گزارش ایرنا
زوج ناشنوای موفق
هر روز بگو «من
می توانم»11 اردیبهشت
98
تهران- ایرنا- افراد باید توانستن را با
تمام وجودشان اراده و باور کنند. مثل مهسا خان احمدی و مهدی پوریا نژاد. زوج
ناشنوایی که امروز نمایشگاه نقاشی از رنگ، احساس و توانستن برگزار کرده اند و هر
روز این جمله را تکرار می کنند «من می توانم».
به گزارش ایرنا، مهسا پر جنب و جوش از
این طرف سالن به آن طرف می رود. لحظه ای آرام و قرار ندارد. روی میزها را می چیند،
شمع ها را سر جایش قرار می دهد و دستی به تابلوهای کج و معوج می کشد تا همه چیز
برای افتتاح نمایشگاه نقاشی «هنر در سایه سکوت» در گالری مهرهنر موسسه خیریه
متوسلین امام رضا(ع) آماده باشد.
این دختر هنرمند از آن دست ناشنوایانی است که لب خوانی اش حرف ندارد. هنوز دهان باز نکرده ام روی هوا حرفم را می زند و با لبخند دلنشینی که به لب دارد می گوید: از خبرگزاری آماده ای؟
سری به نشانه تایید تکان می دهم. مهسا تا از راه رسیدن همسرش کنارم می نشیند و گفت و گو را آغاز می کنیم. این مصاحبه نتیجه ساعت ها گفت و گو با زوج جوانی است که بدون آنکه ناراحت شوند، به هر زحمت و سختی، با ایما و اشاره یا ته مانده آوایی که از انتهای حنجره شان خارج می شود، کلمه ها را خورده نخورده ادا می کنند. هرجا هم که متوجه نشدم برایم می نویسند تا حق مطلب به درستی ادا شود.
آنها درباره زندگی شان حرف زدند. از آشنایی تا ازدواج شان گفتندو از نمایشگاه شان برایم تعریف کردند.
*ناشنوایی ناشی از ترس و استرس
مهسا و همسرش ناشنوایی شان برمی گردد به قبل از تولد. مهسا و مهدی هر دو دهه شصتی هستند و مادرانشان مثل خیلی های دیگر در دوران جنگ باردار شده اند و تجربه بمباران و آژیرخطر ناشی از حملات هوایی جنگ را تجربه کرده اند. به همین دلیل زوج جوان معتقدند به خاطر استرس و ترس های مادرشان در دوران بارداری دچار این اتفاق شده اند.
مهدی در جنگ پدرش شهید شد و خانواده اش برای ادامه زندگی به شمال کشور و سپس به تهران آمدند. مهسا هم اهل شیراز است اما از آنجایی که به نقاشی علاقه مند بود و در شیراز دانشگاهی رشته نقاشی را تدریس کند، وجود نداشت آنها هم راهی تهران شدند.
با وجود اینکه مهسا در نمایشگاه های انفرادی یا گروهی زیادی در داخل و خارج از کشور حضور داشته اما این نمایشگاه برایش حال و هوای دیگری دارد. چراکه این نمایشگاه نتیجه تلاش های او و همسرش است.
*اولین تجربه مشترک
مهسا و مهدی سال 93 با یکدیگر آشنا شدند. مهسا با حرکات دست خود به من می فهماند که در کانون با یکدیگر آشنا شدند. بعد ادامه می دهد: آنجا من مسئول هنر بودم. به مرور با مهدی همکار و آشنا شدم.
همین کافی بود تا پس از مدتی مهدی یک دل نه صد دل به دختر رویاهایش دل ببازد و از او درخواست ازدواج کند اما مهسا به اینجای صحبت هایش که می رسد می گوید: اما من هر بار می گفتم نه.
ایرنا: چرا؟
مهسا: چون آمادگی اش را نداشتم. می خواستم در رشته نقاشی پیشرفت کنم به همین دلیل به مهدی گفتم صبر کند.
