مگر مقصر جز
حاکمان عوامفریب و غارتگر و جنگ افروز و باند مافیایی مواد مخدر پاسداران هستند . برای اینکه 4 دهه با ادعای مبارزه با قاچاقچیان
مواد مخدر و معتادین و بگیر و ببند واعدام
همراه با اعمال تبعیض و تحمیل فقر و بیکاری موجب رشد اعتیاد در جامعه شده اند؟
روایت زندگی مریم و شبنم که آواره تهران شدهاند
«آرزوی اولم یک جایی برای اینکه چند ساعتی آسوده بخوابم. بعد بتوانم کاری پیدا کنم
و در کنارش دانشگاه بروم و خانه نقلیای برای خودمان اجاره کنیم و با «مریم» زندگی
کنم و به کسی محتاج نباشیم». شهروند نوشت: یک تصادف و از دستدادن همزمان پدر و
مادر، یک بحث کوچک و از دستدادن خانه نقلی و وسایل دستدومش و در نهایت خداحافظی
همیشگی از شهر و دیاری که در آن بزرگ شدهاند؛ این خلاصه داستان زندگی «مریم» و
«شبنم» است؛ آنها از همه دنیا تنها یکدیگر را دارند و حالا یک هفته است که میهمان
تهران شدهاند تا آرزوهایشان را در آن جستوجو کنند، اما سهمشان خواب در پارکها
و مسجد شده است. ما را بهزیستی نفرستید روی صندلی نشستهاند، اما چشمان
نگرانشان اطراف را میپاید؛ «میخواهید ما را بفرستید پیش معتادها؟!» «مریم» این
را که میگوید، چشمهایش سرخ میشود و ناخودآگاه کولهپشتیاش را به آغوش میکشد.
«ما را بهزیستی نفرستید! ما فقط به دنبال خیّری هستیم تا برای رضای خدا کمک کند
خانهای بگیریم و بتوانیم کار کنیم و درس بخوانیم.» چندسال دارید و چه شد تصمیم
گرفتید بیایید تهران؟ ٢٠سال دارم و تا اول دبیرستان درس خواندهام. همه دنیا یکباره
سرمان خراب شده و هیچ چارهای نداشتیم جز اینکه بیاییم تهران. پدر و مادرتان از
آمدنتان به تهران خبر داشتند؟ پدرم را اصلا به یاد ندارم. خیلی کوچک بودم که
اعتیاد پدرم را از ما گرفت. خودش ٢٧سال بیشتر نداشت. فکر کنم ٧-٦سالی میشود که
فوت کرده است. مادرم میگفت: در قنادی کار میکرده. مادر را هم ٦سالی میشود از
دست دادهام. بعد از فوت پدرم در کارخانه کار میکرد، اما گرفتار اعتیاد شد و در
نهایت در ٣٩سالگی اوردوز کرد و برای همیشه تنهایم گذاشت. از دورانی که با مادرتان
زندگی میکردید، بگویید. از آن روزها هم چیز زیادی به خاطر ندارم، چون در کنار
تنهایی و کار زیاد مادرم روزها را پشتسر میگذاشتم به این امید که مادرم را
دارم، اما اعتیاد که به سراغش آمد، من را بردند بهزیستی. همانجا بود که که خبر
فوتش را شنیدم و برای تشییع رفتم و دوباره برگشتم بهزیستی، اما اینبار با این غم
که دیگر هیچ کسی را در دنیا ندارم. از پدرم ١٠هکتار زمین ارث مانده بود که خانواده
خودش زمانی که من بچه بودم، فروختند و خوردند برای همین هیچ چیز از خودمان
نداشتیم. چندسال در بهزیستی ماندید؟ من دانشگاه نرفتم و دیپلم هم نگرفتهام، چون
مادرم که فوت شد، ترکتحصیل کردم. به خاطر اعتیاد من را از مادرم گرفتند و سهسال
بهزیستی بودم. برای همین از بهزیستی خوشم نمیآید؛ در بهزیستی بودم که مادرم فوت
کرد. وقتی مادرم معتاد شد، از نظر روحی خیلی شرایطم بد شد. زمان مرگ پیش مادرم
نبودم و بعد از فوتش عمهام خبر داد. به یکی از سازمانهای کمکرسان رفتیم، اما
شرایط خیلی بد بود، مثل زندانیها با من رفتار میکردند. حق بیرونرفتن نداشتم.
