سِحر سیاه صادق هدایت 8 اردیبهشت -94

سِحر سیاه صادق هدایت 8 اردیبهشت -94

مالک رضایی؛ موضوع «صادق هدایت» و خصوصا اثر معروف او «بوف کور» اخیرا به صورت آگاهانه‌ای در دستور کار برخی رسانه‌های خارجی از جمله «بی‌بی‌سی» قرار گرفته است تا به گونه‌ای که در نظر دارند مفاهیم آنرا باز تعریف و باز تولید کنندحدود چهل سال پیش بود که در حال و هوای جوانی و جویای نامی چند کتاب ادبیات داستانی از نوع بازاری و پیش پا افتاده را خوانده بودم که به یکباره در استغنای واهی و حسی بر آمده از آن به صرافت این افتادم که بوف کور را هم بخوانم. صرفا به این نظر که بگویم رمان مشکل و کم نظیری را نیز خوانده‌ام. صادق هدایت به نامی آشنا در ادبیات ایران تبدیل شده بودمعلم ادبیات ما که خود را دوستدار و شیفتۀ صادق هدایت نشان می‌داد هر از چند گاهی یادی از او و اثر معروفش می‌کرد. همین هم بر انگیزۀ خواندن این اثر در من می‌افزود که فاصلۀ فهم خود را با آنچه او می‌گوید کم کنم. مع الاسف کارم بی‌توفیق بود. محض رضای خدا یک صفحه از اثر را هم نتوانستم در کنار صفحۀ دیگر آن قرار دهم و مفهوم روشنی از آنچه نویسنده می‌گوید را دریابممطابق معمول، وقتی دبیر ادبیات، لونی بر گشوده و اظهار فضل و قرابت فکری با هدایت می‌کرد، صادقانه گفتم.
 «
آقا، من هرچه خواندم چیزی نفهمیدم. اگر ممکن است اندکی از محتوا و قصد نویسنده هم سخن بگویید.» دبیر ما که از قهرمان هدایت در بوف کور، فقط همین را الهام گرفته بود که کسی را داخل آدم حساب نکند و گاهی هم به تقلید ناشیانه از او متلکی بار این و آن، می‌کرد با لحنی که قرار نیست امثال من از آن سر دربیاورد گفت:
 «...
تو فکر می‌کنی با.... خوانی و حفظیات طوطی وار می‌توان از بوف کور چیزی فهمید یا به آن طریق فی المثل وارد دانشگاه شد و...» آن موقع تعداد دانشگاه‌ها محدود به تهران وچند مرکز از مراکز استانهای بزرگ کشور از جمله مشهد، شیراز، اصفهان، تبریز و... بود و هنوز دانشگاههای معتبری به سبک امروز در مراکز بخش‌های کشور تشکیل نشده بود. طبعا ورود به دانشگاه با احتمال کمتر از ده درصد برای دانش آموزان میسر بوددبیر ما در ادامۀ افاضاتشان فرمود که:
  «...
برای فهم آنچه که هدایت در بوف کور می‌گوید بالش گرم و نرم و حرارت دلپذیر اتاق افاقه نمی‌کند. باید پدری داشته باشی که دست خالی به خانه بیاید، جنگ اعصابی در خانه باشد، تو کتک بخوری و از خانه بیرون بشوی و فردا امتحان داشته باشی و ناچار شوی که در سرمای بیست درجه کمتر از صفر، درس فردا را زیر نور چراغ کوجه حاضر کنی و برای گرم کردن خودت مجبور شوی تا صبح روزنامه‌های کهنه بسوزانی. آن موقع و در آن حال وهوا اگر بوف کور را بخوانی می‌فهمی و...» مرا باش که تا آن موقع فکر می‌کردم، کار مردان روشنی و گرمی است. درمانده بودم که این چگونه اثری است که فهم آن فقط برای کسانی میسر است که در فضای جنگ و جدل با پدر و مادر بزرگ بشوند که در آن هیچ رحمی نه برادر به برادر و هیچ شفقت نه پدر به پسر داشته باشدرفرنسهایی از رمان هم ارائه می‌داد که بر صدق گفتارش بیفزاید. کشته شدن پدر یا عمو به توصیۀ مادر و با زهر افعی خطرناک در هندوستان، بی‌توجهی به سرنوشت طفل به جا مانده از این عشق شوم، کشته شدن عشق اثیری به دست عاشق، کشته شدن همسر قهرمان داستان (لکّاته) به دست همسرش و...