در این فاصله مهدی برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفت تا آنجا نقاشی خواند اما از مهسا قول گرفت که کمکش کند. پس از آن یعنی در سال 97 آشنایی مهدی و مهسا به ازدواج این دو با هم ختم شد.
حالا این نمایشگاه اولین تجربه مشترک زوج جوان است. اگر گشتی در نمایشگاه بزنید ردپای رنگ های شاد و روشن را بر روی همه بوم ها تماشا خواهید کرد. مهسا و همسرش عاشق رنگ های شاد هستند و سعی می کنند حتی در پوشش خود نیز از رنگ های روشن استفاده کنند. آنها معتقدند رنگ ها روحیه آنها را نیز بهتر می کند.
از بازی رنگ روی بوم ها بگذریم، بعضی از نقاشی ها به صورت برجسته کار شده. در این میان روی تعدادی از نقاشی ها کاج های رنگی دیده می شود که با طرح و رنگ روی بوم به خوبی عجین شده است. مهسا می گوید: کاج ها کار همسرم است. او با حوصله همه را جمع آوری کرده، تراشیده و سپس با کمک هم روی بوم کار کرده ایم.
*آن ها عاشقم بودند
برای این نمایشگاه 3 تابلو و 45 اثر چوبی مثل قطعه چوب های دکوراتیو، جا کلیدی یا جاشمعی به نمایش گذاشته شده است. مهسا و مهدی بخشی از مخارج زندگی شان را از راه آموزش یا فروش نقاشی تامین می کنند. اما به گفته مهسا این درآمد همیشگی نیست.به همین دلیل مهدی در اداره ای استخدام است و کارهای کامپیوتری انجا را انجام می دهد.
مهسا می گوید:من هم قبلا در یک شرکت کار تصویرسازی کتاب انجام می دادم اما به خاطر حقوق کم و رفتن به دانشگاه مجبور شدم از آنجا بیرون بیایم.
در این لحظه با چهره ای غمگین به گردنش هم اشاره می کند و ادامه می دهد: البته گردن درد هم گرفته بودم و دیگر نمی توانستم کار کنم.
مهسا پیش از این، زمانی که مجرد بود در سرای محله شان به هنرجویان آموزش نقاشی می داد. اما بعد از ازدواج و دور شدن مسیر خانه به محل کارش، از سرای محله هم بیرون آمد. او تصاویر هنرجویان کم سن و سالش را در موبایل نشانم می دهد و می گوید: وقتی آمدم بیرون همگی شان گریه کردند.
او با لحن ساده و دلنشینی ادامه می دهد: همه آنها عاشق من بودند.
وقتی از مهسا می پرسم که آیا هنرجویان از اینکه مربی شان ناشنوا بود تعجب نکردند، می گوید: چرا خیلی. اول برای همه آنها و حتی خانواده هایشان عجیب بود اما کم کم عادی شد. زمان آموزش سعی می کردم هرطور شده با صحبت کردن به آنها نقاشی را آموزش بدهم اما اگر متوجه نمی شدند عملی و با ایما و اشاره کار را یادشان می دادم و آنها نیز متوجه می شدند.
مهسا این روزها درحالی که در اتاق خانه اش نقاشی می کشد به دنبال کار هم می گردد. به چندجا سرزده و فرم استخدام پر کرده اما می گوید: شاید به این دلیل که ناشنوا هستم به من زنگ نزده ام. آنها توانایی های مرا باور ندارند.
این هنرمند جوان اما هنوز ناامید نشده و همچنان با انگیزه دنبال کار و معتقد است، روزی شغل موردعلاقه اش را پیدا خواهد کرد.
*در مدرسه عادی درس خواندم
مهسا برای رسیدن به جایگاه امروزش خیلی تلاش کرده است. مادر مهسا معلم بود. به همین دلیل مقطع ابتدایی را او در همان مدرسه ای درس خواند که مادرش معلم بود. مهسا می گوید: گاهی درس را متوجه نمی شدم. معلم هم یادش می رفت من ناشنوا هستم. در این مواقع خیلی ناراحت می شدم اما گاهی یا معلمم خودش می آمد و درس را از نو توضیح می داد یا مادرم کمکم می کرد. به خاطر همین هیچ وقت مدرسه استثنایی نرفتم و همیشه کنار بچه های عادی درس خواندم.
