داستان
نوجوانی که ٤بار تا دم اعدام رفت! 11 خرداد
-94
چقدر خوش شانس یااینکه حامی داشته که موفق شد 4 بار از قصاص قِسِر درررود؟
«محمد» را چهار چهارشنبه، وقتی هوا تازه گرگ
و میش شده بود و کلاغها، شاخههای نازک حیاط زندان را برای چرت زدن انتخاب کرده
بودند، بردند پای چوبه دار، بردند که قصاصش کنند و حبسش را تمام و مرگ چهار بار
آمد کنار آن دریچه کوچک که سلول را به آسمان باز میکرد و صدا زد: محمد فدایی!
چوبه چهار.
الناز محمدی| «محمد» را چهار چهارشنبه، وقتی هوا تازه گرگ و میش شده بود و
کلاغها، شاخههای نازک حیاط زندان را برای چرت زدن انتخاب کرده بودند، بردند پای
چوبه دار، بردند که قصاصش کنند و حبسش را تمام و مرگ چهار بار آمد کنار آن دریچه
کوچک که سلول را به آسمان باز میکرد و صدا زد: محمد فدایی! چوبه چهار.
پسرِ اعدامیِ آن روزهای رجایی شهر را مرگ، چهار بار به سمت خودش کشید و چهار بار
پسش داد. در آن ١٣سال طول و دراز که ١٧سالگی «محمدِ» دانشآموز را به «آقا محمدِ»
دانشجو رساند و او را از نوجوان قتل کرده تر و تازه، تبدیل کرد به جوان ورزیدهای
که زندان، هم آرایشگرش کرد، هم معلم قرآن و هم آشپز درجه یکی که کیکهای سفید خوش
و بر و رویش را قتلیهای رجایی شهر زیاد دوست داشتند. داستان زندان و آن ١٣سال
اما چه شد که آمد توی زندگی بیسر و صدای محمدِ هیکلی و عشق باشگاهِ آن روزها و
پسر سر به زیر این روزهای آزادی که ماده ٩١ قانون جدید مجازات اسلامی به او هدیه
کرد؟
و چهارشنبه روزی بود شاید. اول اردیبهشت ٨٣، ٢٨ صفر و نوبت شلهزرد نذری که مثل
هرسال از راه رسیده بود. خانواده فدایی آن روزها هنوز رباطکریم زندگی میکردند و
شلهزرد نذریشان در محله معروف بود. محله قدیمی آنها که از ٥٠سال پیش در آن
زندگی میکردند، ٢٠ رفیق داشت؛ ٢٠ رفیقی که آن روز چهارشنبه اردیبهشتی به دو دسته
تقسیم شدند و یکی از معروفترین ماجراهایی را درست کردند که نتیجهاش فقط دامن یک
نفر را گرفت: «محمد فدایی»، پسر ١٧سالهای که تازه داشت دیپلمش را میگرفت و آن
روز ظرفهای نذری را برده و نبرده، راه باشگاه را گرفته بود تا به برنامه همیشگیاش
برسد.
حالا این پدر «محمد» است که نشسته در خانه مادرش، آن روبهرو و در فاصلهای که
عکاس عکس پسرش را از کوچههای تنگ و باریک رباطکریم بردارد، از ماجرایی میگوید
که بیهوا آمد و ١٣سال طول کشید تا برود؛ آنقدر طول کشید که موهایش دانه به دانه
سفید شدند و بدنش با همسرش توی آب رفتن و هر روز کوچکترشدن، با هم مسابقه
گذاشتند. «محمد تقریبا ١٧ساله بود. اسم همهاش را باید گذاشت اتفاق؛ اتفاق قابل
پیشبینی نیست. آن روز، دم دمای غروب بود که محمد رفت بیرون، موقع برگشتن یکی از
دوستانش که همان صبح چاقو خریده بوده، درخیابان او را میبیند و میگوید من این
چاقو را خریدهام، دارم میروم خانه دوش بگیرم، پدرم میبیند از جیبم برمیدارد،
این را بگیر، غروب میآیم پسش میگیرم.»
پدر «محمد» یک مرد خوشصحبت است؛ از آنها که وقتی ازشان میپرسی چه خبر،
حاضرند از سیر تا پیاز همه روز را تعریف کنند، حالا اما فرق میکند؛ حالا حرف از
آن روز اردیبهشتی که میشود، از آگاهی و روز بازداشت که حرف به میان میآید، از آن
١٣سال طولانی و آن چهار بار روز اجرای حکم، خون میدود به چشمهایش، لبها میلرزند
و دستانی که مدام میروند سراغ موهای سفید برای مرتب کردن و عرقی که از موها به
پیشانی سرازیر میشود.
