمئن هستم آشنايي ندادي، چون نمي خواستي مرا ياد آن روز بيندازي و مرا شرمنده ببيني. من هم از فرط خجالت و شرمندگي، خودم را به نفهمي زدم؛ که يعني تو را به جا نياورده ام.
جلو آمدي و برگه اي را دادي تا امضا کنم. برگه درخواست مهلت براي پرداخت بدهي. اسمت را که ديدم خشکم زد. دست و پايم را گم کردم. بغض گلويم را فشرد. دستم مثل چوب، خشک شده بود. دوست داشتم سنگي از آسمان نازل شود و مرا درجا خلاص کند، يا زمين دهان باز کند و مرا ببلعد. از شرمندگي و احساس گناه سرم را بالانياوردم تا چشمان پرهيبتت را نبينم. همه انرژي ام را جمع کردم و با صداي لرزانم گفتم:
- بفرماييد بنشينيد، سر پا خوب نيست.
آرام نشستي. سرم را بلند کردم و طوري خودم را نگه داشتم که انگار تو را نمي شناسم. نزديک آمدم و گفتم:
- لازم به امضا و مهلت نيست، هر وقت داشتيد واريز کنيد، من ترتيب کارهايتان را مي دهم.
- بقيه که آمدند، از شما امضا گرفتند! من و آنها چه فرقي داريم؟!
زبانم بند آمده بود و با لکنت زبان گفتم: «خوب... خوب... هرچه باشد شما جانبازيد. براي اين مملکت زجر کشيده ايد... رعايت احترام شما بر ما واجب است.»
مردم تا توانستم حرفم را تمام کنم. داشتم از حرارت شرم مي سوختم. آرام در چشمم خيره شدي و گفتي:
- من با ديگران فرقي ندارم، جنگ و جبهه هم ملاک برتري و تفاوت نيست، معامله هم برنمي دارد. ملاک حال آدم ها است.
اين را که گفتي قلبم داشت از حرکت مي ايستاد، لبانم را از شدت شرم گزيدم و به خودم نفرين کردم که هنوز هم تو را نشناخته ام و باز دارم مثل امثال خودم با تو حرف مي زنم و معامله مي کنم، هنوز هم در اشتباهم. همه حال و روز من در همين کلمه ات نهفته بود: «معامله». ما معامله کرده بوديم حاجي! دست به پيشاني ام کشيدم و عرق شرم را گرفتم و با بغض، زير نامه درخواستت را امضا کردم.
وقتي داشتي از اتاقم خارج مي شدي، دوست داشتم عصايت را بگيرم به پايت بيفتم، با دل و جرئت بگويم که کي هستم، بگويم که شرمنده ام، دوست داشتم بگويمت که چندين سال است زير خروارها خاک دنيازدگي و رفاه طلبي دفن شده ام و بيشتر از آن روز در مجنون، محتاج ياري ات هستم، تا حيات دوباره ام بخشي و هزار دوست داشتن هاي ديگر. اما با چه رويي؟ با چه جرئتي؟... سرپا خشکم زد. از پشت، خميده راه رفتنت را مي ديدم و مي سوختم و به خودم نفرين مي کردم. نمي داني چقدر سخت بود حاجي!... چقدر آب شدم... همسنگر قديمي ات را مثل پيرمردها دست به عصا و خميده ببيني... خيلي سخت است.
بعد از آن روز، شب و روزم شده بود حاج مهدي. انگار مبعوث شده بودي که دوباره گذشته ام را ورق بزنم. شب ها آلبوم عکس هاي جبهه را، که ميان عکس ساختمان ها و برج ها گم شده بود، نگاه مي کردم و حسرت مي خوردم. حسرت شب هاي عمليات، حسرت شوخي ها و خنده ها، حسرت گريه ها و غم ها... عکس تو را که مي ديدم، اشکم جاري مي شد. حاج مهدي داخل عکس، آن پيرمرد عصا به دست که در دفتر کارم ديدم نبود. فرمانده دسته تخريب، قدي بلند و چهارشانه، با چهره اي بشاش و خلقي نرم و مهربان داشت. ميان مدارکت، آدرس خانه اي که بعدا فهميدم اجاره اي بوده و شماره تلفن ات را برداشته بودم و هر شب با خودم عهد مي کردم که فردا سراغت مي آيم، اما باز هيچ گاه جرئت رو در رو شدن با تو را پيدا نکردم تا امروز که شانه به شانه هم، راه مي رويم.
چند مدتي بود که خيابان ها شلوغ شده بود. هر کس جماعتي را دنبال خودش روانه کرده بود و به بانک ها و اموال عمومي حمله مي کردند و شعارهاي تند مي دادند. مثل اين که جنگ خياباني به پا شده باشد. با اين که مدت زيادي بود از گذشته ام غفلت کرده بودم، اما برخي شعارهايشان به شدت روحيه ام را مي شکست، انگار که رو در رو، کسي به صورتم سيلي بزند.