صدیقه کاظمی مادر مهسا هم در نمایشگاه حضور دارد. به اینجای صحبت هایمان که می رسیم مادر او می گوید: من کمکش کردم اما بیشترین تلاش با خود مهسا بود.
وی ادامه می دهد: دخترم 10 ماهش بود که فهمیدم ناشنوا است. چون به صداها واکنشی نشان نمی داد. دکتر بردیم و جراحی و حتی گفتاردرمانی هم انجام دادیم. اما نتیجه ای نداشت. از طرفی دوست نداشتم در مدرسه استثنایی برود. به همین دلیل در آموزش پرورش از او تست گرفتند و وقتی متوجه شدند لب خوانی خوبی دارد، اجازه دادند مهسا در مدرسه عادی ادامه بدهد. او بعدها برای ادامه تحصیل در رشته نقاشی به دانشگاه علمی کاربردی تهران آمد.
مادر مهسا اضافه می کند: امیدواریم این افراد تلنگری باشند برای خیلی از ما که سالم هستیم اما توانایی هایمان را باور نداریم اما این بچه ها با وجود نقص عضو پر از انگیزه و انرژی برای پیشرفت و موفقیت هستند.
*برنامه های تلویزیون زیرنویس داشته باشد
در طول گفت و گو مهسا چندبار به صورت تصویری با همسرش تماس می گیرد. این تنها راه ارتباطی آنها است و حرف های یکدیگر را به خوبی می فهمند. «اگر اینترنت قطع شود من نمی توانم به هیچ کسی زنگ بزنم. در واقع ارتباطم با همه قطع می شود و مجبور می شوم حضوری به سراغ شان بروم.». کمی بعد مهدی هم به جمع مان اضافه می شود. مهدی سمعک به گوش دارد. شنوایی یک گوشش 25 درصد است و تاحدودی می شنود. با این حال روی حرکت لب ها دقیق می شود تا بهتر متوجه صحبت های طرف مقابلش شود. او می گوید: از صبح تا 7 شب سر کارم و حدود 8 به خانه می رسم.
در این لحظه مهسا ادامه می دهد: من با چای و میوه و شام از او پذیرایی می کنم.
از مهدی می پرسم دستپخت مهسا به اندازه نقاشی کشیدنش خوب هست. نیم نگاهی به همسرش می اندازد و می گوید: خیلی
آنها سال گذشته راهی خانه بخت شدند و زمان زیادی نیست که با هم زندگی می کنند اما یکدیگر را به شدت دوست دارند. زبان علاقه آنها، زبان اشاره است.
مهدی اجازه گله کردن در حضور مهسا را ندارد. چون همسرش معتقد است باید با انگیزه و انرژی به زندگی ادامه داد و منتظر اتفاق های خوب بود اما مرد جوان جسته گریخته لابه لای صحبت هایش از مشکلات ناشنوایان می گوید. «اگر برنامه های تلویزیونی زیرنویس داشته باشند خیلی بهتر است. چون ما هم می توانیم متوجه شویم. مثل فیلم و سریال ها یا اخبار».
مهسا با همسرش موافق است. او در تکمیل صحبت های مهدی اضافه می کند: وقتی برنامه ها زیرنویس نداشته باشد، بعد از مدتی افرادی که مثل ما هستند افسرده می شوند. چون از دنیای بیرون خبر ندارند. احساس تنهایی کرده و بعد از مدتی ناامید و بی انگیزه و افسرده می شوند. زیرنویس اثر مثبتی دارد و شاید خیلی ها این را ندانند.