زمان خواب همه درها را قفل میزدند، خیلی بد بود. اصلا دوست ندارم دوباره برگردم
آنجا. خیلی دستور میدادند. اذیت میکردند، غذایشان خیلی بد بود. در مدت حضور در
آن سازمان درس نخواندم. برای ادامه تحصیل خیلی دیر اقدام کردم و بعد از آن هم که
ترخیص شدم، نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. بعد از اینکه ترخیص شدید، با چه کسی زندگی
میکردید؟ بعد از مرگ مادرم مدتی را باز در بهزیستی ماندم تا اینکه به خالهام
تحویلم دادند. آنها هم خانه کوچکی برایم اجاره کردند و یکسری هم وسایل دستدوم
خریدند و گفتند تنهایی زندگی کن. البته بعد از اینکه پدرومادر «شبنم» فوت کردند و
او هم پیش من آمد و با هم زندگی کردیم. اگر اشتباه نکنم، سهسالی میشد که «شبنم»
همه کسام شده بود و با هم زندگی میکردیم. خانواده مادرم با ازدواج او موافق
نبودند و برای همین خیلی از من خوششان نمیآمد. دلیل اصلی آمدنتان به تهران چه
بود؟ مشکل ما بیسرپرستی است. دوست داریم خانه ٤٠متری کوچکی از خودمان داشته باشیم
تا بتوانیم سرکار برویم، دانشگاه برویم. به جایی برسیم کسانی که چشم ندارند الان
ما را ببینند و دوست دارند زمین بزنندمان، کور شوند. پدرومادر که بالای سر آدم نباشد،
همین است دیگر. چرا همان خرمآباد یا لرستان دنبال کار نرفتید تا بتوانید همانجا
بمانید؟ شهرمان کوچک است و خیلیها ما را میشناسند و آبرو داریم؛ کافی است ما را
در خیابان ببینند، آبروی چندساله پدرومادرمان بر باد میرود برای همین آمدیم
تهران. گفتیم تهران بزرگ است و شاید خیّری پیدا شود و برای رضای خدا به ما کمک
کند. شاید موقعیتهای شغلی بیشتری باشد. در لرستان درنهایت شغلی برای ما پیدا میشود
که ٣٠٠هزارتومان حقوق بدهند. چطور تهران را انتخاب کردید و چطور آمدید؟ با خودمان
فکر کردیم تهران بزرگ است و کسی ما را نمیشناسد و حتما موقعیتهای شغلی بیشتری از
لرستان دارد؛ برای همین تصمیم گرفتیم که به تهران بیاییم. ٥٠هزارتومان پول داشتیم
که ٤٠هزارتومان آن را پول کرایه دادیم. رفتیم دور میدان و نفری ٢٠هزار تومان دادیم
اتوبوس تا بیاوردمان تهران. کرایههای دور میدان ارزانتر از خود ترمینال است.
وقتی رسیدیم تهران ١٠هزار تومان بیشتر نداشتیم برای همین بیشتر مسیرها را پیاده
میرویم، البته دوستمان که تهران است، به ما یک کارتبلیت داد. دوست دارید در
ادامه چه اتفاقی برایتان بیفتد؟ میخواهم سالم زندگی کنم و بتوانم کار کنم و در
کنار آن درس بخوانم. من در بهزیستی خیلی سختی کشیدهام و با خودم عهد کردهام که
درس بخوانم و در بهزیستی کار کنم تا بتوانم به بچههای مثل خودم کمک کنم تا آنها
خاطره بدی از بهزیستی نداشته باشند. دلم یک خواب راحت میخواهد «شبنم» همسفر و
همدم «مریم» است و تمام خاطرات سه سال گذشتهاش در «مریم» خلاصه میشود. پدرش
کارگر بوده و مادرش خانهدار. هر دو را در یک تصادف از دست داده و یکی دو سالی را
با مادربزرگش زندگی کرده، اما مادربزرگ تحمل دوری پسرش را نداشت و فوت کرد و از آن
زمان به بعد با «مریم» زندگی میکند. در رشته علومانسانی درس خوانده و دوست دارد
که روانشناسی بخواند تا بتواند به دخترانی مثل خودش کمک کند، البته قبلا دوست
داشته حسابدار شود تا بتواند تملک مالی داشته باشد، اما حالا مشکلات زندگی تصمیمش
را عوض کرده است. از پدر و مادرتان بگویید، از دورانی که با آنها زندگی میکردید.
پدرم کارگر بود و مادرم خانهدار. هیچوقت رابطه خوبی با پدرم نداشتیم از همان اول
از هم دور بودیم. روی ماشین سنگین کار میکرد و هفتهها خانه نمیآمد؛ اما همه اینها
در یک شب اتفاق افتاد. من خواب بودم و پدرومادرم تصمیم گرفتند بیرون بروند، اما
دعوایشان شد و تصادف کردند و برای همیشه تنهایم گذاشتند. چه کسی خبر فوت
پدرومادرتان را داد؟ در آن دوران مادربزرگم زنده بود و با ما زندگی میکرد. بعد از
سه روز خبر فوت آنها را داد. هنوز هم در شوکم و آن دوران ١٥-١٦ سال بیشتر نداشتم.