روز عاشورا بود، اما جماعتي در کمال ناباوري و جسارت در روز عزاي عالم و آدم، کف و سوت مي زدند و هلهله مي کردند. صورت هايشان را پوشيده بودند و به طرف عزاداران حمله مي کردند. انگار قيامت شده باشد. ميان آن همه شلوغي و بلوا، ناگهان تو را ديدم. گوشه اي از خيابان روي يک سکوي بلند، در حالي که جمعي دورت را حلقه کرده بودند و به کلامت گوش مي دادند برايشان با همان صداي خش دار، با آنکه سرفه امان از حنجره ات گرفته بود، صحبت مي کردي.
با ديدنت خشکم زد. باورم نمي شد کسي که مي بينم همان حاج مهدي من باشد. برايم دل و جرئتت سنگين مي آمد، اما با سابقه اي که از تو سراغ داشتم، بعيد نبود. کسي که شب هاي قبل از عمليات يک تنه به خط مقدم دشمن مي زد و شناسايي يک لشکر تمام تجهيز را مي آورد، اين روحيه از او دور نبود. مثل دانش آموز شاگرد اولي که تشنه کلام استاد باشد، ميان جمعيت وارد شدم.
«انما بدء الفتن اهواء تتبع و احکام تبتدع، يخالف فيها کتاب الله و يتولي عليهما رجال رجالا، علي غير دين الله. فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف علي المرتادين... همواره پديد آمدن فتنه ها، هواپرستي و بدعت گذاري، در احکام آسماني است. نوآوري هايي که قرآن با آن مخالف است و گروهي با اين دو انحراف، بر گروه ديگر سلطه يابند که برخلاف دين خداست. پس اگر باطل با حق خلط نمي شد، بر طالبان حق پوشيده نمي ماند و اگر حق از باطل جدا و خالص مي گشت زبان باطل قطع مي گرديد، اما قسمتي از حق و قسمتي از باطل را مي گيرند و با هم درمي آميزند، آن جاست که شيطان بر دوستان خود چيره مي شود و تنها آنان که مشمول لطف و مرحمت پروردگارند، نجات مي يابند.» (3)
حرف هايت براي مردم مثل آب بود روي آتش، مثل سپر در برابر نيش نيزه، مثل چراغ در ظلمت و تاريکي. تو هنوز رزمنده بودي حاج مهدي! تخريب چي مانده بودي، براي تو و امثال تو فرقي نمي کند، فتح المبين، شلمچه يا عين خوش با کف خيابان هاي شهر. هر جا ميدان رزم و جانبازي بوده، تو هم بوده اي، اين را همان روز فهميدم. فهميدم که براي تو هنوز جنگ ادامه دارد. تو در ميدان جنگ اشرافيت و استضعاف، هنوز حاج مهدي خط شکن بودي. حاج مهدي جاروفروش. حالاحرف بچه ها به يادم مي افتد که مي گفتند: «حاج مهدي، هميشه آن جايي است که بايد باشد.»
مي بينم بي راه و از روي اغراق نمي گفتند. تو همان جايي بودي که مي بايد باشي. تو هيچ گاه فريب سامري ها را نخورده بودي. و باز هم مثل قديس ها ميان جمعيت گمت کردم. نفهميدم چه شد، که ناگهان ميان مردم حل شدي، و باز مرا در حسرت ديدن و شنيدن کلامت رها کردي. اين که دوباره تو را مي ديدم، برايم حکم اتفاق را نداشت. انگار نيرويي عجيب تو را سر راهم قرار داده بود. شايد اشک هاي نيمه شبم در بيابان هاي شلمچه به فريادم رسيده بود. نمي دانم، اما برايم حکم اتفاق را نداشت.
از همان روز برايم شبيه يک قديس بودي، اصلاما آدم ها خيلي هامان به قد و قواره تو نمي رسيم حاجي! يادت مي آيد؟ جزيره مجنون؟ مدت ها بود که مي جنگيديم، با دست خالي بايد جلوي چندين لشکر تا دندان مسلح را مي گرفتيم. مدتي بود که غذا و نيروي کمکي و تدارکات به خط نرسيده بود. بچه ها يکي يکي شهيد مي شدند و خيلي ها هم مجروح. محاسبات نظامي مي گفت با وضعيت موجود امکان نگه داشتن جزيره وجود ندارد، فرماندهان هم تاييد مي کردند.
خبر رسيده بود که امام از بچه ها خواسته، جزيره را به هر قيمتي که هست حفظ کنند. اين حرف براي بچه ها معني اش اين بود که تمام محاسبات عقلي و زميني، پشيزي هم نمي ارزد. وقتي خميني مي خواهد، بايد بشود، ولو يک فشنگ هم نباشد، با ني هاي مجنون يا با بلعيدن شيميايي، يا سپر کردن سينه، رو به روي گلوله تانک هاي تي 72، بايد جلوي دشمن را گرفت. اين کلام امام براي بچه ها از صدها زره پوش و هزاران نيروي کمکي گره گشا تر بود.
از آسمان مثل باران روي سرمان خمپاره و موشک نازل مي شد. يادت هست حاجي؟ به شوخي مي گفتي، نمي دانم مجنون چقدر مساحت دارد که اين حجم عظيم از موشک و خمپاره را در خودش جا مي دهد! بعدها هم مشخص شد چندان شوخي نبوده، چيزي نزديک به يک و نيم ميليون موشک و خمپاره براي يک جزيره کوچک!