پدر یک نوجوان اعدامی بودن سخت است: «آن موقع، تازه ریش مدلدار مد شده بود، آن
بنده خدا هم از این همین ریشها گذاشته بوده، بچههای محل مسخرهاش میکنند و بعد
دعوا شروع میشود. محمد هنوز باشگاه بوده است که آنها با هم دعوایشان میشود. وقتی
محمد با ساکش بیرون میآید، صدایش میکنند و میگویند محمد توروخدا بیا کمک، محمد،
جان مادرت برگرد. او برمیگردد و آنها را از هم سوا میکند و بعد چند نفری میریزند
سر محمد. محمد میگوید یادش نمیآید که کسی را زده باشد ولی به هرحال این اتفاق
افتاده است. چاقو میخورد به دیافراگمش، او را به بیمارستان میبرند و بعد از چند
ساعت و البته به دلیل اشتباه پزشک جراح و نبودن فوت میکند. توی پروندهاش نوشتهاند
که چاقو به قلبش خورده ولی فردای همان شب پرستار بیمارستان به خانه ما آمد و گفت
که در دعوا چاقو به قلب او نخورده و موقع عمل جراحی این اتفاق افتاده است. فردای
آن روز آمدند من را بردند بازداشتگاه و محمد آمد کلانتری که از دعوا شکایت کند اما
چون خانواده آن بنده خدا از قبل شکایت کرده بودند و دوستانش گفته بودند که محمد،
«سعید» را زده، او را بازداشت کردند.» و بعد که حکم قصاص از راه رسید.
راستی چطور بود روزهای اجرا؟ روزهای اعدام؟
و عجب روزی بود چهارشنبههای اعدام. وقتی در راهرو باز میشد و جیرینگ و
جیرینگ پابندها سالن را روی سرشان میگذاشتند و خواب را از سر خفتگان سلولهای
انفرادی و ساکتِ منتظر میپراندند؛ از سر آنها که «مرگ را دیده بودند بارها، در
دیداری غمناک و مرگ را به دست سوده و زیسته بودند؛ با آوازی غمناک، غمناک» و بعد
در سلول بود که باز میشد به تنهایی و گوشهای که قرار بود بیشتر از یک شبانهروز
به میهمانش وفا نکند؛ سلول چند درچند متری که سقفش را یک روزنه کوچک به بیرون، از
بقیه دیوارها جدا میکرد و نگهبانانی که کمسنوسالترها را دوستتر داشتند و یک
روز قبل از تمامشدن زندگی آنها، مجالی میدادند برای آرامش بیشتر. دوبار حیاط
اوین منتظرش بود و دوبار رجایی شهر.
او چهار بار از همبندیهایش خداحافظی کرد، از نوجوانانی که جرم زیر ١٨سال داشتند
و بندشان از سبیل کلفتهای سابقهدار جدا بود. او چهاربار روی آنها را بوسید،
چهاربار رفت زیر هشت یا همانجا که ما میگوییم نگهبانی و با زندانبانها دیدهبوسی
کرد، چهار بار دستبند و پابندهایی را دید که به دستها و پاهایش قفل شدند و کندترش
کردند برای حرکت، چهار بار یک شب تا صبح را با آن دلشوره و دلی خالی، تمام کرد،
چهاربار چوبه دار را دید که با نسیم حیاط زندان در هوا میرقصید، چهاربار پای
راستش را گذاشت روی سکو، یاعلی گفت و بالا رفت و چهار بار... و چهاربار طناب را
دید که از گردنش بیرون افتاد و آسمان را از همیشه نزدیکتر بود و سکو را گذاشت تا
در تنهایی خودش بماند، اما منتظر.
«محمد» چهاربار تا دم سلام به مرگ رفت و چهاربار با آن خداحافظی کرد؛ تا همین
حالا، تا همین اینجا که صدای محکمش وقتی میخواهد از «آن شب تا صبحهای لعنتی»
بگوید، میلرزد و خجالت مردانهای را میدواند میان چشمهای براق کنجکاوش. اولینبار
که او فهمید کار، تمام است سهشنبه بود؛ سهشنبه ٢٨ فروردین ٨٦، یعنی سهسال
بعد آن ماجرا. او را یک روز صدا کردند و راهیاش کردند به «زیر هشت» و فاصله دستبند
پابندشدنش تا وقتی به اوین بیاید و انفرادی بشود آخرین جایی که باید قبل مرگ میدید،
چند ساعت بیشتر طول نکشید.