اما شاید او نمی‌دانست که نویسندۀ بوف کور، خود از اشرافزادگان بنام ایران است که جد اندر جد با چیزی به نام فقر و نداری و جنگ اعصاب از نوعی که وی می‌گفت سر وکار نداشته استاز رضا قلی خان هدایت شاعر و سیاستمدار عهد محمد شاه قاجار که نام «هدایت» را برای تخلص خود انتخاب کرده و برای ورّاث خود به ارث گذاشته بود تا نَیّرالملک، زیورالسلطنه، مخبر الدوله، اعتماد الملک و... همگی پست‌های پر در آمد ریاست دارالفنون، وزارت پست و تلگراف، علوم و نخست وزیری و... داشته‌اند که حاصل آن یک خانواده اعیان و اشرافی و «خانه باغی» به وسعت چند هزار متر مربع در تهران با ده‌ها اتاق اندرونی و بیرونی برای صادق هدایت و دختر عمو‌ها و پسر عموهای او بوده است که در آن ده‌ها فراش و خدمه و آشپز با وسواسی مثال زدنی غذای هر کسی را جداگانه پخت می‌کردند و غذای مورد علاقه صادق خان را با ترکیبی از گیاهان مختلف و بدون گوشت که خود پرنسیبی برای او بود، سر وقت حاضر می‌کردند تا وی از سر تفنن اثری هم اندر «فواید گیاهخواری» بنویسد و حال عجیب بود که به توصیۀ دبیر ما برای فهم سخن او باید طعم فقر و نداری را با پوست و گوشت و استخوان می‌چشیدی تا می‌فهمیدی که وی چه می‌گوید. وانگهی او چرا تصور می‌کرد که دانش آموزش ملاک‌زاده و مرفهی بی‌درد است؟ او نمی‌دانست ومن هم نمی‌دانستم که بگویم آقا اجازه، بوف کور روایت سر گشتگی‌های خود نویسنده است که در میان انبوهی از وفور نعمت و امکانات، بزرگ شده و تا خواسته است پا به زندگی و محیط اجتماعی بگذارد، ناکام از تمام مراحل تحصیل از جایی به جایی دیگر در شرق و غرب عالم رحل اقامت افکنده استآقا نمی‌دانست که بوف کور قبل از آنکه نشانگر هنر نویسندگی هدایت باشد که هست، باز تاب آشفتگی روانی اوست که با خود حمل می‌کند. اینگونه بود که کلاس‌های ادبیات آن سال دبیرستان با تحمیل وقت و بی وقت حقارت‌هایی سپری شد که دبیر محترم برمن بار کردرفتار معلم عاری از هر گونه زمزمۀ محبت بود، لیکن خوشبختانه دورۀ طفولیت که هیچ، دورۀ دبیرستان هم در حال سپری شدن بود وگریز پایی از درس و مشق در دستور کار نبود. به گمانم چنین رفتاری از طرف وی بیش از همه ناشی از فاصلۀ پر مخافت یک نگاه محض شهری به یک روستایی در آن دوره از فرهنگ غربت زدۀ شهر و دیار ما بود که متاسفانه آثار منفی آن هنوز هم از رفتارهای فرهنگی ما به طور کامل رخت بر نبسته استسعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل، بیرون نمی‌شود کرد الا به روزگارانبه هر حال، درک او از بوف کور، این بود که این اثر به طور صد درصد، بازتاب واقعی فرا واقعیت‌های جامعۀ آنزمان ایران ماست. اما اینگونه نبود، بلکه آن اثر که تحت تاثیر «سورئالیسم» فرانسه و همزمان با آن غلبۀ «فروید» بر افکار و آرای غرب نوشته شده بود، بیش از همه عصیانگری مطلق نویسنده در مقابل آن دسته از هنجارهای مورد قبول جامعه را، نشان می‌داد که قرن‌های متمادی ضامن قوام و قرار آن بوده است.
