عطش آموختن در شرایط خطرناک



عطش آموختن در شرایط خطرناک10-بهمن-98
آموختن و آگاهی دررژیم ولایت فقیه گناه کبیره وجرمن ابخشودنیست . برای همین سانسور همزاد سرکوب شده ویکه تازی می کنند.
بزرگترین عشق خانواده‌ها همین درس خواندن بچه‌هاست. آنها عاشق آموختن هستند و برایش از جان مایه می‌گذارند...
به گزارش ایسنا، یوسف حیدری، گزارش‌نویس، در روزنامه ایران نوشت: «ان‌شاءالله اسم ایذه خوزستان را که شنیده‌اید، روستای «کنگرو» چطور؟ حتماً نشنیده‌اید. شنیده‌اید؟ مدرسه درختی چی؟ مدرسه خشتی و گلی نه، مدرسه‌ای که روی تخته سنگ و زیر سایه درخت برگزار می‌شود. می‌توانید اسمش را مدرسه تخته سنگ هم بگذارید یا مدرسه دشت یا هر چیز دیگری که به ذهن‌تان می‌رسد. خوبی هر چیزی که سر و شکل ندارد، این است که قابلیت نامگذاری‌های مختلفی دارد. خب پل کابلی چطور؟ منظورم آن گرگرهای معروف نیست که ظاهراً نقش پل را بازی می کند و به کابل بسته می‌شود و انگشت بعضی‌ها را هم قطع می‌کند. گرگر اگر انگشتت را هم قطع کند بالاخره امید داری بقیه بدنت را به آن طرف رود برساند. اینجا در کوهستان «بلوط» کنگرو تنها یک کابل لخت و عور می‌بینید که باید از آن آویزان شوید و از روی رود بگذرید و به امید بازوها خودتان را به کلاس درس برسانید.
مسعود سعادتی، معلم این مدرسه بلوطی می‌گوید: «هر روز برای رسیدن به روستا باید خودم را با ماشین به پشت سد «گدارلندر» یا همان سد مسجدسلیمان برسانم. از آنجا به بعد با قایق می‌روم سمت کوهستان، یک ساعت هم پیاده‌روی دارم تا برسم به کلاس که توی دامنه کوه و زیر درخت برگزار می‌شود. تا من برسم بچه‌ها آتش به پا کرده‌اند و مشغول گرم کردن خودشان هستند.» آقای معلم اینها را که می‌گوید مدام بغضش را فرو می‌خورد تا صدایش نلرزد.
چند روزی است عکس‌ها و فیلم‌هایی از معلم و دانش‌آموزان این روستا در کلاس درس و در حال عبور از سیم بکسل دست به دست می‌شود. نمی‌دانم تصویر مادر معلق بین زمین و آسمان را دیده‌اید یا نه که کودک شش ساله‌اش از گردن او آویزان است. دست‌های کودک هنوز آن قدر جانی ندارد که عرض رودخانه را طی کند اما این دلیل خوبی برای کلاس نرفتن نیست. او بازوهایش را دور گردن مادر محکم حلقه می‌کند و منتظر می‌ماند تا بگویند بپر پایین رسیدی اما امان از روزی که باران ببارد و آب رودخانه بالا بیاید گاهی به خود کابل هم می‌رسد. آن وقت است که باید قید کلاس را زد.
سعادتی دو سالی است که معلم مدرسه درختی است. مدرسه‌ای که در آن حتی از سقف و دیوار گلی و بخاری نفتی هم خبری نیست و دانش‌آموزانش در این روزهای سرد لا به لای بلوط‌ زار کوهستان درس می‌خوانند. سلطانی دانشجوی دکترای ادبیات در لرستان است و هر دو هفته یک بار این مسیر دشوار را تا ایذه و روستای کنگرو طی می‌کند و شب‌ها در اتاق سنگی که با کمک دانش‌آموزان سرهم کرده زندگی می‌کند. باور کنید من هم نمی‌دانم قهرمان این داستان کیست؛ معلم مدرسه، دانش‌آموزان یا مادری که بچه‌اش را با آن همه مشقت سر کلاس درس می‌نشاند؟ تلفنی با سلطانی حرف می‌زنم و فعلاً هیچ دسترسی به دانش‌آموزانی که از آن طرف رود می‌آیند و مادری که بچه‌اش را به این سو می‌رساند، ندارم. قول می‌دهم تلاش کنم پیش از چاپ با آن یکی قهرمان داستان هم حرف بزنم.