مهدی اما به تعویض پلاک هم اشاره می کند. او می گوید: به ناشنوایان پلاک معلولان تعلق نمی گیرد. درحالی که رانندگان دیگر باید بدانند که ما ناشنوا هستیم و صدای بوق را نمی شنویم. این موضوع جان خیلی از ناشنوایان را ممکن است به خطر بیندازد.
حالا که حرف از مشکلات ناشنوایان می افتد مهسا به موضوع دیگری نیز اشاره می کند. «من وقتی می خواهم اسنپ بگیرم خیلی مشکل دارم. چون نمی توانم با راننده حرف بزنم و بگویم کجا هستم. آدرس دقیق خانه را بدهم. خیلی از رانندگان نیز به نقشه توجه نمی کنند. به همین دلیل مجبور هستم همیشه از مسیرهای دیگری برای زودتر رسیدن به مقصد استفاده کنم. اگر در این برنامه ها توانیابان را نیز در نظر می گرفتند خیلی خوب می شد و ما ه به اندازه بقیه می توانستیم از امکانات استفاده کنیم».
*من می توانم
مهدی عضو تیم ملی ناشنوایان است. مهسا اشاره می کند که همسرش برای هر کاری تاخیر داشته باشد از فوتبالش نمی گذرد. آنها در کنار کارهی روزمره شان ساعاتی را نیز برای نقاشی اختصاص می دهند تا نمایشگاه برپا کنند. زوج ناشنوا با عشق و انرژی دنبال بهتر کردن شرایط زندگی شان هستند و سعی می کنند از حرف ها و انرژی های منفی دور باشند. مهسا می گوید: اگر سعی کنیم از اخبار و اتفاقات منفی و خسته کننده دور باشیم زندگی بهتری خواهیم داشت.
مهسا و مهدی معتقد هستند، برای هر کاری باید تلاش کرد. مهسا در کاغذ برایم می نویسد: موفقیت به سراغ شما نمی آید، شما باید به سراغ موفقیت بروید».
او ادامه می دهد: من همیشه خدا را شکر می کنم. وقتی غمگین می شوم به چیزهای مثبت فکر می کنم. به اینکه می توانم راحت نفس بکشم، راه بروم و وقتی یاد داشته هایم می افتم خدارا شکر می کنم و آرام می شوم.
مهسا و مهدی درباره آرزویشان می گوید: ما دوست داریم همه جوان های سرزمین مان خوشبخت و سالم باشند. از زندگی لذت ببرند و هر روز این جمله را با خودشان تکرار کنند. «من می توانم».
گزارش از فاطمه شیری
این دختر هنرمند از آن دست ناشنوایانی است که لب خوانی اش حرف ندارد. هنوز دهان باز نکرده ام روی هوا حرفم را می زند و با لبخند دلنشینی که به لب دارد می گوید: از خبرگزاری آماده ای؟
سری به نشانه تایید تکان می دهم. مهسا تا از راه رسیدن همسرش کنارم می نشیند و گفت و گو را آغاز می کنیم. این مصاحبه نتیجه ساعت ها گفت و گو با زوج جوانی است که بدون آنکه ناراحت شوند، به هر زحمت و سختی، با ایما و اشاره یا ته مانده آوایی که از انتهای حنجره شان خارج می شود، کلمه ها را خورده نخورده ادا می کنند. هرجا هم که متوجه نشدم برایم می نویسند تا حق مطلب به درستی ادا شود.
آنها درباره زندگی شان حرف زدند. از آشنایی تا ازدواج شان گفتندو از نمایشگاه شان برایم تعریف کردند.
*ناشنوایی ناشی از ترس و استرس
مهسا و همسرش ناشنوایی شان برمی گردد به قبل از تولد. مهسا و مهدی هر دو دهه شصتی هستند و مادرانشان مثل خیلی های دیگر در دوران جنگ باردار شده اند و تجربه بمباران و آژیرخطر ناشی از حملات هوایی جنگ را تجربه کرده اند. به همین دلیل زوج جوان معتقدند به خاطر استرس و ترس های مادرشان در دوران بارداری دچار این اتفاق شده اند.