ميان بچه ها مي دويدي، پرپر مي زدي، به حالشان رسيدگي مي کردي، زخم هايشان را مي بستي، سيرابشان مي کردي، به هر کس که هنوز توان جنگيدن داشت، روحيه مي دادي. ناگهان دودهاي رنگي شوم در آسمان پيدا شد و بوي تند سير، فضا را پر کرد، و بعد هم فرياد و نعره هاي تو: «... شيميايي زدند... شيميايي زدند... ماسکاتون رو بزنيد... بريد تو سنگرها... بجنبيد... بجنبيد».
محشر شده بود. هر کس را که مي ديدي، در حال دويدن و پناه گرفتن بود، ميان کانال ها گودي حفر مي کردند و در آن مي خزيدند. با چشم خودم مي ديدم که چطور بچه ها گلويشان را با دو دست مي گرفتند و مانند ماهي که از آب بيرونش انداخته باشند، خودشان را به زمين مي کوفتند و جان مي دادند. برخي از بچه ها که ماسک و لباس نداشتند، چفيه هايشان را خيس مي کردند و به صورتشان مي بستند، اما باز آن گاز شوم، کار خودش را مي کرد.
گيج شده بودم، روي زمين افتاده بودم و خس خس مي کردم. تمام توانم را جمع کرده بود تا خودم را سينه خيز به سنگر برسانم اما تنفسم مختل شده بود؛ توان ادامه نداشتم. چشمانم سياهي رفت، بدنم شروع به مورمور کرد و آرام آرام احساس خفگي و تهوع سر تا سر وجودم را احاطه کرد. ناخودآگاه دستم را به طرف گلويم بردم و با تمام توان شروع به فشردنش کردم. ديگر اميدي نداشتم، برايم يقين شده بود کارم تمام است که ناگهان کسي سرم را روي زانويش گذاشت و ماسکي به صورتم زد. چشمم را تيز کردم... تو بودي حاج مهدي... اما خودت! دست بردم که ماسکت را باز کنم، دستم را گرفتني و بوسيدي. آب قمقمه راروي چفيه ات ريختي و صورتت را پيچيدي و غيب شدي... مثل قديس ها... همان روز بود که يوسف من شدي.
جان مرا خريدي و خودت را پير و خمود کردي. نمي دانم آن روز که در دفتر کارم، مرا با آن همه آدم که در انتظار حرکت خودکار من بودند ديدي، چه احساسي داشتي. شايد از اينکه ماسکت را به صورتم زدي، پشيمان شدي يا خودت را نفرين کردي، که ببين خودم را هزينه چه آدمي کردم، کسي که هر چه داشت و نداشت تباه و به گذشته اش پشت کرد.
نه... نه... باز هم دارم به خطا مي روم... تو براي خدا آن روز، آن کار بزرگ را کردي نه براي خردي مثل من. رسالت مرا سنگين تر کردي، اما من نفهميدم و در طول اين سالها به فداکاري و جانبازي تو هم وفا نکردم.
کاش آن روز مي گذاشتي مثل ديگر بچه ها آن گاز شوم مرا هم خفنه کند! کاش هرگز مرا نمي ديدي و عمر و سلامتي ات را به پاي چون مني خرج نمي کردي که من اين گونه به هدر دهم! کاش اندازه اي که امروز تابوتت روي دوشم سنگيني مي کند، سنگيني رسالت بر جا مانده ام را احساس مي کردم تا امروز با سربلندي و افتخار فرياد مي زدم که اين شهيد، حاج مهدي جاروفروش، دوست من است، رفيق سال هاي جنگ من است. اما اگر بگويم آبروي تو را باز مي برم. حاجي، آخر مردم نمي پرسند بين تو و اين شهيد چه شباهتي است که اين ادعا را مي کني؟!... حق دارند، من کجا، تو کجا حاجي... کاش اين حرف ها را وقتي ديدمت مي گفتم، نه امروز زير تابوتت، کاش اين اشک ها را در آغوشت روي شانه هايت مي ريختم.
تو جزء آن دسته از بسيجي هايي هستي که با گلوله دق، زخم درد و ترکش استحاله کشته شد. اينها نمي فهمند که مي گويند، تو را آن گازهاي شوم خفنه کرد، نه. تو وقتي از پاي افتادي که نام شهيد، دستمال سياه بازي برخي شد. گلوله کاري، وقتي بر جانت نشست که کرکس تباران، صفت ياران و همسنگران قدسي ات را گرفتند.(4)
تو سال ها بود شهيد شده بودي، ميان ما مي گشتي، با ما حرف مي زدي. تو مسيحي بودي که خداوند ميان اين قبرستان، مدتي وديعه نهاده بود. تو را با تاخير از ميان ما برد تا عطرت مايه حيات ما خاک نشينان باشد و کلامت ستاره آسمان هدايتمان، تا امثال من، به شما نگاه کنند و راه را از بي راه تشخيص دهند. حالاهم که رفته اي، زنده اي حاجي.
