اشـــعـــار نــغـز از صــاحـبــان مـغــز

اشعاری ناب از سعدی

روزی گفتی شبی کنم دلشادت

وز بند غمان خود کنم آزادت

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت

وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟

سعدی

ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز

خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز

تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای

پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز

سعدی

 

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست

ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست

 

سعدی

تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد

مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد


سعدی

 

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟

گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای

آخر به دهان چون شکر می‌گذرد

 

سعدی

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

صوفی شوم و گوش به منکر نکنم

دیدم که خلاف طبع موزون من است

توبت کردم که توبه دیگر نکنم

 

سعدی

 

ای برادر ما به گرداب اندریم

وان که شنعت می‌زند بر ساحلست

شوق را بر صبر قوت غالبست

عقل را با عشق دعوی باطلست

نسبت عاشق به غفلت می‌کنند

وان که معشوقی ندارد غافلست

بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ

در طریق عشق اول منزلست

 

سعدی


*****

 

چو ایران نباشد تن من مباد

بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

اگر سر به سر تن به کشتن دهیم

از ان به که کشور به دشمن دهیم


دریغ است ایران که ویران شود


کنام پلنگان و شیران شود

 

*****

بهار آمد

 

 

بهار آمد بهار آمد چمن شد پر گل و ریحان

 

نگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حیران

 

بهار آمد بهار آمد روانرا تازه کن ای دل

 

نگار آمد نگار آمد بجانان زنده شو ای جان

 

مفاتیح جنان آمد نعیم جاودان آمد

 

نسیم جان جان آمد ز سوی روضهٔ رضوان

 

نوید خرمی آمد ز بهر سینهٔ غمگین

 

برات خوشدلی آمد برای دیدهٔ گریان

 

فرح آمد فرح آمد بیرون آ از غم و اندوه

 

سرور آمد سرور آمد برا از کلبهٔ احزان

 

نشاط آمد نشاط آمد غم و اندوه دل طی شد

 

بگوشم زان دیار آمد نوید عیش جاویدان

 

معطر شد دماغ من منور گشت چشم جان

 

ز بوی زلف دلدار و فروغ طلعت جانان

 

چو دستت داد این نعمت بکن از هر دو عالم دل

 

اثر مگذار ازفیض و برا از عالم امکان

صایب تبریزی:

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 

 به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

 نه چون حافظ که می بخشد  سمرقند و بخارا را

 

*****

شهریار:

 

 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را


سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بهر ترک شیرازی که  برده جمله دلها را

 

 *****

دکتر انوشه  

 

اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را 

به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند 

نه بر آن دلبر شیرین که شور افکنده دنیا را

 

سارا گیلانی :

 

در حمایت از شعر حافظ شیرازی در جواب

 اشعار صائب تبریزی و انوشه تهرانی فرمودند :


اگر آن مهوش گیلان بدست آرد دل ما  را  


   بدو بخشم به سهم خود، چو حافظ ملک دنیا را


تن و جان، روح و معنا را به مخلوقی نمیبخشم  

 
اگر بخشم به او بخشم که برپا کرده دنیا را

 و

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

   فدای مقدمش سازم سرودست و تن و پا را


من آن چیزی که خود دارم نصیب دوست گردانم

  نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

 *****

 

سید حسن حاج سید جوادی در جواب به دکتر انوشه:


اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا

     به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را


تمام روح و معنا را به دست یار می بینم

      چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را

 

 *****

 

   آرش فرزین )رها)




جواب به شهریار:



اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

اگر درکت همین قدر است که تن را جان نمی بینی

برو در مکتب شعر و بخوان تو آب و بابا را  



*****


و اما جواب به این 3 شاعر (حافظ ،صایب و شهریار) :



اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

نه شهری بخشمش او را ، نه روح و جان و اجزا را

اگر میلش به ما باشد خودش بی پرده دلدار است

به دست آرد دل ما را ، نمی خواهد بخارا را

 

*****

 

 

محمدرضا محمدی

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا

نه می بخشم سمرقندش ، نه می بخشم بخارا را

هرآن کس چیز می بخشد ، به یک باره نمی بخشد

که شاید عشق آن دلبر کند آزرده دل ها را

بباید صبر بنمودش که تا عشقش شود دائم

نه چون آن کس که می بخشد به یک دم روح و اجزا را

 