سعادتی می‌گوید: «۱۰ سال قبل با وجود این که همه می‌گفتند رشته حقوق یا رشته‌ دیگری که بشود پول خوبی از آن درآورد انتخاب کنم اما از آنجا که خودم در خانواده عشایری بزرگ شده‌ام و در همین مدارس زیر درختی درس خوانده‌ام، تصمیم گرفتم وارد تربیت معلم شوم و به بچه‌های روستا درس بدهم. سال‌ها در روستاهای مختلف تدریس کرده‌ام و این امکان هم برای من وجود داشت که برای ادامه تدریس یک شهر را انتخاب کنم اما سرنوشت مرا به روستای کنگُرو و تخت پروین از توابع شهرستان اندیکا کشاند؛ جایی که داشتن کمترین امکانات برای ۲۰ خانوار ساکن آن چیزی عجیب و آرزویی بلند پروازانه است. اینجا خبری از جاده نیست و وقتی هم جاده نباشد هیچ امکاناتی نیست
سعادتی دو سال است به روستای بختیاری نشین کنگرو آمده اما متأسف است که با این همه مشقت بچه‌های روستا تا کلاس ششم می‌توانند درس بخوانند و بعد از آن ناچار باید ترک تحصیل کنند: «باران که می‌بارد، رودخانه‌های منطقه طغیان می‌کنند. البته اهالی چیزی برای از دست دادن ندارند. تنها سرمایه زندگی‌شان دام است. با این همه دلخوشی‌شان این است که بچه‌ها درس بخوانند و بتوانند زندگی‌شان را تغییر دهند
از او می‌پرسم: «چرا کلاس را آن طرف رودخانه برگزار نمی‌کنی؟»، می‌گوید: «آن طرف رودخانه روستای تخت پروین است و من باید به دانش‌آموزان هر دو روستا درس بدهم.۱۰ دانش‌آموز اهل کنگرو و دو دانش‌آموز هم اهل آن طرف هستند که یکی‌شان اول ابتدایی است و با مادرش می‌آید و برمی‌گردد، یکی هم ششم است که خودش می‌آید. تنها راه ارتباطی بین دو روستا همین سیم بکسل باریک است که روی رودخانه کشیده‌اند
می‌گوید گاهی لوازم بچه‌ها توی آب می‌افتد: «تا بچه‌ها این طرف برسند، نفسم بند می‌آید. پارسال کیف یکی از بچه‌ها افتاد توی آب و با بدبختی توانستیم دوباره برایش کتاب و دفتر تهیه کنیم. داد می‌زدم کیف را ول کن بیا فدای سرت. بچه از غصه کیف آن بالا خشکش زده بود. این منطقه پربارش است؛ پارسال به خاطر باران و سیل ۲ تا ۳ ماه بچه‌ها نتوانستند سر کلاس حاضر شوند و مدرسه تعطیل شد. برای همین هر روز دعا می‌کنند باران نیاید. مشکل بعدی اردیبهشت ماه است که فصل کوچ عشایر می‌رسد و بچه‌ها باید همراه خانواده کوچ ‌کنند تا اوایل پاییز دوباره برگردند
تا آخرین دقایق تلاش می‌کنم با قهرمانان دیگر این داستان گفت‌وگو کنم؛ چند بار صدای الو الوی آقای معلم می‌آید و هر دو روستا از دسترس خارج می‌شود. اما هنوز صدایش در سرم می‌پیچد. زیر درختی ایستاده و رو به دوربین می‌گوید: «خوب است مسئولان پیش از اعلام جشن پایان مدارس خشت و گلی، فکری هم به‌حال مدارس زیر درختی بکنند.» بعد او را دم در کلبه‌ سنگی‌اش می‌بینم که نشسته و دارد لپ یکی از دانش‌آموزانش را می‌کشد. لای سنگ‌های کلبه هیچ ملاتی نیست طوری که می‌شود با یکی دو لگد خرابش کرد. سقف هم چند تکه حلبی است و کمی سنگ و کلوخ که باد نبرد.
در تصویر بعد آقای معلم را می‌بینم که در سیاه چادر یکی از اهالی نشسته و با تکه‌ای نان ساج و پنیر پذیرایی می‌شود. مرد خانه همسفره اوست و زن آن طرف‌تر در حال بافتن چیزی با نخ‌های خوشرنگ آبی. آن طور که سلطانی می‌گوید بزرگترین عشق خانواده‌ها همین درس خواندن بچه‌هاست. آنها عاشق آموختن هستند و برایش از جان مایه می‌گذارند.
توی یکی از فیلم‌ها بچه‌ها دور آتش جمع شده‌اند و درحالی که دست‌ها را رو به شعله‌های سرکش گرفته‌اند، با صدایی به سرزندگی رود و پژواک کوهستان می‌خوانند:
خوب و عزیزی ایران زیبا
پاینده باشی ای خانه ما
من دوست هستم با شهرهایت
با کوه و دشتت با نهرهایت