حقايق تكان دهنده از
خريد و فروش كليه! 13شهریور-93
حتماً این گزارش را بخوانید تا بیشتر به
عمق فاجعه ای پی ببرید که درجامعه ی کشوری به وقوع می پیوندد که این کشور ثروتمند
سرشار از منابع نفت و ذخایر گاز و سایر سرمایه های طبیعی دیگر است و بیش از 35 سال
پیش رهبر عوامفریب و شیاد بنیانگذارش به مردم ایران قول حکومت مستضعفان و
پابرهنگان داده بود .ولی اکنون موازی کاخ نشینان صاحب قدرت و ثروت های نجومی
بادآورده شده اند .ولی سهم و پابرهنگان و
محرومان کوخ نشین هم چنین است که در مورد
کلیه فروشی گزارش شده ما45تومان قيمت داده بوديم اما عاقبت با 35
تا راضي شديم. آنها هم وضعي نداشتند.دار و ندارشان را فروخته بودند. دلم سوخت.
گير پول پيش خانه هستم. با 2 تا بچه و مادر و خواهرم كه با ما زندگي ميكنند،
جايمان خيلي تنگ است. حالا يك آپارتمان رهن كردهام طرفهاي نواب." در
ادامه ی گزارش افزوده شده دلم ميگيرد. در
پايان مكالمه، شمارهاي ميدهد و ميگويد: "با اين آقا تماس بگيريد. آدم قابل
اطميناني است. به من هم خيلي كمك كرد. حق معامله هم زياد برنمي دارد." دستم
يخ ميكند. تصور اينكه، شغلي به عنوان "واسطه گري خريد و فروش اعضا"
وجود داشته باشد، سنگين و دور از ذهن است. دوستداري گوش هايت را بگيري كه نشنوي
اما خودت هم خوب ميداني كه واقعيتها را نميشود با انكار تغيير داد. فراموش
نشود که این گزارش در روزی نامه ی حکومتی جمهوری اسلامی بازتاب داده شده است .
بايد آنقدر حوصله داشته باشي و منتظر
بماني تا عاقبت يكي شان را ببيني. بستگي به شانست هم دارد البته؛ ممكن است همان
موقع ورود، بخت يارت شود و با يكي از صاحبان صدها شماره روي ديوار، چشم در چشم شوي
يا اينكه مجبور باشي ساعتها صبر كني تا بالاخره يكي بيايد، ماژيكي از جيبش بيرون
بياورد و با عجله چيزي روي گوشه خالي ديوار يا پست برق مقابل آن بنويسد و برود. اين
بار، نيم ساعتي طول ميكشد تا سوژه آرام آرام نزديك شود. صورتش كشيده و استخواني
است. بيست و چندساله به نظر ميرسد. كاغذ چهارتا را از جيبش درمي آورد و ميچسباند
روي پست برق.
سطح كاغذ، چند نوشته كم رنگ را ميپوشاند.
حالا عبارت نوشته شده با ماژيك شبرنگ سرخابي، بين آن همه دست نوشته كوچك و گاه
كمرنگ، حسابي خودنمايي ميكند. "26 ساله، O
مثبت" با جمله تأكيدي كه "به همه گروههاي خوني ميخورد" زيرش هم
شماره موبايلي كه با 0939 شروع ميشود؛ يك شماره ثابت هم هست كه اولش 55 است. پسر
جوان، تكه كاغذ مشابهي را براي اطمينان، روي ديوار روبهرويي هم ميچسباند و چند
دقيقهاي كنار ميايستد تا شايد عكس العملها را ببيند. "صاحب كليه خودتان
هستيد؟" كمي جا ميخورد؛ شايد انتظارش را نداشته كه به اين زودي مشتري براي
كليهاش پيدا شود. ميپرسد: "دلال كه نيستي؟!" فرصت، زياد نيست.