*****

موسی خسروی 

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا

به خال هندویش حتی نبخشم نقطه بارا

خدای ترک شیرازی بود زیباتر از خلقش


چرا چون حافظ و صائب ببخشم شهر و اعضا را

و یا چون شهریار آیم کنم تقدیم اجزایم


تمام روح و اجزایم فدای صنع یکتا را

سمرقند و بخارا را سرو دست و تن و پارا


تمام روح و اجزارا بود زیبنده اعلی را

میان این سه استادم جسارت کرده ام خواجو


که پایان بخشم این دعوای استادان والا را


*****

 

تبریز - رضا برزگر

 

چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را

که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را

 از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ

میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را


وجود او معمایی است پر از افسانه و افسون ببین!

خود با چنین بخشش معما در معما را

 

*****

پگاه و بخشندگی حافظ !


مهرانگیز رساپور ( م . پگاه)

از آن پس برسر پاسخ به این ولخرجی حافظ


میان شاعران بنگر، فغان و جیغ و دعوا را


وجودِ او معمایی ست پر افسانه و افسون


ببین خود با چنین بخشش، معما در معما را !

بیا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاین غوغا


به خلوت با هم اندازیم این دل‌های شیدا را


رها کن ترکِ شیرازی! بیا و دختر لر بین !


که بریک طره‌ی مویش، ببخشی هردو دنیا را !


فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو !


نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را !


شبی گر بختت اندازد به آتشگاهِ آغوشش


زخوشبختی و خوش سوزی ، نخواهی صبح فردا را

شنیدم خواجه‌ی شیراز، میان جمع میفرمود:


 " پگاه" است آنکه پس گیرد، سمرقند و بخارا را !


*****


بدین فرمایش نیکو که حافظ کرد می‌دانم ،


مگر دیگر به آسانی کسی ول می‌کند ما را !

 

*****

 شـــــــاد کـــردن


دل خوش از آنیم که حج میرویم 

غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا میرویم

او که همین جاست کجا میرویم 

حج بخدا جز به دل پاک نیست 

شستن غم از دل غمناک نیست

 

*****

 

عید قربان بر تمام مسلمانان جهان

 

مبارک باد

 

*****

 

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتـن


هـمـه سالــه از پـی حـج سفــر حجـاز کـردن


زمدینــه تا بـه کعبــه سـر و پـا بـرهنــه رفتـن


دو لـب از بـرای لبیکــ بـه گفتــه بـاز کـردن


شب جمعـه هـا نخفتـن ، به خــدای راز گفتـن


ز وجــود بـی نیــازش طلـب نیـــاز کــردن


به مساجـد و معابـد همه اعتکاف کردن


ز ملاهـی و مناهی همـه احتـراز کردن


به حضور قلـب ذکـر خفی و جلی گرفتن


طلــب گشــایـش کار ز کارسـاز کــردن


پی طاعـت الهــی به زمین جبیـن نهادن


گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن


به مبانی طریقـت به خلـوص راه رفتـن


ز مبـادی حقیقـت گـذر از مجـاز کـردن


به خدا قسم که هـرگز ثمرش چنین نباشد


که دل شکسته ای را به سـرور شاد کردن


به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد


که به روی مستمندی در بسته باز کردن


شیــــخ بهایی

 

 *****

 

مالی که ز تو کس نستاند، علم است

حرزی که تو را به حق رساند، علم است

جز علم طلب مکن تو اندر عالم

چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است

 

*****

دنیا که دلت ز حسرت او زار است

سرتاسر او تمام، محنت‌زار است

بالله که دولتش نیرزد به جوی

تالله که نام بردنش هم عار است

 

*****

 

تا منزل آدمی سرای دنیاست

کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست

خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود

سالی که نکوست، از بهارش پیداست

 

*****

 

حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست

وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست

تقصیر وی آن است که آرد دگری

قربان سازد، به جای خود، در ره دوست

 

*****

 

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست

وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست

از کوزه همان برون تراود که در اوست

 

*****

پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است

وین جور و جفای خلق، از حد بیش است

بیگانه به بیگانه، ندارد کاری

خویش است که در پی شکست خویش است

 