 
روحیۀ خاص صادق هدایت باعث شده بود که وی در هیچکدام از مراحل تحصیل و زندگی برای ورود فعالانه به جامعه توفیق مورد انتظار نیابد. نه تحصیل او در دارالفنون و نه در مدرسه «سن لوئی فرانسوی» در تهران قرین توفیق نبود تا اینکه به برکت نام و آوازۀ خانواده‌اش و با گرفتن بورسیه‌ای از وزارت راه عازم بلژیک شده بود. باز توفیقی حاصل نشده و سر خورده عازم پاریس گشته بودبا گشایشی از طریق سفارت ایران در فرانسه که برای افراد معمولی میسر نبود وارد مدرسه‌ای در پاریس شده بود، اما آنجا هم کار تحصیلی او ره به جایی نبرده بود به طوری که ناشی از این همه سرخوردگی، مدرسه‌ای را که در آن درس می‌خواند را طویله‌ای نامیده بود که هر هفته ناچار است چهار بار از در آن وارد شودبا تحصیلی نیمه تمام به تهران برگشته بود و این در حالی بود که دم و دستگاه‌های حکومتی آماده بودند تا دوباره در هر رشته‌ای که وی بخواهد با دادن بورسیه‌ای عازم غربش کنند. بعد از اقامت کوتاهی در تهران بوی گند و کثافت وطن مشامش را آزرده بود و عازم هندوستان گشته بودبوف کور حاصل اقامت او در هندوستان است که بعد از همۀ ناکامی‌ها و یکبار خودکشی بی‌فرجام در فونتن بلوی فرانسه به نگارش آن همت گماشته است.
خود چنین می‌گوید:
 «...
تا اینکه دری به تخته خورد و دکتر پرتو به عنوان مرخصی به ایران آمد. از دهنش در رفت گفت: آمدم تو را با خودم ببرم. کور از خدا چه می‌خواهد: دو چشم بینا... باری تا موقعی که از خرمشهر وارد کشتی شدم خارج شدن از گندستان را امری محال، می‌دانستم و تصور می‌کردم در فیلمی مشغول بازی هستم... همینقدر می‌دانم که از آن قبرستان گندیدهٔ نکبت‌بار ادبار و خفه‌کننده عجالتاً خلاص شده‌ام. فردا را کسی ندیده...» اینگونه بود که عصیان در مقابل همه چیز در بوف کور نمود پیدا کرد و رهایی مطلق و افراطی از همۀ قید و بندهای اجتماعی و مذهبی جان مایۀ رمان او شد.
 
صادق هدایت در بوف کور با سرخوردگی کامل از کلیات تاریخ ایران، محیط پیرامون را جز رجّاله نمی‌بیند. اعتقاد دارد که همه در رجّالگی و زندگی پست خویش غوطه ورند. سر گشتگی افراطی از همه ناکامی‌ها که فعالیت وزندگی را امری مذموم و دنیا را مملو از رجّالگانی پوچ و مسخره می‌داند در سطر سطر بوف کور موج می‌زندقهرمان داستان او سرخورده از امیال جنسی و تحت تاثیر افکار فروید غرق در ضمیر ناخود آگاه و رویا‌های خواب و بیداری خود است. اما شاید بوف کور روایتی کامل از خود صادق هدایت است که به زبان صادق بیان شده و هدایتی از نوع خود را مد نطر دارد. گویی می‌خواهد از همۀ هستی، خلقت و خدا انتقام بگیرد.
 
بوف کور روایت شخصی است که قادر نیست پا به زندگی فعال اجتماعی بگذارد. چنین بروندادی از نگاه به پیرامون، می‌توانست، از همگان و همه چیز انتقام بگیرد و یک افکار عریان و بی رحمانۀ پوچ گرایی و نفرت را تحویل خوانندگانش دهد که در صورت تاثیر گرفتن از آن به غیر از «نیهیلیسم» ره به جایی نبرند. اما در اینکه او سبک و سیاق فوق العاده توانمندی برای بیان اهداف خود به کار گرفت جای شک و شبهه‌ای برای کسی باقی نگذاشت.

به یقین باید بوف کور را سِحری سیاه نامید. توانمندی قلم هدایت در بوف کور فوق العاده است اما اثری که از خود به جا می‌نهد سفید نیست، خاکستری هم نیست، سیاه سیاه استبی‌دلیل نبود که دست اندر کاران ادبیات در غرب آنرا در ردیف یکی از بیست اثر بر‌تر عرصۀ سوررئالیستی جهان قرار دادند. او دردهای روح و روان خود را که هرکسی قادر به بازگویی آن نیست حتی بر‌تر از ژان ژاک روسو در اثر معروفش «اعترافات» بر زبان جاری ساخته است، با این تفاوت که زبان هدایت در بوف کور زبان داستانی است.