ناچار است اطمينان كند. "مال برادرم است. سالم سالم. يك سيگار هم در عمرش نكشيده. قيمتش هم 30 ميليون تومان است." ميگويم: "زياد نيست؟!" ميگويد: "كم هم هست. عجله دارم وگرنه با قيمت بالاتر ميتوانم بفروشمش. قيمت پايينش هم هست اما بايد بروي توي نوبت. زندگي ات چقدر ميارزد؟ به خودت نميخورد مريض باشي. براي كسي ميخواهي؟" ميمانم جوابش را چه بدهم.
حالت صورتش جدي و چشمهايش آنقدر مصمم است كه دلم نميآيد دروغ بگويم. ميگويم خبرنگارم. بدون اينكه حرفي بزند، رويش را برمي گرداند كه برود. "چرا ميخواهي كليه ات را بفروشي؟" دستش را بلند ميكند به نشانه اينكه "برو بابا!" به سر خيابان ميرسد و ميپيچد به سمت پايين؛ ميدان ونك و از آنجا احتمالاً سوار اتوبوسهاي ميدان راهآهن ميشود و جايي همان حوالي كه پيش شمارهاش 55 باشد، حتماً پياده ميشود. باقي تصاوير را در ذهنم ميسازم. روزهاي بعد را كه منتظر زنگ تلفن است و قرار و مدار با خريدارها كه بينشان حتماً دلال هم پيدا ميشود؛ چرا كه گويي دلالها مشتريان ثابت اين شمارهها هستند. اين را وقتي ميفهمم كه با چند شماره تماس ميگيرم؛ آنها كه به نظر جديدتر ميرسند. اولش جوري برخورد ميكنند كه انگار با يكي از همان دلالهاي سمج روبهرو هستند. "براي خودتان ميخواهيد؟" با اين پرسش ميخواهد حساب دستش بيايد كه با چه كسي طرف است. مردد جواب ميدهم: "براي يكي از اقوام." بدون اينكه تغييري در لحنش ايجاد شود، ميگويد: "مال يك جوان 24 ساله است. سالم و سرحال. A مثبت."
ناچار است اطمينان كند. "مال برادرم است. سالم سالم. يك سيگار هم در عمرش نكشيده. قيمتش هم 30 ميليون تومان است." ميگويم: "زياد نيست؟!" ميگويد: "كم هم هست. عجله دارم وگرنه با قيمت بالاتر ميتوانم بفروشمش. قيمت پايينش هم هست اما بايد بروي توي نوبت. زندگي ات چقدر ميارزد؟ به خودت نميخورد مريض باشي. براي كسي ميخواهي؟" ميمانم جوابش را چه بدهم.
حالت صورتش جدي و چشمهايش آنقدر مصمم است كه دلم نميآيد دروغ بگويم. ميگويم خبرنگارم. بدون اينكه حرفي بزند، رويش را برمي گرداند كه برود. "چرا ميخواهي كليه ات را بفروشي؟" دستش را بلند ميكند به نشانه اينكه "برو بابا!" به سر خيابان ميرسد و ميپيچد به سمت پايين؛ ميدان ونك و از آنجا احتمالاً سوار اتوبوسهاي ميدان راهآهن ميشود و جايي همان حوالي كه پيش شمارهاش 55 باشد، حتماً پياده ميشود. باقي تصاوير را در ذهنم ميسازم. روزهاي بعد را كه منتظر زنگ تلفن است و قرار و مدار با خريدارها كه بينشان حتماً دلال هم پيدا ميشود؛ چرا كه گويي دلالها مشتريان ثابت اين شمارهها هستند. اين را وقتي ميفهمم كه با چند شماره تماس ميگيرم؛ آنها كه به نظر جديدتر ميرسند. اولش جوري برخورد ميكنند كه انگار با يكي از همان دلالهاي سمج روبهرو هستند. "براي خودتان ميخواهيد؟" با اين پرسش ميخواهد حساب دستش بيايد كه با چه كسي طرف است. مردد جواب ميدهم: "براي يكي از اقوام." بدون اينكه تغييري در لحنش ايجاد شود، ميگويد: "مال يك جوان 24 ساله است. سالم و سرحال. A مثبت."