*****

 

با دل گفتم: به عالم کون و فساد

تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد

دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است

بیچاره کسی که این دم از مادر زاد

 

*****

از نالهٔ عشاق، نوایی بردار

وز درد و غم دوست، دوایی بردار

از منزل یار، تا تو ای سست قدم

یک گام زیاده نیست، پایی بردار

 

*****

 

برخیز سحر، ناله و آهی می‌کن

استغفاری ز هر گناهی می‌کن

تا چند، به عیب دیگران درنگری

یکبار به عیب خود نگاهی می‌کن

 

*****

ای دل، قدمی به راه حق ننهادی

شرمت بادا که سخت دور افتادی

صد بار عروس توبه را بستی عقد

نایافته کام از او، طلاقش دادی

 

*****

 

 دل عـــشـــاق

   

 مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر


جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار


بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار


آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟



پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار


این دین هدی را به مثل دایره ای دان

چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار


علم همه عالم به علی داد پیمبر


کسایی مروزی

 

*****

 شهادت حضرت علی (َع) را بر تمام

 مسلمانان جهان تسلیت عرض میکنم

شیخ بهایی

 

 

درباره شاعر

شیخ بهاءالدّین محمّد بن حسین عاملی معروف به شیخ بهایی دانشمند

 بنام دوره صفویه است اصل وی از جبل عامل شام بود. شیخ بهایی

 هشتادو هشت كتاب و رساله نوشته و به فارسی و عربی نیز شعر

 می سروده است. مخمّس زیر, تضمینی است كه شیخ بهایی

از غزلِ خیالی بخارایی, شاعر قرن نهم هجری, كرده است.

 این مخمّس را با اندكی تلخیص مى خوانیم.

 

 *****

 

 

تاکی به تمنای وصال تو یگانه

 

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

 

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

 

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

 

 

 

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

 

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

 

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

 

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

 

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

 

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

 

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

 

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

 

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

 

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

 

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

 

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

 

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

 

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

 

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

 

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

 

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

 

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

 

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

 

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

 

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

 

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

 

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

 

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

 

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

 

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

 

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

 

هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

 

امید وی از عاطفت دم به دم توست

 

تقصیر خیالی به امید کرم توست

 

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

*****

 

 
 

بـه یـاد پــدر

 


رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا 

 

 مستعد سفـــر شهر خدا کرد مرا

 

از گلستان کرم طرفه نسیـمی بوزید 

 

 که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا

 

حلول ماه مبارک رمضان ، بهار قرآن

 

ماه عبادتهای عاشقانه و نیایشهای

 

 عارفانه و بندگی خالصانه رابه شما

 

دوستان عزیزم تبریک عرض میکنم ،

 

 التماس دعا . . .

 

*****

 

 کل من علیها فان و یبقی وجه

 

 ربک ذو الجلال و الاکرام

 

*****

من بی پدری ندیده بودم

 

تلخ است کنون که آزمودم 

 

نظامی

*****

 عکس   داستان عاشقانه زیبا و غمگین  حتما بخوانید

۹۱/۴/۳۱ششمین سالگرد

 

وفات پدر عزیزم

 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد 

 

*****

تو بودی در جهان آرام جانم

 

چراغ روشن هفت آسمانم

 

پدر تا چشم خود را باز کردم

 

شدی پنهان چه زود از دیدگانم

 

محمد علی صفری(زر افشان) 

 

*****

 

 

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

 

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من 

 

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی

 

بی تو در ظلمتم، ای دیدهٔ نورانی من

 

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند

 

که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

 

من که قدر گهر پاک تو میدانستم

 

ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

 

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

 

که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

 

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم

 

ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

 

مرحومه پروین اعتصامی

 

*****

 

ای پسر در همه جا تاج سرت را دریاب

 

پدرت را دریاب

 

روشنی بخش دل و چشم ترت را دریاب

 

پدرت را دریاب

 

این که از مهر ،انیس دل غم پرور توست 

 

روز و شب یاور توست

 

در شب تار چراغ دل روشنگر توست

 

همه جا رهبر توست

 

ای که از حال دل زار پدر بی خبر

 