«اول من را بردند انفرادی رجایی شهر و فردایش من و یک خانم و یک آقا را سوار مینیبوس
کردند و ما را با دستبند و پابند نشاندند کف مینیبوس و رفتیم اوین. آن زمان حکمهای
اعدام را در رجایی شهر اجرا نمیکردند، فقط اوین بود. انفرادی اوین یک اتاق کوچک
بود که دستشویی و حمام داشت و پرده نداشت. یادم میآید آن روز آب دستشویی خیلی سرد
بود و آب حمام هم از سردوشی نمیآمد. به نگهبان موضوع را گفتم و تاسیساتی آمد، گفت
ساعت ١٢شب آب گرم میشود، حالا من از ساعت ٩ صبح توی سوئیتم. با خودم گفتم ای
بابا ولش کن، من که میخواهم بمیرم، چه با سرماخوردگی، چه بیسرماخوردگی. آب یخ را
باز کردم، آنجا را شستم و دوش گرفتم، لباسهایم را پوشیدم و نشستم گوشه سوئیت. یک
مقدار دعا و قرآن خواندم تا ظهر.»
و بعد مهربانی نگهبانها یکییکی از راه رسیدند. «ماموری آنجا بود، دید من سنم کم
است، دستبند و پابندم را باز کرد، یک صندلی گذاشت روبهروی سوئیت و شروع کرد به
جدول حلکردن. هی هم از من سوال میکرد، من هم فکرم خراب بود و او هم مدام ازم سوال
میکرد. میگفت فکر کن الان آزادی، چه کار میکنی؟ من نمیدانستم باید چه بگویم،
وقتی آدم میرود که بمیرد، دیگر نمیتواند به این فکر کند که ممکن است باز هم روزی
بیاید که زنده باشد. خلاصه شب شد، ساعت ١١ شد که عمویم تماس گرفته بود و گفته بود
ما جلوی دریم و پیغام داده بود که اینها از تو شاکیاند و کلهشقی نکن و رضایت
بگیر. آنجا فهمیدم که کار تمام است و کسی نتوانسته کاری کند. آن موقع آقای احمدینژاد
ساعتها را جلو نکشیده بود. درحالت معمول ساعت ٥ و یکی دو دقیقه اذان صبح است، آن
سال ساعت چهار و یک دقیقه اذان گفتند.»
صبحها صدای اذان که توی شهر میپیچد و از پنجره خانهها به داخل سرک میکشد، برای
خیلیها نوای خوبی است. برای زندانیهای اعدامی که قرار است، چوبه دار بعد از اذان
جانشان را بگیرد اما، بلند شدن صدای اذان، دلهرهای است برای جانهایشان، دلشورهای
که تن را میخورد و تمام میکند.
«وقتی اذان را گفتند، بغضم ترکید. تا آن موقع هنوز گریه نکرده بودم و به خودم
دلداری داده بودم. خلاصه بغضم ترکید ولی رفتم دست و صورتم را شستم و گفتم چی؟ بیخیال.
بعدش یک کاغذ آوردند گفتند وصیتنامهات را بنویس. من گفتم آقا من وصیتنامه بلد
نیستم بنویسم، چی بنویسم؟ گفتند شهادتین را بنویس و اگر مالی چیزی داری، تقسیم کن.
دو تا برگه آ چهار گرفتم و یک خودکار. هنوز هم آنها را دارم، درخانه است. حالا شما
فکر کن در آن لحظه هی حواسم را جمع میکردم که یک وقت غلط املایی نداشته باشم که
بعدا کسی خواند نگوید چه بیسواد بود. دیدم نمیتوانم شهادتین را عربی بنویسم، به
خاطر همین نوشتم: «به نام خدا. شهادت میدهم به یگانگی و حقانیت خداوند متعال و
نبوت حضرت محمد(ص) و امامت حضرت علی(ع) و ١١ فرزند برحقش.»
خلاصه با بدبختی وصیتنامه را نوشتم و حالا میخواستم آخرش را یک طور خوبی تمام
کنم. آنوقتها در مدرسه یاد گرفته بودیم که آخر نامهها بنویسیم: آرزومند
آرزوهایت یا مثلا ببخشید اگر بدخط نوشتم. خلاصه هرچی فکر کردم دیدم چیزی به ذهنم
نرسید و آخرسر برای آقام اینا نوشتم: دیگر عرضی نیست، امیدوارم در سایه
ایزدمنان عمری با عزت داشته باشید.» اینجاست که صدای خنده خانه مادربزرگ را برمیدارد؛
از آن خندههای خوب که بوی اسارت نمیدهد و بال میدهد برای رهایی.
«وقتی وصیتنامه تمام شد، شروع کردم به از این به بعد فکر کنم. به اینکه خب الان
من را میبرند پای چوبه دار و اعدام میشوم، همه میروند وتشییع جنازه و خاک کردن
و... . خب، حالا همه رفتهاند و شب اول قبر است، خدا شاهد است که این فکرها را
کردم. بعد با خودم گفتم شب اول قبر، نکیر و منکر میآیند و شروع میکنند به سوال و
جواب. گفتم ای داد، نکند اسم امامها یادم نیاید؟ حالا شما فکر کن من که آنقدر
مذهبی بودم، در آن لحظه اسم امامها یادم نمیآمد. توی سلول، دعای توسل بود،
برداشتم و نام ١٤ معصوم را روی کاغذ نوشتم و شروع کردم به حفظ کردن.»