در آن سه روز به من گفتند که رفتهاند سفر، اما حسی در وجودم میگفت که اتفاقی
افتاده است؛ همه میدانستند جز من به من گفتند رفتهاند سفر. سه روز بعد گفتند که
فوت کردهاند. در مراسمها من را نمیبردند و مادربزرگم به بهانه خرید به بیرون میرفت.
خاله مریم هم از ماجرا با خبر بود، اما چیزی به ما نمیگفتند و به بهانههای مختلف
بیرون میرفتند و در مراسمها شرکت میکردند. ما خانواده فقیری بودیم و چیزی
نداشتیم که برای من بگذارند. از چه زمانی «مریم» را میشناختید؟ دوستیمان به زمان
زندهبودن پدرومادرهایمان میرسد. خواهر نیستیم، اما مثل خواهریم. با هم بزرگ شدهایم
و شیر مادر یکدیگر را خوردهایم. من ١٩سال دارم و مریم ٢٠ سال. ٤-٥سالی میشود
تنها همدیگر را داریم. مادربزرگم که فوت کرد، رفتم با «مریم» زندگی کردم در همان
خانه اجارهای کوچکی که خالهاش برایش گرفته بود. چه شد تصمیم گرفتید که به تهران
بیایید؟ سر یک مشکل کوچک و جزیی از خانه بیرونمان کردند. دخترخاله «مریم» بچهاش
را سقط کرده بود. سر زدیم، اما چیزی نداشتیم که ببریم، بقیه کادو برده بودند از ما
ناراحت شدند و کلی فحش دادند و دعوا کردند و بیرون انداختندمان. در مدتی که در
تهرانید، کجا میمانید؟ خانه دوستانمان، مسجد، پارک. این روزها را در خیابانها
بودیم، دنبال کار و شبها در مسجد و پارکها میخوابیدیم. دوستمان دانشگاه قبول
شده است، اما نمیدانم آزاد یا سراسری، ولی با خانوادهاش آمده تهران زندگی میکند.
بعضی شبها خانه آنها میماندیم، اما بالاخره آنها هم شاکی شدند و شبی دعوایشان
شد و ما هم نیمه شب از خانه زدیم بیرون و تا شب پارک خوابیدیم. مادر و پدرش میگفتند
که دخترهای هر جایی را میآوری خانه. این حرف خیلی به ما برخورد و همان نیمه شب
زدیم بیرون؛ ساعت ٢ یا ٣٠- ٣ شب بود. زندگی در این مدت چطور بوده است؟ یک هفته است
که هیچ چیز نداریم. خیلی سخت بود نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن. واقعا
دلم یک خواب راحت میخواهد. خیلی سخت است که آنقدر پول نداشته باشی لباس بخری یا
غذایی بخوری. ما لباسهایی که تنمان است را دیشب در خیابان پیدا کردیم، ٣ شب در
کوچهپسکوچههای شهرری بودیم. از آرزوهایتان بگویید. اول یک جایی برای اینکه چند
ساعتی آسوده بخوابم. بعد بتوانم کاری پیدا کنم و در کنارش دانشگاه بروم و خانه
نقلیای برای خودمان اجاره کنیم و با «مریم» زندگی کنم و به کسی محتاج نباشیم.
آغوش باز سمنها برای دختران و پسران فراری برای اطلاع از سرنوشت مریمها و شبنمها
پای صحبتهای یکی از فعالان اجتماعی نشستهایم که سالها در زمینههای مختلف آسیبهای
اجتماعی خدمات ارزندهای ارایه کرده و حالا مدیر یکی از موسسات بنام در این زمینه
است، اما خواسته که نامش در گزارش نیاید. قصه دختران و پسران فراری از خانه
قصه دیروز و امروز نیست و سالهای طولانی است که این قصه را به شکلهای مختلف میشنویم.