حالا نوبت من است كه بپرسم: "كليه
مال خودتان نيست؟!" صدايش خيلي مسنتر از 24 ساله به نظر ميآيد. از آن سوي
خط، صدايي به گوش نميرسد. تلفن را قطع كرده. قضاوت درباره اينكه آيا دلال بوده يا
فروشنده، سخت ميشود وقتي راه ارتباطت يك شماره تماس خط ايرانسل است. كنار
يكي از شمارهها نوشته بودند، "قيمت توافقي". آن سوي خط زن جواني است كه
هرچه اصرار ميكنم، قيمت نميدهد. ميگويد: "حضوري قرار بگذاريم دربارهاش
صحبت كنيم."
صاحب يكي ديگر از شمارهها، به قول
معروف، صدايش آنقدر تابلوست كه هرچقدر هم ناوارد باشي، ميتواني تشخيص دهي كه
معتاد است. كليهاش را 10 ميليون تومان ميفروشد. اطمينان دارم كه به كمتر هم راضي
ميشود، البته اگر خريدار داشته باشد!
از بين صاحبان شمارهها، چندتايي با مشتريها به توافق رسيدهاند. يكي شان دختر جواني است كه با لحني بيحوصله ميگويد: " موجود نيست. فروخته شد!" و بلافاصله تلفن را قطع ميكند. انتظار بيشتري هم نيست. از كسي كه قطعاً به دليل مشكلات مالي راضي شده تا عضوي از بدنش را بفروشد، نميشود توقع لحن دوستانه داشت. يكي ديگرشان مردي حدوداً سي و سه چهار ساله و با حوصلهتر است و در پاسخ اينكه، چقدر فروختيد؟، با خوشرويي ميگويد: "ما 45 تومان قيمت داده بوديم اما عاقبت با 35 تا راضي شديم. آنها هم وضعي نداشتند.دار و ندارشان را فروخته بودند. دلم سوخت. گير پول پيش خانه هستم. با 2 تا بچه و مادر و خواهرم كه با ما زندگي ميكنند، جايمان خيلي تنگ است. حالا يك آپارتمان رهن كردهام طرفهاي نواب." جمله آخر را با ذوق ميگويد؛ دلم ميگيرد. در پايان مكالمه، شمارهاي ميدهد و ميگويد: "با اين آقا تماس بگيريد. آدم قابل اطميناني است. به من هم خيلي كمك كرد. حق معامله هم زياد برنمي دارد." دستم يخ ميكند. تصور اينكه، شغلي به عنوان "واسطه گري خريد و فروش اعضا" وجود داشته باشد، سنگين و دور از ذهن است. دوستداري گوش هايت را بگيري كه نشنوي اما خودت هم خوب ميداني كه واقعيتها را نميشود با انكار تغيير داد.
شماره را ميگيرم. انتظار دارم آن سوي خط، صداي نخراشيده مرد سبيل از بناگوش دررفتهاي به گوشم برسد؛ از همان آدمهاي خلافي كه در فيلمها هستند و همه ازشان ميترسند. لابد چاقويي هم در جيب دارد كه حساب كار دستت بيايد. تصوراتم با سه بوق ناقابل، به هم ميريزد. دختري با صداي ظريف، جواب تلفن را ميدهد. سراغ آقاي مورد نظر را ميگيرم. ميگويد: "تشريف ندارند. امرتان را بفرماييد." با تصور اينكه شايد همسر يا دختر، دلال كليه است، با ترديد ميگويم: " براي كليه تماس گرفتهام." "خريد يا فروش؟" "براي خريد" بدون لحظهاي مكث ميپرسد: "اسم، گروه خوني، شماره تماس" مردد ميمانم و ميپرسم: "خودشان تشريف نميآورند؟!" انگار كه حوصلهاش سر رفته باشد، جواب ميدهد: "شما مشخصات و شماره تماستان را بگذاريد، در صورتي كه موردي پيدا شد، تماس ميگيريم." بهانه ميآورم كه حتماً بايد با آقاي فلاني صحبت كنم. صداي بوق ممتد... ارتباط قطع ميشود.