مهدی در جنگ پدرش شهید شد و خانواده اش برای ادامه زندگی به شمال کشور و سپس به تهران آمدند. مهسا هم اهل شیراز است اما از آنجایی که به نقاشی علاقه مند بود و در شیراز دانشگاهی رشته نقاشی را تدریس کند، وجود نداشت آنها هم راهی تهران شدند.
با وجود اینکه مهسا در نمایشگاه های انفرادی یا گروهی زیادی در داخل و خارج از کشور حضور داشته اما این نمایشگاه برایش حال و هوای دیگری دارد. چراکه این نمایشگاه نتیجه تلاش های او و همسرش است.
*اولین تجربه مشترک
مهسا و مهدی سال 93 با یکدیگر آشنا شدند. مهسا با حرکات دست خود به من می فهماند که در کانون با یکدیگر آشنا شدند. بعد ادامه می دهد: آنجا من مسئول هنر بودم. به مرور با مهدی همکار و آشنا شدم.
همین کافی بود تا پس از مدتی مهدی یک دل نه صد دل به دختر رویاهایش دل ببازد و از او درخواست ازدواج کند اما مهسا به اینجای صحبت هایش که می رسد می گوید: اما من هر بار می گفتم نه.
ایرنا: چرا؟
مهسا: چون آمادگی اش را نداشتم. می خواستم در رشته نقاشی پیشرفت کنم به همین دلیل به مهدی گفتم صبر کند.
در این فاصله مهدی برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفت تا آنجا نقاشی خواند اما از مهسا قول گرفت که کمکش کند. پس از آن یعنی در سال 97 آشنایی مهدی و مهسا به ازدواج این دو با هم ختم شد.
حالا این نمایشگاه اولین تجربه مشترک زوج جوان است. اگر گشتی در نمایشگاه بزنید ردپای رنگ های شاد و روشن را بر روی همه بوم ها تماشا خواهید کرد. مهسا و همسرش عاشق رنگ های شاد هستند و سعی می کنند حتی در پوشش خود نیز از رنگ های روشن استفاده کنند. آنها معتقدند رنگ ها روحیه آنها را نیز بهتر می کند.
از بازی رنگ روی بوم ها بگذریم، بعضی از نقاشی ها به صورت برجسته کار شده. در این میان روی تعدادی از نقاشی ها کاج های رنگی دیده می شود که با طرح و رنگ روی بوم به خوبی عجین شده است. مهسا می گوید: کاج ها کار همسرم است. او با حوصله همه را جمع آوری کرده، تراشیده و سپس با کمک هم روی بوم کار کرده ایم.
*آن ها عاشقم بودند
برای این نمایشگاه 3 تابلو و 45 اثر چوبی مثل قطعه چوب های دکوراتیو، جا کلیدی یا جاشمعی به نمایش گذاشته شده است. مهسا و مهدی بخشی از مخارج زندگی شان را از راه آموزش یا فروش نقاشی تامین می کنند. اما به گفته مهسا این درآمد همیشگی نیست.به همین دلیل مهدی در اداره ای استخدام است و کارهای کامپیوتری انجا را انجام می دهد.
مهسا می گوید:من هم قبلا در یک شرکت کار تصویرسازی کتاب انجام می دادم اما به خاطر حقوق کم و رفتن به دانشگاه مجبور شدم از آنجا بیرون بیایم.
در این لحظه با چهره ای غمگین به گردنش هم اشاره می کند و ادامه می دهد: البته گردن درد هم گرفته بودم و دیگر نمی توانستم کار کنم.
مهسا پیش از این، زمانی که مجرد بود در سرای محله شان به هنرجویان آموزش نقاشی می داد. اما بعد از ازدواج و دور شدن مسیر خانه به محل کارش، از سرای محله هم بیرون آمد. او تصاویر هنرجویان کم سن و سالش را در موبایل نشانم می دهد و می گوید: وقتی آمدم بیرون همگی شان گریه کردند.