تا به کی در به دری

 

چون پرستو بگشا سوی پدر بال و پری

 

تا ازو بهره بری

 

باز کن چشم و بیا بال و پرت را دریاب

 

پدرت را دریاب

 

محمد علی صفری(زر افشان) 

 عکسهای زیبا از ابشار های زیبا و خطرناک

*****

 

بی خبر از حال هم بودن چه سود؟

 

بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟

 

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

 

ور نه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟

 

گر نرفتی خانه اش تا زنده بود

 

خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟

 

زندگی قدرش بدان،ور نه مشکی

 

 از برای مرده پوشیدن چه سود؟

 

گر نکردی یاد من تا زنده ام

 

سنگ مرمر روی قبرم ،وانهادنها چه سود؟ 

 

*****

 عکسهای زیبا از ابشار های زیبا و خطرناک

بیا   تا   قدر   یکدیگر   بدانیم

 

که  تا  ناگه  ز یکدیگر   نمانیم

 

غرضها  تیره  دارد  دوستی  را

 

 غرضها  را  چرا  از   دل نرانیم

 

مولانا

 

*****

 

 

 بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

 

این اشارت  ز جهان گذرا ما را بس

 

 

بابا طاهر عریان2

 

ببندم شال و میپوشم قدک را


بنازم گردش چرخ و فلک را


بگردم آب دریاها سراسر


بشویم هر دو دست بی نمک را

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

اگر یار مرا دیدی به خلوت


بگو ای بی‌وفا ای بیمروت


گریبانم ز دستت چاک چاکو


نخواهم دوخت تا روز قیامت

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

محبت آتشی در جانم افروخت


که تا دامان محشر بایدم سوخت


عجب پیراهنی بهرم بریدی


که خیاط اجل میبایدش دوخت

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

بود درد مو و درمانم از دوست


بود وصل مو و هجرانم از دوست


اگر قصابم از تن واکره پوست


جدا هرگز نگردد جانم از دوست

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست


کجا آواره و در خانهٔ کیست


نمیدونم دل سر گشتهٔ مو


اسیر نرگس مستانهٔ کیست

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

ته دوری از برم دل در برم نیست


هوای دیگری اندر سرم نیست


بجان دلبرم کز هر دو عالم


تمنای دگر جز دلبرم نیست

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

بهار آیو به صحرا و در و دشت


جوانی هم بهاری بود و بگذشت


سر قبر جوانان لاله رویه


دمی که گلرخان آیند به گلگشت

 

بابا طاهر عریان

  

*****

 

عزیزا کاسهٔ چشمم سرایت


میان هردو چشمم جای پایت


از آن ترسم که غافل پا نهی تو


نشنید خار مژگانم بپایت 

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

دلم بی وصل ته شادی مبیناد


زدرد و محنت آزادی مبیناد


خراب آباد دل بی مقدم تو


الهی هرگز آبادی مبیناد

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

یکی درد و یکی درمان پسندد


یکی وصل و یکی هجران پسندد


من از درمان و درد و وصل و هجران


پسندم آنچه را جانان پسندد

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

غریبی بس مرا دلگیر دارد


فلک بر گردنم زنجیر دارد


فلک از گردنم زنجیر بردار


که غربت خاک دامنگیر دارد

 

بابا طاهر عریان

 

*****

 

هر آنکس عاشق است از جان نترسد


یقین از بند و از زندان نترسد


دل عاشق بود گرگ گرسنه


که گرگ از هی هی چوپان نترسد

 

بابا طاهر عریان

  خون جگر

 مایه اصل و نسب گویا در این دنیا زر است


میخورد خون جگر چیزی که صاحب جوهر است


مرد را جوهر بکار آید نه خنجر در میان


ور نه پر ماکیان هر یک به تیزی خنجر است


نا کسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست


روی دریا خس گرفته قعر دریا گوهر است


دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست


جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است


شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند


پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است


کره اسب از نجابت در پی مادر رود


کره خر از خریت پیش پای مادر است


آهن و فولاد از یک کوره میایند برون


آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است


ناکسی گر بر سمند تیزرو گردد سوار


 بر بجول ماند که زیرش اسب و بالایش خر است


سعدیا چون بنگری دنیای فانی بگذرد


چشم تا بر همزنی خشت لحد زیر سر است


 