اسمها را حفظ کرده و نکرده، «محمد» صدای پوتین سربازانی را شنید که آمده
بودند تا او را ببرند و کار را تمام کنند؛ صدای پای پوتینهای سربازان وظیفه اینجور
وقتها، بدترین صدای دنیاست، خودش میگوید «خدا دیگر آن روز را نیاورد»: «آنجا یک
خدمتکار بود، قبل اینکه من را از سلول بیرون ببرند، آمد گفت من یک ذکر بلدم، به
هرکی گفتم و آن را خوانده، رفته تا دم چوبه و برگشته. ذکر حضرت ابوالفضل بود. گفت
باید ١٣٣ بار این را بخوانی. ما برای محکمکاری، دو تا ١٣٣ بار آن را خواندیم.
بعدش از دریچه بالای سلول به آسمان نگاه کردم و شروع کردم با خدا صحبت کردن؛ این
حرفها را تا حالا به کسی نگفتهام. به خدا گفتم چی؟ گفتم خدایا من که گناهکارم،
یکبار دیگر فرصت بده خورشید را ببینم. یکبار دیگر فرصت بده روی زمین قدم بزنم،
جبران کنم. یکبار دیگر اجازه بده نفس بکشم. وقتی میخواستم از در بیرون بروم، آن
خدمتکار آمد و گفت: تو میری و برمیگردی، میگی نه، بیا شرط ببندیم. این
خط، این نشان.»
و داستان اعدام، فصل جدیدش را تجربه کرد: «رفتیم پایین؛ یک مرد و یک زن دیگر را هم
آورده بودند اعدام کنند. آقام و مادرم، عمو و زنعمو و مادربزرگم را دیدم که
حالشان بد بود. بغضم ترکید. جلوتر رفتم، به سمت چوبهها؛ یادم میآید از در
نگهبانی که وارد شدیم، دست راست، طنابها آویزان بود. همان لحظه فکر کردم موقع
اعدام، زیر پای آدم خالی میشود.»
خاطره هماعدامیها از همان خاطرههاست که اگر آدم اسمشان را هم یادش برود، خاطره
را نه: «خانمی که با من برای اعدام آورده بودند، پسر شوهرش را کشته بود. مرد
هم اسمش آقا نعمت بود. آنها را هم آوردند و دیدم که دوروبریها مدام میروند با
شاکیهای آن دونفر حرف میزنند، همان موقع یک سرباز آمد به من گفت که تو هم برو با
شاکیات حرف بزن، رضایت بگیر. من اصلا آنها را نمیشناختم، گفتم چی بگویم؟ من حرفهایم
را دیشب با خدا زدهام. اگر قرار باشد بمیرم، میمیرم. بعد مامور اجرای حکم آمد،
گفت تو چرا اینجا نشستهای و به سربازها گفت بفرستینش بالا، شاید شاکیهایش
ببینند و رضایت دادند. کمی گذشت و دیدم سربازی میدود و داد میزند که بیا پایین،
شاکیات یکماه وقت داده. تا حرف سرباز را شنیدم، از سکو پایین آمدم و سریع به
آسمان نگاه کردم. یادم میآید اولین جملهای که گفتم این بود: سلام زندگی. هوا
تازه گرگ و میش شده بود. همانجا ایستادم نماز خواندم. بعدش صدای صلوات بلند را
شنیدم، فکر کردم آن دو نفر را اعدام کردند، برگشتم نگاه کردم دیدم آقا نعمت و آن
خانم هم رضایت گرفتهاند. وقتی صلوات فرستادند همه کلاغهایی که روی درخت بودند با
هم شروع کردند قارقارکردن. یک وضعی شده بود. هوا گرگ و میش بود، کلاغها هم قارقار
میکردند. درست مثل فیلمها. آن روز هیچکس را اعدام نکردند. بعد از آن هم سهبار
همین داستانها تکرار شد و از شاکی پروندهام وقت گرفتم.»
چطور از پس تجربه چهاربار رفتن تا دم مرگ و برگشتن از آن برآمدی؟
«خدا خواسته بود دیگر. دعای پدر و مادرم و بستگان به من کمک کرد و شرمندگیاش
برای من ماند. توی زندان هرکی من را بعد شب اجرای حکم میدید، میگفت تو چرا پیر
نشدی؟ آخه بچههای ما هروقت میرفتن تا پای اعدام و برمیگشتند، یا موهایشان میریخت
یا سفید میشد و وقتی میآمدند چند سال روی سنشان رفته بود. از همبندیهایم زیاد
بودند کسانی که اعدام شدند. شب میخوابیدیم، صبح بلند میشدیم میدیدیم نیست. با
خودمان میگفتیم چی شد خدایا؟ بعدش برایشان ختم میگرفتیم. بچههای جدید که به
زندان میآمدند، از ما که قدیمیتر بودیم، از روزهای اعدام میپرسیدند، از اینکه
چطوری میشود با سایه مرگی که بالای سر آدم است، این همه سال زندگی کرد. برایشان
یک مثال میزدم؛ میگفتم تا حالا دیدهاید وقتایی که حاجی از مکه میآید؟ گوسفند
را به درخت میبندند و بچه کوچکها شب آخر به او کمک میکنند. فردا صبحش همه
منتظرند که قانون اجرا شود. گوسفند بعبع میکند و کسی نمیفهمد که چه میگوید.