حالامي فهمم چرا باران، مايه حيات اين دنياست؟ چون خالص شده، طيب شده؛ زلال و معصوم شده و بعد عروج کرده و هواي پاک قدس الهي در آن دميده شده... درست مثل شما... که فرمود«... بل هم احياء...» مايه حيات بشر شماييد. وقتي که مي باريد بر شوره زار افکار و آمال ما؛ مي شوييد تمام پلشتي ها و زنگارها را، راست مي کنيد تمام کژي ها را.
نمي دانم اين همه جمعيت که براي بدرقه تو آمده اند، حال و حس مرا دارند يا نه؟ حال يک آدم خسران ديده را که تنها کاري که براي بهترين و ماندگارترين سال هاي عمرش کرده، اين است که زير تابوت بهترين دوستش که يادگار آن سال هاست را بگيرد! نمي داني حاج مهدي چقدر دوست دارم ميان اين جمعيت زمين دهان باز کند و مرا ببلعد. نمي داني چقدر شرمنده ام... تو بردي و من با اين همه برج و ملک باختم. تو در تمام جنگ ها و آزمايش ها سربلند بيرون آمدي و من مثل قوم حضرت موسي، پايم از نيل خشک نشده، فرعوني شدم. تو آزاد شدي بعد از تحمل سالها درد و رنج، با دلي آرام و قلبي مطمئن، مانند حضرت امام به حلقه دوستانمان پيوستي، من ماندم و خروار خروار گچ و سيمان و آجر، يک عمر در حسرت گذشته که هرچه کاشته بودم را تباه ساختم. من ماندم و پيمودن يک راه بلند به وسعت تمام غفلت هايم...
به خدا حاجي، ما مقصر نيستيم! وقتي آن قدر در گوشمان خواندند که جنگ تمام شده و حالانوبت جمع کردن غنايم است، بايد براي حفظ آبروي اسلام مانور تجمل بدهيم، بايد بسازيم و جاي خمپاره ها و موشک ها، گل و بلبل بياوريم و ... چه توقعي از ما داري؟ تا به خودمان آمديم، ديديم ميان يک ميدان مسابقه ايستاده ايم. مسابقه براي کسب غنيمت و ... بعد از مدتي براي ما جنگ به پايان رسيده بود. بگذر از قليلي مثل خودت که بعد از آن هم هنوز مي گفتيد و شعار مي داديد: «جنگ، جنگ، تا پيروزي.»
براي من و امثال من، زهر که نوشيده شد، همه چيز تمام شده بود. هيچ وقت آن روز از يادم نمي رود. يادت است حاجي؟ وقتي خبر قبول صلح را فرمانده لشکر داد، بچه ها ماشينش را به سنگ گرفتند. يادم است خودت مي گفتي: «هيچ آدم عاقلي زهر نمي نوشد مگر به اجبار، يا وقتي که کارد را به استخوانش رسانده باشند.»
به ما حق بده حاجي! ما گيج بوديم و منگ. تکليف بعد از صلح را نفهميديم، يا نخواستيم بفهميم. شايد بگويي دروغ مي گويم و مي خواهم توجيه کنم. حق هم داري، حرف هايت را هنوز خيلي از بچه ها به ياد دارند. روي خاکريز ايستادي و بلندگوي دستي ات را به دست گرفتي و با آن صداي خش دار و سينه ناصاف، پيام امام خميني را خواندي. يادت مي آيد؟ انگار که براي بچه ها مقتل خوانده باشي. چه اشکي مي ريختند و چه ناله ها سر مي دادند! مانند مادرهاي بچه مرده، ضجّه مي زدند و فرياد مي کشيدند. خودشان را مقصر مي دانستند. مي گفتند امام از ما چه قصوري ديده که جام زهر را سرکشيده؟ همه را از چشم خودشان مي ديدند. يادم هست دسته اي از بچه ها خاک برسرشان مي ريختند و خودشان را مي زدند.
«امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهين بي درد شروع شده است ...»(1) اين جمله همان تکليف بعد از جنگ ما بود؛ جبهه جديدي که براي ما باز شد و تو، آن روز با اشک در گوشمان فريادش کردي. اما با آن همه تبليغ و ترويج رفاه زدگي و آن گرد و غباري که مانع ديدن و فهميدن حقيقت شد، پيام کدام پيامبر در گوش کدام مجاهد آهنگ خواهد داشت؟
حق داري حاج مهدي اگر بگويي جا زديم. اگر بگويي در جنگ بعد از جنگ، وارد جبهه اي شديم که در تمام طول هشت سال، عليه اش مسلحانه مي جنگيديم. جبهه عوض شده بود. دشمن ديگر رو به رويت نبود، ديگر براي ديدنت منوّر نمي زد که تو فقط بايد دراز مي کشيدي تا در تيررَسَش نباشي. ديگر نمي توانستي براي ضربه زدنش پاتک يا يک عمليات چريکي دست و پاکني. همه چيز عوض شده بود.