 «
در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این درد‌ها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندی شکاک، تمسخرآمیز تلقی بکنند...
...
در این‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی زندگی خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند در این مواقع است که یک‌نفر هنرمند حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد...» نفرت از زندگی به دلیل ناکامی در کنار آمدن با واقعیاتی از کلیات تاریخ ایران در سطر به سطر بوف کور آشکار است. زمان در آن، حکمی بی‌معنا یافته است که گذر آن گاهی سه سال، گاهی دو سال و چهار ماه، گاهی دو ماه، گاهی دو ماه و چهار روز و گاهی هم ابدیت فرض می‌شود اما همگی از آن رجّالگان و مردمان پر رو و بی‌حیا ستتوصیف قصاب بیچاره‌ای به این شرح سخیف که از دست کشیدن و سبک و سنگین کردن دنبۀ گوسفندان همانگونه لذت می‌برد که از دست کشیدن بر زنش، نمودی از انتقامجویی صادق هدایت از مردمان عادی جامعه است. او این سخنان را با سایۀ خود که هر لحظه در حال آب شدن است، می‌گوید و باکی هم ندارد که در موردش چه فکر بکنند.
 «...
آنچه می‌نویسم برای این است که خودم را به سایه‌ام معرفی بکنم،... می‌خواهد کسی کاغذ پاره‌های مرا بخواند، می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند...»
 «...
زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزم‌تر است که گوشهٔ دیگ‌دان افتاده و به‌آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته‌است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.» خدا در باور او چیزی نیست جز ساخته و پرداختۀ تندرستان و تن پرستان که قوام و قرار زندگی را برای رجّالگان فراهم می‌سازد.
 «...
نمی‌خواستم بدانم که حقیقتا خدائی وجود دارد یا این‌که فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده‌اند و تصویر روی زمین را به‌آسمان منعکس کرده‌اند...» چنین نگاهی غیر از خودکشی راهی پیش او نمی‌نهاد. صادق هدایت، ناشی از همۀ سر خوردگی‌ها که جدا بافتگی افراطی را بر او تحمیل کرده بود به جای بنا نهادن یک زندگی شکوهمند، به زعم خود یک مرگ شکوه‌مند را برای خود رقم زد و در‌‌ همان حال هم مواظب بود که مرگش شباهتی به هیچ مرگی نداشته باشدنفرت او از زندگی، گریز از مردم و گوشه انزوا اختیار کردن را بر وی تحمیل کرد. این خست اخلاقی در زبان داستانی بوف کور به اوج خود می‌رسد وبه قدری پیش می‌رود که بعد از مرگ هم حاضر نیست، استخوانش با استخوان مردم عادی آمیخته شود.
 «...
بار‌ها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید. برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دست‌های دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود... تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدم‌های بی‌حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود...» سخنی گزاف نیست که بوف کور، به هیچ وجه داستان محض خیالی نویسنده نیست. هدایت با بوف کور که‌‌ همان سایۀ خود اوست زندگی می‌کند و می‌میرد. تا زمین بوده است و زمان بوده است، کم نبوده‌اند، کسانی که خواب و رویای نیستی در سر پرورانده‌اند و اشعار ویرانی سروده‌اند، اما تحقق چنین آرزویی چگونه ممکن است؟ کی جهان مانَد یتیم از آفتاب؟ نفی خورشید ازل بایست او کی بر آید این مراد او؟ بگو