بعد مرگ آدم هم همه یادشان میرود.»
«محمد» را چهار بار تا دم اعدام بردند و برگرداندند و «بهنود شجاعی»، نوجوان قاتلی
را که داستانش شبیه «محمد» بود، ٩ بار؛ ٩ بار که بار نهمش، روز آخر شد و «بهنود»،
پسری که آن سالها برای خودش بین بیرون زندانیها اسم و رسمی به هم زده بود، اعدام
شد. «محمد» دو بار از آن چهاربار را با «بهنود» رفت که اعدام شود و چه سخت است از حرف
زدن از دو یاری که یکیشان حالا هست و یکی نیست، دیگر هرگز نیست: «دفعه سوم که
رفتم برای اجرا، قرار بود ١١نفری اعداممان کنند. یادم میآید به خدا گفتم خدایا
تو که میخواهی دوباره من را امتحان کنی، باز هم خودت سربلندم کن. رفته بودم روی
شوفاژ و حیاط را نگاه میکردم. حیاط بغلی حیاط نسوان بود، بچهها میدویدند و سر و
صدا میکردند. در آن دو شب دو بار قرآن را خواندم. آن موقع هم تا پای چوبه دار
رفتم و باز هم وقت گرفتم. آن روز با بهنود شجاعی بودیم. دو بار با هم رفتیم دم
چوبه و برگشتیم ولی کلا اون چهار بار بیشتر از من پای چوبه دار رفت و آخر اعدام
شد. پسر خوبی بود، خدا رحمتش کند.»
و یاد دوباره میرود به همان بار اولی که قرار بود طناب دار، جانش را بگیرد و دیگر
هیچوقت پسش ندهد: «دفعه اول که با مینیبوس به اوین میرفتیم، به سرباز گفتم
لااقل اجازه بده یکبار دیگر خورشید را ببینم و بیرون را نگاه کردم، یادم میآید
با خودم میگفتم: بیرون را ببین. یکی داشت میرفت مدرسه. یکی با ماشینش داشت میرفت
سرکار، یکی خرید کرده بود برای خانهاش. همه داشتند زندگیشان را میکردند. هیچکس
به فکر ما نبود. وقتی از اعدام برگشتم، دیدم باز هم همه دارند زندگیشان را میکنند.
هی با خودم میگفتم الان مثلا دو روز است که من مردهام، سه روز است که زیر خاکم،
ولی ببین، به حال هیچکس فرقی نمیکند.»
حالا «محمد» را کجا باید پیدا کرد؟ کجای آن بیرون که آزادی است و هرچه هست، میله
ندارد و زندانی؟
و حالا چهار ماه از روز آزادی میگذرد؛ از آن روز که دادگاه به آزادی «محمد» رأی
داد و نامش را کرد: «ماده نود و یکی»؛ همان مادهای که چند سال پیش در قانون جدید
مجازات اسلامی تصویب شد و به کمک خیلی از مجرمان زیر ١٨سال که قصاصی بودند، آمد:
«در جرایم موجب حد یا قصاص هرگاه افراد بالغ کمتر از ١٨سال، ماهیت جرم انجام شده
یا حرمت آن را درک نکنند یا در رشد و کمال عقل آنان شبهه وجود داشته باشد، حسب
مورد با توجه به سن آنها به مجازاتهای پیشبینی شده در این فصل محکوم میشوند.
تبصره- دادگاه برای تشخیص رشد و کمال عقل میتواند نظر پزشکی قانونی را استعلام یا
از هر طریق دیگر که مقتضی بداند، استفاده کند.»
بعد چهارماه، حالا درِ خانه کوچک مادربزرگ «محمد» وقتی باز میشود که آفتاب رباطکریم
از پشتبامها فرار کرده و بچههای کوچه باریک خانه مادربزرگ که یک جوی قدیمی آن
را به دو نصف میکند، صدای سرخوشی زود تمام شدن امتحانهای خرداد، روی سر فوتبال
جدیشان با توپ پلاستیکی پاره پاره میریزد. بچههای کوچه «محمد» را نمیشناسند؛
پسری را که آن وقتها، آنسال که چه راحت آمد و چه سخت گذشت، با رفقایش گاه به گاه
توی همین کوچه پایی به توپ میزد و هیکل باشگاه رفتهاش را به رخ ضعیفترها میکشید.