سعدی شیرازی

 

*****

 

 جامی


 مهم نیست که قفلها دست کیست

 مهم این است که کلیدها دست خداست

 از صمیم قلب دعا میکنم که در این روز مبارک

 شاه کلید تمام قفلها را از خدا  عیدی بگیرید

 عید قربان بر تمامی دوستان عزیز مبارک باد

 

*****

  

آن خداوندی که در دل نور ایمان آفرید


در شب تاریک بنگر ماه تابان آفرید


داد بر زنبور شهد وشکری از نیشکر


در به دریا غرق کرد و لعل و دکان آفرید


با ملائک گفت :آندم آدمی را سجده کن


طوق لعنت در جهان از بهر شیطان افرید


یونس مقبول را در قهر دریا کرد اسیر


بعد از آن وی را مثال ماه تابان آفرید


اره را بر فرق زکریای پیغمبر کشید


بعد از آن ایوب بنگر قوت کرمان آفرید


کرد ابراهیم را اندر میان منجنیق


آتش نمرود را بر وی گلستان آفرید


حضرت داود را آهنگری دادی به یاد


مور را ملک سخن بهر سلیمان آفرید


آنکه یوسف را از پدر یعقوب کردی جدا


از برای شهر مصرش هم به زندان آفرید


تیغ اندر حلق اسماعیل پیغمبر نهاد


بعد از آن بهر مومن عید قربان آفرید


موسی عمران  که کوه طور بودی جای او


سالها نزد شعیب کور چوپان آفرید


آدم بیچاره را بنگر زبهر گندمی


کرد از جنت برون و پیر و دهقان آفرید


شمس تبریزی به جان طاعت خداوند جهان


طوطی طبع مرا جامی گلستان آفرید

 

*****

 

نور الدین عبد الرحمان جامی

  

***** 


بیا   تا   قدر   یکدیگر   بدانیم

که  تا  ناگه  ز یکدیگر   نمانیم

غرضها  تیره  دارد  دوستی  را

 غرضها  را  چرا  از   دل نرانیم

 

مولانا

 

بی خبر از حال هم بودن چه سود؟

بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ور نه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟

گر نرفتی خانه اش تا زنده بود

خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟

زندگی قدرش بدان،ور نه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟

گر نکردی یاد من تا زنده ام

سنگ مرمر روی قبرم ،وانهادنها چه سود؟ 

 

**** 

 

الهی گردن گردون شود خرد

که فرزندان آدم را همه برد

یکی ناگه که زنده شد فلانی

همه گویند فلان ابن فلان مرد

 

 

*****

 

باباطاهر عریان

 

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ

اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ

اگر ملک سلیمانت ببخشند

در آخر خاک راهی عاقبت هیچ

 

باباطاهر عریان

زدست دیده و دل هر دو فریاد

که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز فولاد

زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

 

باباطاهر عریان

 

*****

 

به قبرستان گذر کردم کم وبیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بیکفن در خاک رفته

نه دولتمند برده یک کفن بیش

 

باباطاهر عریان

 

*****

 

وای آن روزی که در قبرم نهند تنگ

ببالینم نهند خشت و گل و سنگ

نه پای آنکه بگریزم ز ماران

نه دست آنکه با موران کنم جنگ

 

*****

 

یکی     را   عادت    بود     راستی

خطا    گر   کند   در   گذارند   از  او

و  گر   نامور   شد   به   قول   دروغ

دگر    راست   باور   ندارند   از   او

 

سعدی

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای افکند

این دیدهٔ شوخ می‌برد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

 

*****

 

چــه شود بـــــــه چهرهٔ زرد مــــن نظری برای خــــــدا کنی

کـه اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 

*****

 

آن شنیدستی که در اقصای غور

 بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

یا قناعت پر کند یا خاک گور

 

*****

 

گر در همه شهر یک سر نیشترست

در پای کسی رود که درویش ترست

با این همه راستی که میزان دارد

میلش طرفی بود که آن بیشترست

 

*****

 

فرزانه رضای نفس رعنا نکند

تا خیره نگردد و تمنا نکند

ابریق اگر آب تا به گردن نکنی

بیرون شدن از لوله تقاضا نکند

 