ما دخترانی داریم که یک آشنای نزدیک به او تجاوز کرده و فرار از خانه تنها گزینهای
بوده که دختر به آن فکر کرده است، اما سرنوشت تلختری در انتظارش نشسته! اینها
واقعیتهای جامعهاند . واقعیت امر این است که ما مردم به این فکر کردهایم
که رسیدگی به آسیبهایی از این دست برعهده ارگانهای رسمی است، ولی در نهایت کار
ما شده شنیدن اخبار ناگواری از این دست و این در حالی است که در بیشتر جوامع این
مردم هستند که با تشکیل «انجیاو»ها پای کارهایی از این جنس میایستند و تمام
سعیشان کاهش این آسیبهاست. درواقع این آسیبها مختص یک یا چند کشور نیست و به
انحای مختلف در جوامع گوناگون به چشم میخورد، اما نکته قابل تامل نحوه برخورد با
آنهاست. یکی از مسائلی که در کشور ما نادیده گرفته شده است، تشکیل خانههایی برای
دختران و پسران فراری است؛ خانههایی که با نظارت بهزیستی میتواند توسط سمنها
تهیه و جای امنی برای این دختران و پسران شوند. متاسفانه همان میزان که فرار از
خانه برای دختران دردسرساز است، برای پسران هم آسیبهایی را بهدنبال دارد. پسرانی
هستند که یا پدر و مادرشان را از دست دادهاند یا به دلیل اعتیاد با دایی یا عمو
زندگی میکنند و فشارها در نهایت آنها را مجبور به فرار از خانه میکند که در
کنار آسیبهایی که میبینند، گاهی اوقات خود مسبب آسیب میشوند. واقعیت ماجرای فرار
از خانه این است که اعتماد اجتماعی وجود ندارد. باید این نکته را فراموش کرد در
جامعهای که پیوند اجتماعی وجود ندارد یا ضعیف است، ما کمتر اعتماد اجتماعی را
شاهدیم. وقتی بیخانمانها را میبینیم، چه کار کنیم؟ لیلا ارشد، مدیر «خانه
خورشید»: آسیبهای اجتماعی واقعیت جوامع امروزند و نمیتوان وجود آنها را انکار
کرد. یکی از مواردی که در آسیبهای اجتماعی مطرح میشود، مواجهه شهروندان با
افرادی است که در معرض آسیب اجتماعی قرار دارند و به تناسب آن نیازمند دریافت
خدماتی، اما در بیشتر شرایط اینچنینی شهروندان تنها گزینه موجود را پلیس میبینند!
واقعیت امر این است که شهروندان اطلاع کافی از موسسات و ارگانهای دولتی که
در زمینههای مختلف اجتماعی فعالیت میکنند، ندارند و به همین منظور آگاهی از نحوه
پذیرش و اینکه چه آسیب و چه رده سنی را پوشش میدهند، ندارند و در نهایت پلیس را
تنها گزینه پیشروی خود میبینند. دخترانی که به هر دلیل تحت فشار تصمیم به
فرار از خانه میگیرند یا زنانی که به هر دلیلی خانه را ترک میکنند، نخستین سوالی
که مطرح میشود این است؛ کجا بروم؟ سوالی اصلی که جامعه باید برای آن پاسخ مناسبی
ارایه بدهد. درحال حاضر بهزیستی خانههایی برای زنان و دخترانی که خانه را ترک
کردهاند، دارد، اما به دلایل موجهی که از منظر خود دارند در مورد آنها اطلاعرسانی
نمیشود و عموم مردم با آنها بیگانهاند و در شرایط موردنیاز نمیتوانند افراد
آسیبدیده یا در معرض آسیب را به آنها معرفی کنند. شاید در میان همه
موسسات و ارگانهایی که در این زمینه فعالیت میکنند، اورژانس اجتماعی با شماره
١٢٣ در دسترسترین گزینه برای شهروندان باشد، چون این اورژانس در حوزههای مختلف
زنان، کودکان، کارتنخوابها و ... فعالیت میکند. بهعنوان مثال برای متکدیان
شهرداری یکی از گزینههاست، البته با در نظر گرفتن این نکته که شهرداری با قید شرط
داشتن دستور، متکدیان بالای ١٨سال را جمعآوری میکند. پلیس، بهزیستی و
شهرداری هم مداخلاتی در زمینه کارتنخوابها، خردهفروشها و ساقیها دارند، اما
متاسفانه هرچند وقت یکبار این وظایف، مسئولیتها و تکالیف تغییر میکنند و این
امکان وجود دارد که در برههای شهرداری چنین وظیفهای نداشته باشد و در دورهای
این مسأله برای بهزیستی پیش بیاید. در حقیقت این موسسات و ارگانها وظیفه دارند
تکالیف و مسئولیتهایشان را به شکل شفاف و روشن به شهروندان ارایه بدهند تا این
آگاهی در جامعه وجود داشته باشد که این موسسات چه تکالیفی به عهده دارند و در چه
عرصههایی میتوانند خدماترسانی کنند. یکی از سوالات این است که چرا
اطلاعی از خانههای امن ارایه نمیشود، تا در شرایط دشوار زنان و دختران واجد
شرایط به آنجا مراجعه کنند و اینکه چرا تلفنی از این خانهها در دسترس نیست تا
عموم مردم از آنها آگاه باشند؟ یکی دیگر از موارد اینکه فردی که خواهان کمک به
فرد آسیبدیده است، در تلفنهای مکرر با این جمله مواجه است؛ این وظیفه ما نیست.
واقعیت این است زمانی ما میتوانیم بگوییم در این حوزه به خوبی عمل کردهایم که
زنی که خانه را ترک کرده یکشب بیرون از خانه نماند.