حالا هم با همان بدن ورزیدهاش، با موهای فر سیاه و عینکی که یادگار زندان است، مینشیند
آن روبرو، زیر تابلوی کوبلن قدیمی خانه مادربزرگ و از این روزها میگوید. از حالا
که دانشجوی ترم آخر رشته «کسب و کار» دانشگاه علمی –کاربردی کرج است و روزهایش یکی
بعد از دیگری، خوبتر میگذرند و باانرژیتر؛ «محمد» دیپلمش را در زندان گرفت و
همانجا دانشگاه شرکت کرد و کلاسهایش را در چهاردیواری زندان گذراند. او همین
تازگیها ١٠٠ جلد از کتاب «ازدحام زندانها» را خریده و به چند دانشگاه هدیه کرده؛
او که حالا اگر به کسی نگوید ١٣سال گذشته را در زندان بوده و جرمش قتل بوده، کسی
حدسش را نمیتواند بزند؛ با آن شسته رفته حرف زدن و زندگیای که از آدمهای معمولی
هم معمولتر است. این را پدر «محمد» خوب میداند؛ او همه این دو ساعتی را که از آن
روزها گفته، مدام بغضش را خورده و حواسش به مادر پیرش بوده که با چادر رنگیاش،
یواشکی اشکهایش را پاک میکند. «ما خیلی برای گرفتن رضایت تلاش کردیم. آنها میگفتند
هرچی قانون بگوید، به ما میگفتند از طریق قانونی پیگیری کنین. پدر و مادرش هم
دلشان نمیآمد محمد را اعدام کنند ولی نظرشان زیاد تغییر میکرد. درنهایت این
خواست خدا بود، معجزه او بود وگرنه از دست ما کاری بر نمیآمد. این رافت اسلامی
بود که شامل حال ما شد. ما هی میرفتیم و میآمدیم ولی تا زمانی که این قانون
تصویب شود، خیلی زمان برد. این ماجرا ادامه داشت تا سال ٩٣ که شنیدم قانون جدید
تصویب شده و راه جدیدی باز شده.»
حکایت آن ١٣سال اما همهاش حکایت آن چهاربار روز اجرای حکم نیست؛ حکایت هزارها
روز و تجربه است برای خودش و آنقدر جالب که «محمد» بعد این همه وقت هنوز از تعریف
کردنشان سر ذوق میآید: «میدانید، آنجا زندگی من روی روال بود؛ از صبح میرفتم
دانشگاه تا ساعت یک، بعد نهار و نماز بود و بعد میرفتم تمرین. سه میرفتم
آرایشگاه تا ٥. روزها خیلی طولانی بودند. سهشنبه و پنجشنبهها باید دعای توسل و
کمیل میخواندم. بیشتر بچهها گرفتار روزمرگی و تکرار میشدند ولی من خیلی کمتر.
من در زندان وقت کم میآوردم، به بچهها میگفتم کاش روزها ٤٨ ساعته بودند تا ٢٤
ساعته، اینجا وقت نمیشود بخوابم، بچهها میگفتند برو بابا تو هم دلت خوش است.
با خودم فکر میکردم که دنیا همین داخل زندان است و با آن میساختم.»
زندان اینها بود و روز آزادی چه داستانی داشت؟
و چهارشنبه بود که روز آزادی آمد؛ و چه روزی است روز آزادی. وقتی رفقای همیبندی
پشتسرش دم گرفتند که «سلامتی آزادی» و «بری دیگه برنگردی» و بعد همه لباسها و
هرچه را در این ١٣سال جمع شده بود به دست «محمد» دادند و آن درهای بزرگ آهنی باز
شد و زندان برای همیشه تمام شد.
دقیقا کی آزاد شدی؟
«١١ /١١ / ٩٤؛ یعنی چهار ماه پیش. شبی که از رجاییشهر آزاد شدم هم برای خودش
ماجرایی داشت. خانوادهام آن طرف خیابان ایستاده بودند و باید از جاده رد میشدم.
من ١٣سال جاده ندیده بودم، چه میدانستم باید چطور از جاده رد شد. دیدم پدر و
مادرم آن طرف خیابان ایستادهاند، هی با خودم میگفتم ای بابا اینها چرا رفتهاند
آن طرف خیابان؟ حالا ما نمردیم نمردیم، الان ماشین نزند به ما، روبروی زندان وسط
جاده بمیریم. نمیدانید با چه بدبختی از آن جاده رد شدم. قبل اینکه بیرون بیایم،
مدام به این فکر میکردم که الان بیرون میروم و کلی درخت و چمن میبینم. داخل
زندان یک ذره علف از لای سنگها بیرون میزد، آنقدر به آن آب میدادم که از بین
نرود.»
