بیاندیش
... نخند. 28 خرداد 91
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو
می گوید،ارباب.
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید
چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع
شده.
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به
سردارد،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی
....نخند،نخند که دنیا
ارزشش رانداردکه تو به خردترین رفتارهای
نابجای آدمها بخندی!!
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!
آدم هایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزی شان تقلا می کنند،
بارمی برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جارمی زنند
سرما و گرما می کشند،
وگاهی خجالت هم می کشند،.......خیلی
ساده