ما موقعيت دشمن را نفهميديم، و موقعيت خودمان را هم. آن قدر درگير مسائل ديگرمان کردند که تشخيص اين که از کجا به ما ضربه وارد مي شود را نمي داديم؛ اين شد که ما ناخواسته عليه اعتقاداتمان وارد کارزار شديم. انگار فريب سامري! را خورده باشيم. زخمِ کاري آن وقتي وارد شد، که کساني که در ميدان جنگ کنار ما سلاح به دست گرفته بودند و ما به آن ها مثل چشممان اعتماد داشتيم، جبهه بعد از جنگ را چيزي تعريف کردند که اصالت و واقعيتي نداشت.
ما تا آخر خط نمانديم. مي داني چرا حاج مهدي؟ چون «تنها آن هايي تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محروميت و استضعاف را چشيده باشند».(2) و ما مرِد ماندن در ميدان استضعاف و پابرهنگي نبوديم. حاج مهدي اي که همه رويش حساب مي کردند، کسي نبود جز يک جوان جارو فروش با يک مغازه کوچک در بازار. و همين جاروفروشي از تو حاج مهدي ساخته بود؛ حاجي! تو استضعاف را چشيده بودي...
داخل دفترم زيرِ کولر گازي نشسته بودم و چرتکه- به حساب اموال و فروخته ها و خريده هاي عمرم- مي انداختم. ليست بدهکاران به شرکت ساختماني ام را چک مي کردم، تا از آنان به علت بد حسابي و ندادن اقساط آپارتمانشان، شکايت کنم.
ناگهان چشمم به يک اسم آشنا افتاد. اول فکر کردم تشابه اسمي است، اما وقتي مدارکت را چک کردم، يقين کردم که خودت هستي. چشمانم گرد شده بود، مثل اين که پُتک به کمرم زده باشند. يک باره همه خاطره ها برايم زنده شد. خاطره آن روز سخت، ميان ني زارهاي مجنون... خاطره آخرين سخنراني... خاطره مهرباني و دليري هايت... باورم نمي شد.
واي که چقدر اين دنيا کوچک است حاج مهدي! چرخ فلک گشت و گشت و مني که همه زندگي و عمر و شادابي ام را وامدار عمر و شادابي و جواني تو هستم، در ليست طلبکارهاي تو قرار داد. چه دروغ بزرگي! چه فريبي! چقدر کثيف است دنيا و چقدر مکّار! بدهکار را طلب کار کرده و طلب کار را بدهکار ... کاري که تو آن روز در مجنون برايم کردي در پيمانه حساب اين دنياي پست و دني نمي گنجد، چه برسد به قيمت يک آپارتمان هفتاد متري.
ديدار اول بعد از جنگ همين يک سال پيش بود. صورت چروکيده ات را پشت ماسک پنهان کرده بودي تا هوايي که امثال من، آلوده به هواي نفس ساخته بودند، ريه آزادگي ات را نرنجاند، موهايت سفيد و عصايي در دست.
نمي دانم وقتي مرا پشت آن ميز با آن همه مردمي که به انتظار ترحم من پشت در اتاقم صف کشيده بودند ديدي؛ چه حسّي داشتي. شايد حسّ خسراني که الان من به آن دچارم، تو را هم فراگرفت. شايد با خودت گفتي ببين جواني ام را فداي چه کسي کرده ام، کسي که دل خيلي ها از او خون شده است.
وارد دفترم که شدي و چشمت به چشمم که افتاد، جا خوردي، چطور مي توانستي فراموشم کرده باشي؟! کسي که اين همه مصيبت و رنج را براي او به جان خريده بودي. اما به روي خودت نياوردي، مطمئن هستم آشنايي ندادي، چون نمي خواستي مرا ياد آن روز بيندازي و مرا شرمنده ببيني. من هم از فرط خجالت و شرمندگي، خودم را به نفهمي زدم؛ که يعني تو را به جا نياورده ام.
جلو آمدي و برگه اي را دادي تا امضا کنم. برگه درخواست مهلت براي پرداخت بدهي. اسمت را که ديدم خشکم زد. دست و پايم را گم کردم. بغض گلويم را فشرد. دستم مثل چوب، خشک شده بود. دوست داشتم سنگي از آسمان نازل شود و مرا درجا خلاص کند، يا زمين دهان باز کند و مرا ببلعد. از شرمندگي و احساس گناه سرم را بالانياوردم تا چشمان پرهيبتت را نبينم. همه انرژي ام را جمع کردم و با صداي لرزانم گفتم:
- بفرماييد بنشينيد، سر پا خوب نيست.
آرام نشستي. سرم را بلند کردم و طوري خودم را نگه داشتم که انگار تو را نمي شناسم. نزديک آمدم و گفتم:
- لازم به امضا و مهلت نيست، هر وقت داشتيد واريز کنيد، من ترتيب کارهايتان را مي دهم.
- بقيه که آمدند، از شما امضا گرفتند! من و آنها چه فرقي داريم؟!
زبانم بند آمده بود و با لکنت زبان گفتم: «خوب... خوب... هرچه باشد شما جانبازيد. براي اين مملکت زجر کشيده ايد... رعايت احترام شما بر ما واجب است.»
مردم تا توانستم حرفم را تمام کنم. داشتم از حرارت شرم مي سوختم. آرام در چشمم خيره شدي و گفتي:
- من با ديگران فرقي ندارم، جنگ و جبهه هم ملاک برتري و تفاوت نيست، معامله هم برنمي دارد. ملاک حال آدم ها است.