او با لحن ساده و دلنشینی ادامه می دهد: همه آنها عاشق من بودند.
وقتی از مهسا می پرسم که آیا هنرجویان از اینکه مربی شان ناشنوا بود تعجب نکردند، می گوید: چرا خیلی. اول برای همه آنها و حتی خانواده هایشان عجیب بود اما کم کم عادی شد. زمان آموزش سعی می کردم هرطور شده با صحبت کردن به آنها نقاشی را آموزش بدهم اما اگر متوجه نمی شدند عملی و با ایما و اشاره کار را یادشان می دادم و آنها نیز متوجه می شدند.
مهسا این روزها درحالی که در اتاق خانه اش نقاشی می کشد به دنبال کار هم می گردد. به چندجا سرزده و فرم استخدام پر کرده اما می گوید: شاید به این دلیل که ناشنوا هستم به من زنگ نزده ام. آنها توانایی های مرا باور ندارند.
این هنرمند جوان اما هنوز ناامید نشده و همچنان با انگیزه دنبال کار و معتقد است، روزی شغل موردعلاقه اش را پیدا خواهد کرد.
*در مدرسه عادی درس خواندم
مهسا برای رسیدن به جایگاه امروزش خیلی تلاش کرده است. مادر مهسا معلم بود. به همین دلیل مقطع ابتدایی را او در همان مدرسه ای درس خواند که مادرش معلم بود. مهسا می گوید: گاهی درس را متوجه نمی شدم. معلم هم یادش می رفت من ناشنوا هستم. در این مواقع خیلی ناراحت می شدم اما گاهی یا معلمم خودش می آمد و درس را از نو توضیح می داد یا مادرم کمکم می کرد. به خاطر همین هیچ وقت مدرسه استثنایی نرفتم و همیشه کنار بچه های عادی درس خواندم.
صدیقه کاظمی مادر مهسا هم در نمایشگاه حضور دارد. به اینجای صحبت هایمان که می رسیم مادر او می گوید: من کمکش کردم اما بیشترین تلاش با خود مهسا بود.
وی ادامه می دهد: دخترم 10 ماهش بود که فهمیدم ناشنوا است. چون به صداها واکنشی نشان نمی داد. دکتر بردیم و جراحی و حتی گفتاردرمانی هم انجام دادیم. اما نتیجه ای نداشت. از طرفی دوست نداشتم در مدرسه استثنایی برود. به همین دلیل در آموزش پرورش از او تست گرفتند و وقتی متوجه شدند لب خوانی خوبی دارد، اجازه دادند مهسا در مدرسه عادی ادامه بدهد. او بعدها برای ادامه تحصیل در رشته نقاشی به دانشگاه علمی کاربردی تهران آمد.
مادر مهسا اضافه می کند: امیدواریم این افراد تلنگری باشند برای خیلی از ما که سالم هستیم اما توانایی هایمان را باور نداریم اما این بچه ها با وجود نقص عضو پر از انگیزه و انرژی برای پیشرفت و موفقیت هستند.
*برنامه های تلویزیون زیرنویس داشته باشد
در طول گفت و گو مهسا چندبار به صورت تصویری با همسرش تماس می گیرد. این تنها راه ارتباطی آنها است و حرف های یکدیگر را به خوبی می فهمند. «اگر اینترنت قطع شود من نمی توانم به هیچ کسی زنگ بزنم. در واقع ارتباطم با همه قطع می شود و مجبور می شوم حضوری به سراغ شان بروم.». کمی بعد مهدی هم به جمع مان اضافه می شود. مهدی سمعک به گوش دارد. شنوایی یک گوشش 25 درصد است و تاحدودی می شنود. با این حال روی حرکت لب ها دقیق می شود تا بهتر متوجه صحبت های طرف مقابلش شود. او می گوید: از صبح تا 7 شب سر کارم و حدود 8 به خانه می رسم.
در این لحظه مهسا ادامه می دهد: من با چای و میوه و شام از او پذیرایی می کنم.