و بعد از دو ساعت حرف زدن سرخوشانه، بغض وقتی به صدای «محمد» میآید که از کسی یاد
میکند که یادش و ماجرای کشته شدنش ١٣سال است که دست از سرش برنمیدارد: «قبل
آزادی قاضی توصیه کرد که دیگر در محله خودمان در رباط کریم زندگی نکنم و بروم.
الان کرج زندگی میکنیم. ولی وقتی از زندان بیرون آمدم سر خاکش رفتم. هم هفته اول،
هم هفته پیش، هم دیروز. حالا اینها گفتن هم ندارد ولی از همان روز اول با خودم عهد
کردم که هر روز برایش نماز بخوانم، هنوز هم هر صبح، دو رکعت نماز میخوانم.
دوست دارم پدر و مادرش را ببینم ولی خب سخت است. به هرحال آنها پسرشان را از دست
دادهاند. هرچند به نظر من آن آدمهایی که آن روز در دعوا بودند در این ماجرا
مقصرند، حتی آنها که ایستادند و کاری نکردند.» چیزی نمیکشد که بغض «محمد» از گلو
میرود، آن وقت که میخواهد از حس و حال این روزها و تغییرات این ١٣ سالی که یک
روز هم برای او مرخصی نداشت، بگوید.
«الان خیلی چیزها تغییر کرده؛ وقتی آمدم اینجا و سراغ رفقایم را گرفتم، دیدم
چندنفرشان مردهاند و دیگر نیستند. بقیه هم هنوز آنقدر کار و پیشرفتی نکردهاند
که من نکرده باشم. ولی من الان خیلی تجربهها کسب کردهام. من زمان آقای خاتمی
رفتم زندان، هشتسال بعدش هم آقای احمدینژاد و الان دوسال از دولت آقای روحانی
میگذرد که آمدهام بیرون، این خودش یک عمر است و در این مدت خیلی چیزها عوض شده.
رفته بودم دانشگاه ثبتنام کنم، مسئول ثبتنام میگفت برو دفتر پیشخوان فلان کار
را بکن، من نمیدانستم دفتر پیشخوان چیست اصلا، گفتم به خدا من نمیدانم، دفتر
پیشخوان کجاست.»
و صدای خنده خانواده فدایی وقتی بیشتر خانه را برمیدارد که «محمد» بیشتر از تجربه
این روزهایش میگوید: «الان که بیرونم باز هم یک سری سختی هست تا عادت کنم. مهمترین
چیز این است که بیرون را با شرایط جدید بپذیرم. مثلا نگاه میکنم میبینم که نسبت
به آن سالی که رفتم زندان، تیپ مردها و زنها کلی عوض شده و احساس میکنم که چقدر
از آنها دورم. مثلا یک موقعی وقتی خانمها از جلو میآمدند و میخواستم نگاهشان
نکنم، پایین را نگاه میکردم، الان دیگر سرم را پایین هم نمیتوانم بیندازم، همه
مانتوها جلویشان باز است. نحوه زندگیها عوض شده. امکانات زیاد شده است. آن وقتها
و قبل از اینکه به زندان بروم، مینشستم داخل سمند فکر میکردم که چقدر بزرگ است،
الان که آمدهام بیرون هر وقت داخل سمند مینشینم میبینم که چقدر تنگ است. انگار
تازه متولد شدهام، دارم همه چیز را از اول تجربه میکنم. توی تهران اصلا جا نیست
آنقدر آدم زیاد شده است. الان دیگر خودم هم بزرگ شدهام. من تا سالها انگشت ششم
بودم؛ انگشتی كه داشتنش زشت است و نمیشود هم آن را برید.»
زندگی «محمد» را حالا چهارماه است که دانشگاه و باشگاه پر کرده است. او همین هفته
پیش برای آرایشگری امتحان داده است تا دیپلمش را بگیرد تا بهزودی آرایشگاه بزند.
هیچکدام از همدانشگاهیهای «محمد»، داستان او را نمیدانند و این هم تجربهای
است برای خودش: «جالب اینجا بود که یکی از استادهایم در دانشگاه، در زندان هم
استادم بود. او البته من را یادش نمیآید ولی من او را شناختم. بعد جالب بود که یک
روز سر کلاس قوانین و مقررات، داشت تعریف میکرد که دو سال پیش رفته زندان و به
زندانیها درس داده است. جالب بود دقیقا کلاسی را داشت تعریف میکرد که من هم در
آن بودم. خیلی خندهام گرفته بود. میگفت: من همیشه عادت دارم سر کلاس در را میبندم
و در زندان در کلاس را بستم ولی بعد که زندانیها خودشان را معرفی کردند، دیدم که
آمده ام وسط زندان با ١٥ تا قاتل، کمکم در را باز کردم. آن روز کلی با خودم
خندیدم و هیچکس نفهمید من هم یکی از آن ١٥ نفر بودم.»