اين را که گفتي قلبم داشت از حرکت مي ايستاد، لبانم را از شدت شرم گزيدم و به خودم نفرين کردم که هنوز هم تو را نشناخته ام و باز دارم مثل امثال خودم با تو حرف مي زنم و معامله مي کنم، هنوز هم در اشتباهم. همه حال و روز من در همين کلمه ات نهفته بود: «معامله». ما معامله کرده بوديم حاجي! دست به پيشاني ام کشيدم و عرق شرم را گرفتم و با بغض، زير نامه درخواستت را امضا کردم.
وقتي داشتي از اتاقم خارج مي شدي، دوست داشتم عصايت را بگيرم به پايت بيفتم، با دل و جرئت بگويم که کي هستم، بگويم که شرمنده ام، دوست داشتم بگويمت که چندين سال است زير خروارها خاک دنيازدگي و رفاه طلبي دفن شده ام و بيشتر از آن روز در مجنون، محتاج ياري ات هستم، تا حيات دوباره ام بخشي و هزار دوست داشتن هاي ديگر. اما با چه رويي؟ با چه جرئتي؟... سرپا خشکم زد. از پشت، خميده راه رفتنت را مي ديدم و مي سوختم و به خودم نفرين مي کردم. نمي داني چقدر سخت بود حاجي!... چقدر آب شدم... همسنگر قديمي ات را مثل پيرمردها دست به عصا و خميده ببيني... خيلي سخت است.
بعد از آن روز، شب و روزم شده بود حاج مهدي. انگار مبعوث شده بودي که دوباره گذشته ام را ورق بزنم. شب ها آلبوم عکس هاي جبهه را، که ميان عکس ساختمان ها و برج ها گم شده بود، نگاه مي کردم و حسرت مي خوردم. حسرت شب هاي عمليات، حسرت شوخي ها و خنده ها، حسرت گريه ها و غم ها... عکس تو را که مي ديدم، اشکم جاري مي شد. حاج مهدي داخل عکس، آن پيرمرد عصا به دست که در دفتر کارم ديدم نبود. فرمانده دسته تخريب، قدي بلند و چهارشانه، با چهره اي بشاش و خلقي نرم و مهربان داشت. ميان مدارکت، آدرس خانه اي که بعدا فهميدم اجاره اي بوده و شماره تلفن ات را برداشته بودم و هر شب با خودم عهد مي کردم که فردا سراغت مي آيم، اما باز هيچ گاه جرئت رو در رو شدن با تو را پيدا نکردم تا امروز که شانه به شانه هم، راه مي رويم.
چند مدتي بود که خيابان ها شلوغ شده بود. هر کس جماعتي را دنبال خودش روانه کرده بود و به بانک ها و اموال عمومي حمله مي کردند و شعارهاي تند مي دادند. مثل اين که جنگ خياباني به پا شده باشد. با اين که مدت زيادي بود از گذشته ام غفلت کرده بودم، اما برخي شعارهايشان به شدت روحيه ام را مي شکست، انگار که رو در رو، کسي به صورتم سيلي بزند.
روز عاشورا بود، اما جماعتي در کمال ناباوري و جسارت در روز عزاي عالم و آدم، کف و سوت مي زدند و هلهله مي کردند. صورت هايشان را پوشيده بودند و به طرف عزاداران حمله مي کردند. انگار قيامت شده باشد. ميان آن همه شلوغي و بلوا، ناگهان تو را ديدم. گوشه اي از خيابان روي يک سکوي بلند، در حالي که جمعي دورت را حلقه کرده بودند و به کلامت گوش مي دادند برايشان با همان صداي خش دار، با آنکه سرفه امان از حنجره ات گرفته بود، صحبت مي کردي.
با ديدنت خشکم زد. باورم نمي شد کسي که مي بينم همان حاج مهدي من باشد. برايم دل و جرئتت سنگين مي آمد، اما با سابقه اي که از تو سراغ داشتم، بعيد نبود. کسي که شب هاي قبل از عمليات يک تنه به خط مقدم دشمن مي زد و شناسايي يک لشکر تمام تجهيز را مي آورد، اين روحيه از او دور نبود. مثل دانش آموز شاگرد اولي که تشنه کلام استاد باشد، ميان جمعيت وارد شدم.