*****

 

 تا کی به جمال و مال دنیا نازی

آمد گه آنکه راه عقبی سازی

ای دیر نشسته وقت آنست که جای

یک چند به نوخاستگان پردازی

 

******

 

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند وبس

مکن تکیه بر ملک دنیا وپشت

که بسیار کس چون تو پرورد وکشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

 

*****

 

سالها بر تو بگذرد که گذر

نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدرت چه کردی خیر

تا همان چشم داری از پسرت

 

*****

 

چو کم خوردن طبیعت شد کسی را

چو سختی پیشش آمد سهل گیرد

وگر تن پرور است اندر فراخی

چو تنگی ببیند از سختی بمیرد

 

*****

 

ترک دنیا به مردم آموزند

خویشتن سیم وغله اندوزند

عالمی را گفت باشد وبس

هر چه گوید نگیرد اندر کس

عالم آن کس بود که بد نکند

نه بگوید به خلق و،خود نکند

عالم که کامرانی وتن پروری کند

از خویشتن گم است که را رهبری کند؟

 

*****

 

غزل۵۹

 

 
 

یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری

به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری

درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی

یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری

گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم

هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری

گر به نومیدی ازین در برود بندهٔ عاجز

دیگرش چاره نماند که تو بی‌شبه و نظیری

دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم

که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری

خالق خلق و نگارندهٔ ایوان رفیعی

خالق صبح و برآرندهٔ خورشید منیری

حاجت موری و اندیشهٔ کمتر حیوانی

بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری

گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت

چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری

همه را ملک مجازست بزرگی و امیری

تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری

سعدیا من ملک‌الموت غنی‌ام تو فقیری

چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری

 *****  

  

حکیم عمر خیام 2

  

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

 

*****


حکیم عمر خیام 1

 

حکیم ابوالفتح عمربن ابراهیم الخیامی مشهور به “خیام” فیلسوف و ریاضیدان و منجم و شاعر ایرانی در سال ۴۳۹ هجری قمری در نیشابور زاده شد. وی در ترتیب رصد ملکشاهی و اصلاح تقویم جلالی همکاری داشت. وی اشعاری به زبان پارسی و تازی و کتابهایی نیز به هر دو زبان دارد. از آثار او در ریاضی و جبر و مقابله رساله فی شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس، رساله فی الاحتیال لمعرفه مقداری الذهب و الفضه فی جسم مرکب منهما، و لوازم الامکنه را می‌توان نام برد. وی به سال ۵۲۶ هجری قمری درگذشت. رباعیات او شهرت جهانی دارد.

 

  

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا

بنیاد مکن تو حیله و دستانرا

تو غره بدان مشو که می  می نخوری

صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

 

*****

 

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

 

*****

 

گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور و رد مکن فاش مساز

اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور

 

*****

 

گر دست دهد ز مغز گندم نانی

وز می دو منی ز گوسفندی ران

پند نامه عطار

 

 

 دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل  آسوده  توان  کرد

آزرده دلان را سر گلگشت  چمن  نیست

 

وحشی بافقی

 بهار


 

سینه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار

صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار

گریه‌ای از سرمستی به تهیدستی خویش

چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار

ابر چون پنبهٔ افشرده شد از گریه و ما

مژه‌ای پاک نکردیم درین فصل بهار

جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان

دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار

لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما

عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار

غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان

جامه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار

با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب

تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار

 

غزل ۸۷

صائب تبریزی » گزیده اشعار » غزلیات

 

 

 

عید نوروز و رستاخیز طبیعت را حضور تمام دوستان پیشاپیش تبریک میگم

 

امیدوارم که سال خوبی توام با شادی داشته باشین

 

و ما را هم از دعای خیرتان بی نصیب نکنین

 

و جا داره  از تمام دوستانی که باعث رنجش

 

آنها شده ام پوزش بخوام

 

 

 

من   معترفم   که  کار  من  جمله  خطاست

معذورم   از   آنکه   بر   بشر   سهو  رواست

ای   منصف   اگر   توان   در   اصلاح  بکوش

در عیب نظر   مکن   که بی عیب   خداست