از بين صاحبان شمارهها، چندتايي با مشتريها به توافق رسيدهاند. يكي شان دختر جواني است كه با لحني بيحوصله ميگويد: " موجود نيست. فروخته شد!" و بلافاصله تلفن را قطع ميكند. انتظار بيشتري هم نيست. از كسي كه قطعاً به دليل مشكلات مالي راضي شده تا عضوي از بدنش را بفروشد، نميشود توقع لحن دوستانه داشت. يكي ديگرشان مردي حدوداً سي و سه چهار ساله و با حوصلهتر است و در پاسخ اينكه، چقدر فروختيد؟، با خوشرويي ميگويد: "ما 45 تومان قيمت داده بوديم اما عاقبت با 35 تا راضي شديم. آنها هم وضعي نداشتند.دار و ندارشان را فروخته بودند. دلم سوخت. گير پول پيش خانه هستم. با 2 تا بچه و مادر و خواهرم كه با ما زندگي ميكنند، جايمان خيلي تنگ است. حالا يك آپارتمان رهن كردهام طرفهاي نواب." جمله آخر را با ذوق ميگويد؛ دلم ميگيرد. در پايان مكالمه، شمارهاي ميدهد و ميگويد: "با اين آقا تماس بگيريد. آدم قابل اطميناني است. به من هم خيلي كمك كرد. حق معامله هم زياد برنمي دارد." دستم يخ ميكند. تصور اينكه، شغلي به عنوان "واسطه گري خريد و فروش اعضا" وجود داشته باشد، سنگين و دور از ذهن است. دوستداري گوش هايت را بگيري كه نشنوي اما خودت هم خوب ميداني كه واقعيتها را نميشود با انكار تغيير داد.
شماره را ميگيرم. انتظار دارم آن سوي خط، صداي نخراشيده مرد سبيل از بناگوش دررفتهاي به گوشم برسد؛ از همان آدمهاي خلافي كه در فيلمها هستند و همه ازشان ميترسند. لابد چاقويي هم در جيب دارد كه حساب كار دستت بيايد. تصوراتم با سه بوق ناقابل، به هم ميريزد. دختري با صداي ظريف، جواب تلفن را ميدهد. سراغ آقاي مورد نظر را ميگيرم. ميگويد: "تشريف ندارند. امرتان را بفرماييد." با تصور اينكه شايد همسر يا دختر، دلال كليه است، با ترديد ميگويم: " براي كليه تماس گرفتهام." "خريد يا فروش؟" "براي خريد" بدون لحظهاي مكث ميپرسد: "اسم، گروه خوني، شماره تماس" مردد ميمانم و ميپرسم: "خودشان تشريف نميآورند؟!" انگار كه حوصلهاش سر رفته باشد، جواب ميدهد: "شما مشخصات و شماره تماستان را بگذاريد، در صورتي كه موردي پيدا شد، تماس ميگيريم." بهانه ميآورم كه حتماً بايد با آقاي فلاني صحبت كنم. صداي بوق ممتد... ارتباط قطع ميشود.
كليه فروشي، بيخ گوش انجمن
به ميدان وليعصر كه ميرسي
سراغ خيابان فرهنگ حسيني را از هركه بگيري، نشانت ميدهد. اينجا همان جايي است كه
چشم اميد بسياري از بيماران كليوي به آن دوخته شده است. "انجمن حمايت از
بيماران كليوي"، نامي آشناست براي آنها كه درد بيمروت كليه ناسازگار،
امانشان را بريده و روزهايشان در رفت و آمد مسير بيمارستان و دياليز سپري ميشود.