«انما بدء الفتن اهواء تتبع و احکام تبتدع، يخالف فيها کتاب الله و يتولي عليهما رجال رجالا، علي غير دين الله. فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف علي المرتادين... همواره پديد آمدن فتنه ها، هواپرستي و بدعت گذاري، در احکام آسماني است. نوآوري هايي که قرآن با آن مخالف است و گروهي با اين دو انحراف، بر گروه ديگر سلطه يابند که برخلاف دين خداست. پس اگر باطل با حق خلط نمي شد، بر طالبان حق پوشيده نمي ماند و اگر حق از باطل جدا و خالص مي گشت زبان باطل قطع مي گرديد، اما قسمتي از حق و قسمتي از باطل را مي گيرند و با هم درمي آميزند، آن جاست که شيطان بر دوستان خود چيره مي شود و تنها آنان که مشمول لطف و مرحمت پروردگارند، نجات مي يابند.» (3)
حرف هايت براي مردم مثل آب بود روي آتش، مثل سپر در برابر نيش نيزه، مثل چراغ در ظلمت و تاريکي. تو هنوز رزمنده بودي حاج مهدي! تخريب چي مانده بودي، براي تو و امثال تو فرقي نمي کند، فتح المبين، شلمچه يا عين خوش با کف خيابان هاي شهر. هر جا ميدان رزم و جانبازي بوده، تو هم بوده اي، اين را همان روز فهميدم. فهميدم که براي تو هنوز جنگ ادامه دارد. تو در ميدان جنگ اشرافيت و استضعاف، هنوز حاج مهدي خط شکن بودي. حاج مهدي جاروفروش. حالاحرف بچه ها به يادم مي افتد که مي گفتند: «حاج مهدي، هميشه آن جايي است که بايد باشد.»
مي بينم بي راه و از روي اغراق نمي گفتند. تو همان جايي بودي که مي بايد باشي. تو هيچ گاه فريب سامري ها را نخورده بودي. و باز هم مثل قديس ها ميان جمعيت گمت کردم. نفهميدم چه شد، که ناگهان ميان مردم حل شدي، و باز مرا در حسرت ديدن و شنيدن کلامت رها کردي. اين که دوباره تو را مي ديدم، برايم حکم اتفاق را نداشت. انگار نيرويي عجيب تو را سر راهم قرار داده بود. شايد اشک هاي نيمه شبم در بيابان هاي شلمچه به فريادم رسيده بود. نمي دانم، اما برايم حکم اتفاق را نداشت.
از همان روز برايم شبيه يک قديس بودي، اصلاما آدم ها خيلي هامان به قد و قواره تو نمي رسيم حاجي! يادت مي آيد؟ جزيره مجنون؟ مدت ها بود که مي جنگيديم، با دست خالي بايد جلوي چندين لشکر تا دندان مسلح را مي گرفتيم. مدتي بود که غذا و نيروي کمکي و تدارکات به خط نرسيده بود. بچه ها يکي يکي شهيد مي شدند و خيلي ها هم مجروح. محاسبات نظامي مي گفت با وضعيت موجود امکان نگه داشتن جزيره وجود ندارد، فرماندهان هم تاييد مي کردند.
خبر رسيده بود که امام از بچه ها خواسته، جزيره را به هر قيمتي که هست حفظ کنند. اين حرف براي بچه ها معني اش اين بود که تمام محاسبات عقلي و زميني، پشيزي هم نمي ارزد. وقتي خميني مي خواهد، بايد بشود، ولو يک فشنگ هم نباشد، با ني هاي مجنون يا با بلعيدن شيميايي، يا سپر کردن سينه، رو به روي گلوله تانک هاي تي 72، بايد جلوي دشمن را گرفت. اين کلام امام براي بچه ها از صدها زره پوش و هزاران نيروي کمکي گره گشا تر بود.
از آسمان مثل باران روي سرمان خمپاره و موشک نازل مي شد. يادت هست حاجي؟ به شوخي مي گفتي، نمي دانم مجنون چقدر مساحت دارد که اين حجم عظيم از موشک و خمپاره را در خودش جا مي دهد! بعدها هم مشخص شد چندان شوخي نبوده، چيزي نزديک به يک و نيم ميليون موشک و خمپاره براي يک جزيره کوچک!
ميان بچه ها مي دويدي، پرپر مي زدي، به حالشان رسيدگي مي کردي، زخم هايشان را مي بستي، سيرابشان مي کردي، به هر کس که هنوز توان جنگيدن داشت، روحيه مي دادي. ناگهان دودهاي رنگي شوم در آسمان پيدا شد و بوي تند سير، فضا را پر کرد، و بعد هم فرياد و نعره هاي تو: «... شيميايي زدند... شيميايي زدند... ماسکاتون رو بزنيد... بريد تو سنگرها... بجنبيد... بجنبيد».
محشر شده بود. هر کس را که مي ديدي، در حال دويدن و پناه گرفتن بود، ميان کانال ها گودي حفر مي کردند و در آن مي خزيدند. با چشم خودم مي ديدم که چطور بچه ها گلويشان را با دو دست مي گرفتند و مانند ماهي که از آب بيرونش انداخته باشند، خودشان را به زمين مي کوفتند و جان مي دادند. برخي از بچه ها که ماسک و لباس نداشتند، چفيه هايشان را خيس مي کردند و به صورتشان مي بستند، اما باز آن گاز شوم، کار خودش را مي کرد.
گيج شده بودم، روي زمين افتاده بودم و خس خس مي کردم. تمام توانم را جمع کرده بود تا خودم را سينه خيز به سنگر برسانم اما تنفسم مختل شده بود؛ توان ادامه نداشتم. چشمانم سياهي رفت، بدنم شروع به مورمور کرد و آرام آرام احساس خفگي و تهوع سر تا سر وجودم را احاطه کرد. ناخودآگاه دستم را به طرف گلويم بردم و با تمام توان شروع به فشردنش کردم. ديگر اميدي نداشتم، برايم يقين شده بود کارم تمام است که ناگهان کسي سرم را روي زانويش گذاشت و ماسکي به صورتم زد. چشمم را تيز کردم... تو بودي حاج مهدي... اما خودت! دست بردم که ماسکت را باز کنم، دستم را گرفتني و بوسيدي. آب قمقمه راروي چفيه ات ريختي و صورتت را پيچيدي و غيب شدي... مثل قديس ها... همان روز بود که يوسف من شدي.