از مهدی می پرسم دستپخت مهسا به اندازه نقاشی کشیدنش خوب هست. نیم نگاهی به همسرش می اندازد و می گوید: خیلی
آنها سال گذشته راهی خانه بخت شدند و زمان زیادی نیست که با هم زندگی می کنند اما یکدیگر را به شدت دوست دارند. زبان علاقه آنها، زبان اشاره است.
مهدی اجازه گله کردن در حضور مهسا را ندارد. چون همسرش معتقد است باید با انگیزه و انرژی به زندگی ادامه داد و منتظر اتفاق های خوب بود اما مرد جوان جسته گریخته لابه لای صحبت هایش از مشکلات ناشنوایان می گوید. «اگر برنامه های تلویزیونی زیرنویس داشته باشند خیلی بهتر است. چون ما هم می توانیم متوجه شویم. مثل فیلم و سریال ها یا اخبار».
مهسا با همسرش موافق است. او در تکمیل صحبت های مهدی اضافه می کند: وقتی برنامه ها زیرنویس نداشته باشد، بعد از مدتی افرادی که مثل ما هستند افسرده می شوند. چون از دنیای بیرون خبر ندارند. احساس تنهایی کرده و بعد از مدتی ناامید و بی انگیزه و افسرده می شوند. زیرنویس اثر مثبتی دارد و شاید خیلی ها این را ندانند.
مهدی اما به تعویض پلاک هم اشاره می کند. او می گوید: به ناشنوایان پلاک معلولان تعلق نمی گیرد. درحالی که رانندگان دیگر باید بدانند که ما ناشنوا هستیم و صدای بوق را نمی شنویم. این موضوع جان خیلی از ناشنوایان را ممکن است به خطر بیندازد.
حالا که حرف از مشکلات ناشنوایان می افتد مهسا به موضوع دیگری نیز اشاره می کند. «من وقتی می خواهم اسنپ بگیرم خیلی مشکل دارم. چون نمی توانم با راننده حرف بزنم و بگویم کجا هستم. آدرس دقیق خانه را بدهم. خیلی از رانندگان نیز به نقشه توجه نمی کنند. به همین دلیل مجبور هستم همیشه از مسیرهای دیگری برای زودتر رسیدن به مقصد استفاده کنم. اگر در این برنامه ها توانیابان را نیز در نظر می گرفتند خیلی خوب می شد و ما ه به اندازه بقیه می توانستیم از امکانات استفاده کنیم».
*من می توانم
مهدی عضو تیم ملی ناشنوایان است. مهسا اشاره می کند که همسرش برای هر کاری تاخیر داشته باشد از فوتبالش نمی گذرد. آنها در کنار کارهی روزمره شان ساعاتی را نیز برای نقاشی اختصاص می دهند تا نمایشگاه برپا کنند. زوج ناشنوا با عشق و انرژی دنبال بهتر کردن شرایط زندگی شان هستند و سعی می کنند از حرف ها و انرژی های منفی دور باشند. مهسا می گوید: اگر سعی کنیم از اخبار و اتفاقات منفی و خسته کننده دور باشیم زندگی بهتری خواهیم داشت.
مهسا و مهدی معتقد هستند، برای هر کاری باید تلاش کرد. مهسا در کاغذ برایم می نویسد: موفقیت به سراغ شما نمی آید، شما باید به سراغ موفقیت بروید».
او ادامه می دهد: من همیشه خدا را شکر می کنم. وقتی غمگین می شوم به چیزهای مثبت فکر می کنم. به اینکه می توانم راحت نفس بکشم، راه بروم و وقتی یاد داشته هایم می افتم خدارا شکر می کنم و آرام می شوم.
مهسا و مهدی درباره آرزویشان می گوید: ما دوست داریم همه جوان های سرزمین مان خوشبخت و سالم باشند. از زندگی لذت ببرند و هر روز این جمله را با خودشان تکرار کنند. «من می توانم».
گزارش از فاطمه شیری