نگارنده این سطور بدون اینکه قصد القای مطلبی از نوع ارزشی یا غیر ارزشی آن را داشته باشد. درحد وسع خود سعی نموده است که ارتباط سازمان یافتۀ کاراکتر اصلی رمان بوف کور را با خود نویسندۀ رمان بازگو کندما در بوف کور با سایه‌ای از خود نویسنده در دو مرحله از زندگی او مواجه هستیم. دو وجه متمایز از یک کارا‌تر واحد در رمان، کاملا آشکار است. صادق هدایت تا مرحلۀ اقامت کوتاه خود در هندوستان همۀ آنچه را که در زندگی خود و کلیات تاریخ ایران، به زعم خود تجربه و استنباط کرده است همچون نقاشی چیره دست، تصویر‌گری ذهنی کرده است و آنگاه تصمیم گرفته است، تصاویر خیالی خود را با سبک منحصر بفرد نویسندگیش به روی کاغذ بیاورد. از این روست که رمان بوف کور دارای دو بخش مجزا از هم استدر بخش اول داستان کارا‌تر ماجرا یک «نقاش» است که ذهنیات خود را نقاشی می‌کند و در انتهای آن عشق اثیری و اتوپیایی خویش را که اصرار دارد نامی از او هم نَبَرد و آن را با فهم «رجالگان» در نیامیزد، به کام مرگ می‌فرستد، و در بخش دوم او، یک نویسنده است که دیگر عشق راستین و رویایی‌اش را کشته است، و در دنیای رجالگان به ازدواجی اکراه آمیز با «لکّاته‌ای» تن داده استحالا، او نسبت به همسرش (لکّاته) همه جور احساس را به طور همزمان دارد. احساسی از نوع خوبی، بدی، نا‌امیدی، نفرت، عشق، کینه، التماس، عجز و ناتوانی از همه نوع آنکه کل وجود قهرمان داستان را در بر گرفته است و در ‌‌نهایت ناکام از اجابت کوچک‌ترین خواسته‌اش به کشتن او هم مبادرت می‌ورزد. وخود به مرد خنزر پنزری تبدیل می‌شود که همیشه از او نفرت دارد.
 «...
عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیف‌های هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد. مثل دست خر تو لجن زدن و...» ما در بوف کور شخصیتی را می‌بینیم که نویسنده، نام مناسبی هم برای آن انتخاب کرده است.   
 «
بوف کور» بهتر از آن نمی‌شد برای آن نامی نهاد. موجودی خدا ناباور که پشت پا به همه چیز دنیای زندگان زده است. و زندگی ستیزی که همه را قربانی زهر و شرابی می‌کند که از مادر خویش به ارث برده است، نمی‌توانست نامی بهتر از آن داشته باشدسرنوشت نهایی قهرمان در رمان مسکوت است و فهم آن به طرز ماهرانه‌ای به خواننده واگذار شده است. اما ارثیۀ شوم مادر یعنی‌‌ همان شراب کهنۀ آمیخته به زهر مارناگ هندوستان که با آن پدر، عمو، عشق اثیری و... به کام مرگ رفته‌اند در انتظار خود او هم هست. والبته در انتظار خود صادق هدایت نیز در آپارتمانی از حومه‌های پاریس در فرانسه. خودکشیقهرمان داستان، از هر نوع و شخصیتی که آنرا تصور کنید چه او را در داخل رمان بدانید و یا خارج از آن تلقی کنید که رمان «سایه‌ای» از اوست، فردی کاملا منزوی و تنهاست که از کل جامعه و مردمانی که پیرامون او را گرفته‌اند انتقام می‌کشد. او به شدت مبتلا به بیماری «مگالومنیا» گشته است.
 
نویسنده سعی می‌کند که در رمان، فقط کارهای مذموم را بزرگنمایی کند تا وجدان خواننده را با خود همراه سازد. اما نگاه او به طور مطلق بر علیه همۀ کارهای نیک و بد افراد جامعه به طور توامان است. قصابی که هر روز به کار پر زحمت تامین ارزاق مردم و مشتری مداری معمولی مشغول است، نیز از تیغ زهر آگین نویسنده در امان نیستچنین به سخره گرفتن زندگی و کسب و کار معمولی مردم عادی و رجّاله نامیدن آن‌ها متاعی است که فقط در بساط روشنفکری صادق هدایت یافت می‌شودکالایی که صادق هدایت به دست داده و در طول یک قرن، باب گفتگوی کثیری را در عرصۀ ادبیات فراهم ساخته است البته که در ادبیات جهان متاعی نادر نیست اما نادر متاعی است که در صحنۀ ادبیات ایران ظهور و بروز یافته است و اگرچه خیلی‌ها در قرابت به صادق هدایت راه‌های تقلیدی زیادی پیموده‌اند اما به نظر می‌رسد «بوف کور» سبکی منحصر به خود او است