جان مرا خريدي و خودت را پير و خمود کردي. نمي دانم آن روز که در دفتر کارم، مرا با آن همه آدم که در انتظار حرکت خودکار من بودند ديدي، چه احساسي داشتي. شايد از اينکه ماسکت را به صورتم زدي، پشيمان شدي يا خودت را نفرين کردي، که ببين خودم را هزينه چه آدمي کردم، کسي که هر چه داشت و نداشت تباه و به گذشته اش پشت کرد.
نه... نه... باز هم دارم به خطا مي روم... تو براي خدا آن روز، آن کار بزرگ را کردي نه براي خردي مثل من. رسالت مرا سنگين تر کردي، اما من نفهميدم و در طول اين سالها به فداکاري و جانبازي تو هم وفا نکردم.
کاش آن روز مي گذاشتي مثل ديگر بچه ها آن گاز شوم مرا هم خفنه کند! کاش هرگز مرا نمي ديدي و عمر و سلامتي ات را به پاي چون مني خرج نمي کردي که من اين گونه به هدر دهم! کاش اندازه اي که امروز تابوتت روي دوشم سنگيني مي کند، سنگيني رسالت بر جا مانده ام را احساس مي کردم تا امروز با سربلندي و افتخار فرياد مي زدم که اين شهيد، حاج مهدي جاروفروش، دوست من است، رفيق سال هاي جنگ من است. اما اگر بگويم آبروي تو را باز مي برم. حاجي، آخر مردم نمي پرسند بين تو و اين شهيد چه شباهتي است که اين ادعا را مي کني؟!... حق دارند، من کجا، تو کجا حاجي... کاش اين حرف ها را وقتي ديدمت مي گفتم، نه امروز زير تابوتت، کاش اين اشک ها را در آغوشت روي شانه هايت مي ريختم.
تو جزء آن دسته از بسيجي هايي هستي که با گلوله دق، زخم درد و ترکش استحاله کشته شد. اينها نمي فهمند که مي گويند، تو را آن گازهاي شوم خفنه کرد، نه. تو وقتي از پاي افتادي که نام شهيد، دستمال سياه بازي برخي شد. گلوله کاري، وقتي بر جانت نشست که کرکس تباران، صفت ياران و همسنگران قدسي ات را گرفتند.(4)
تو سال ها بود شهيد شده بودي، ميان ما مي گشتي، با ما حرف مي زدي. تو مسيحي بودي که خداوند ميان اين قبرستان، مدتي وديعه نهاده بود. تو را با تاخير از ميان ما برد تا عطرت مايه حيات ما خاک نشينان باشد و کلامت ستاره آسمان هدايتمان، تا امثال من، به شما نگاه کنند و راه را از بي راه تشخيص دهند. حالاهم که رفته اي، زنده اي حاجي.
حالامي فهمم چرا باران، مايه حيات اين دنياست؟ چون خالص شده، طيب شده؛ زلال و معصوم شده و بعد عروج کرده و هواي پاک قدس الهي در آن دميده شده... درست مثل شما... که فرمود«... بل هم احياء...» مايه حيات بشر شماييد. وقتي که مي باريد بر شوره زار افکار و آمال ما؛ مي شوييد تمام پلشتي ها و زنگارها را، راست مي کنيد تمام کژي ها را.
نمي دانم اين همه جمعيت که براي بدرقه تو آمده اند، حال و حس مرا دارند يا نه؟ حال يک آدم خسران ديده را که تنها کاري که براي بهترين و ماندگارترين سال هاي عمرش کرده، اين است که زير تابوت بهترين دوستش که يادگار آن سال هاست را بگيرد! نمي داني حاج مهدي چقدر دوست دارم ميان اين جمعيت زمين دهان باز کند و مرا ببلعد. نمي داني چقدر شرمنده ام... تو بردي و من با اين همه برج و ملک باختم. تو در تمام جنگ ها و آزمايش ها سربلند بيرون آمدي و من مثل قوم حضرت موسي، پايم از نيل خشک نشده، فرعوني شدم. تو آزاد شدي بعد از تحمل سالها درد و رنج، با دلي آرام و قلبي مطمئن، مانند حضرت امام به حلقه دوستانمان پيوستي، من ماندم و خروار خروار گچ و سيمان و آجر، يک عمر در حسرت گذشته که هرچه کاشته بودم را تباه ساختم. من ماندم و پيمودن يک راه بلند به وسعت تمام غفلت هايم...
1- پيام قطعنامه 598، جلد 21 صحيفه نور
2- همان
3- خطبه 50 نهج البلاغه، چگونگي پيدايش فتنه ها
4- در جريان فتنه، برخي از کشته شده هاي اين جريان به اسم شهيد دفن و به رسميت شناخته شدند.