اطراف دفتر انجمن هم تا چشم كار ميكند، همان ديوار نوشتهها و آگهي هاست كه بر
سينه ديوار نشسته با انواع گروههاي خوني كه بيشتر متعلق به افراد جواني است كه
عنوان ورزشكار، سالم و غير سيگاري هم كنار برخي هايشان ديده ميشود. در
هياهوي خبري فروش كليه به اتباع غيرايراني، مريضهاي هميشگي با دردهايشان انگار
ديگر آن طور كه بايد به چشم نميآيند؛ همانها كه گاهي آنقدر عرصه را بر خود تنگ
ميبينند كه به كل قيد زندگي را ميزنند. نمونهاش زهراي 22 ساله است كه به مادرش
با اشك و آه ميگويد كه ديگر حاضر نيست دياليز كند و ميخواهد بميرد!
به گزارش عصر ايران، بيماراني كه به انجمن حمايت از بيماران كليوي مراجعه ميكنند، بايد 8 ميليون تومان هزينه كنند تا بتوانند از اهداكننده كليه بگيرند كه اين مبلغ به اهداكننده كليه پرداخت ميشود. زمانش هم ديگر بستگي به اين دارد كه چه زماني اهداكننده پيدا شود و نوبت بيمار فرا برسد.
به گزارش عصر ايران، بيماراني كه به انجمن حمايت از بيماران كليوي مراجعه ميكنند، بايد 8 ميليون تومان هزينه كنند تا بتوانند از اهداكننده كليه بگيرند كه اين مبلغ به اهداكننده كليه پرداخت ميشود. زمانش هم ديگر بستگي به اين دارد كه چه زماني اهداكننده پيدا شود و نوبت بيمار فرا برسد.
البته نرخ كليه از اين طريق، 9 ميليون
تومان است كه يك ميليون از سوي دولت به عنوان كمك هزينه پرداخت ميشود و مابقي به
عهده خود بيمار است. البته طبق توضيح كوتاهي كه مصطفي قاسمي، رئيس انجمن حمايت از
بيماران كليوي در گفتوگو با ايران ميدهد، قرار است بعد از بررسيها و جلسات در
اين رابطه، نرخ جديد اعلام شود. قاسمي ميگويد: "كليه نرخ
ندارد. قيمتها بيرون از اين جا هم تا 70، 80 ميليون تومان و بيشتر ميرسد اما بيشتر
بيماران حتي براي همين مبلغ 8ميليون تومان كلي مشكل دارند و وسعشان نميرسد و ما
ماندهايم كه اگر حتي يك ميليون به مبلغ فعلي اضافه شود، آيا قادر به پرداختش
خواهند بود يا خير." رئيس انجمن حمايت از بيماران كليوي توضيحات بيشتر را ميگذارد
براي بعد كه نتيجه معلوم شود. غروب همان روزي كه زاغ سياه فروشندگان بينام و
نشان كليه را چوب ميزدم، دوباره رفتم و روبهروي بيمارستان فوق تخصصي شهيد هاشمينژاد،
ايستادم؛ آدمها در رفت و آمدند. مريضها با همراهانشان در حال ورود و خروج از
بيمارستان هستند. بعضيهايشان هم تنها. يكي از همان مريضهاي تنها، حالا ايستاده و
مشغول خواندن دست نوشتههاست. نگاهش روي شمارهها ميلغزد. تكه كاغذ جديد، چشمش را
ميگيرد. گوشي تلفنش را درمي آورد و شماره را سيو ميكند. ياد صورت استخواني پسر
جوان ميافتم. حالا حتماً به خانهاش رسيده؛ همان جايي كه پيش شمارهاش 55 است.