«محمد» این روزها به ازدواج هم فکر میکند؛ به ازدواج با کسی که به قول خودش با
بقیه فرق داشته باشد و شرایط او را بپذیرد؛ بپذیرد همسر کسی شود که «از پشت نیمکتهای
کلاس مدرسه بلند شد و ١٣سال بعد را در زندان رجاییشهر، بین آدمهای جور و واجو
گذراند.»
و حالا دیگر نیمهشب است و داستان «محمد» همچنان ادامه دارد. حالا نوبت به نشان
دادن عکسهای زندان رسیده؛ عکسهای کسانی که اعدام شدهاند و دیگر نیستند. آقا
محرم را که قتلی بود، یکمیلیارد دیه داد و بخشیده شد. آرایشگاهش که همیشه پر از
مشتری بود و تازه تجهیزاتش کامل شده بود. اتاقهایی را که بیشتر شبیه به خانهاند
تا زندان تاریک و اسم بد در رفته رجایی شهر. او فیلم روز آزادیاش را نشان میدهد؛
فیلم همبندیهایی را که آن روز سرد، ایستاده بودند به خداحافظی و خوشحالی و
ناراحتی توی صورتهایشان پیدا بود. آنها «محمد»ی را از دست میدادند که هم معلم
قرآنشان بود هم آرایشگر و هم مداحشان؛ پسر ١٧ سالهای را که زندان ٣٠سالهاش کرد
و رفت که دیگر برنگردد؛ که دیگر هرگز برنگردد.
چقدر خوش شانس یااینکه حامی داشته که موفق شد 4 بار از قصاص قِسِر درررود؟
الناز محمدی| «محمد» را چهار چهارشنبه، وقتی هوا تازه گرگ و میش شده بود و کلاغها، شاخههای نازک حیاط زندان را برای چرت زدن انتخاب کرده بودند، بردند پای چوبه دار، بردند که قصاصش کنند و حبسش را تمام و مرگ چهار بار آمد کنار آن دریچه کوچک که سلول را به آسمان باز میکرد و صدا زد: محمد فدایی! چوبه چهار.
پسرِ اعدامیِ آن روزهای رجایی شهر را مرگ، چهار بار به سمت خودش کشید و چهار بار پسش داد. در آن ١٣سال طول و دراز که ١٧سالگی «محمدِ» دانشآموز را به «آقا محمدِ» دانشجو رساند و او را از نوجوان قتل کرده تر و تازه، تبدیل کرد به جوان ورزیدهای که زندان، هم آرایشگرش کرد، هم معلم قرآن و هم آشپز درجه یکی که کیکهای سفید خوش و بر و رویش را قتلیهای رجایی شهر زیاد دوست داشتند. داستان زندان و آن ١٣سال اما چه شد که آمد توی زندگی بیسر و صدای محمدِ هیکلی و عشق باشگاهِ آن روزها و پسر سر به زیر این روزهای آزادی که ماده ٩١ قانون جدید مجازات اسلامی به او هدیه کرد؟
و چهارشنبه روزی بود شاید. اول اردیبهشت ٨٣، ٢٨ صفر و نوبت شلهزرد نذری که مثل هرسال از راه رسیده بود. خانواده فدایی آن روزها هنوز رباطکریم زندگی میکردند و شلهزرد نذریشان در محله معروف بود. محله قدیمی آنها که از ٥٠سال پیش در آن زندگی میکردند، ٢٠ رفیق داشت؛ ٢٠ رفیقی که آن روز چهارشنبه اردیبهشتی به دو دسته تقسیم شدند و یکی از معروفترین ماجراهایی را درست کردند که نتیجهاش فقط دامن یک نفر را گرفت: «محمد فدایی»، پسر ١٧سالهای که تازه داشت دیپلمش را میگرفت و آن روز ظرفهای نذری را برده و نبرده، راه باشگاه را گرفته بود تا به برنامه همیشگیاش برسد.
حالا این پدر «محمد» است که نشسته در خانه مادرش، آن روبهرو و در فاصلهای که عکاس عکس پسرش را از کوچههای تنگ و باریک رباطکریم بردارد، از ماجرایی میگوید که بیهوا آمد و ١٣سال طول کشید تا برود؛ آنقدر طول کشید که موهایش دانه به دانه سفید شدند و بدنش با همسرش توی آب رفتن و هر روز کوچکترشدن، با هم مسابقه گذاشتند. «محمد تقریبا ١٧ساله بود. اسم همهاش را باید گذاشت اتفاق؛ اتفاق قابل پیشبینی نیست. آن روز، دم دمای غروب بود که محمد رفت بیرون، موقع برگشتن یکی از دوستانش که همان صبح چاقو خریده بوده، درخیابان او را میبیند و میگوید من این چاقو را خریدهام، دارم میروم خانه دوش بگیرم، پدرم میبیند از جیبم برمیدارد، این را بگیر، غروب میآیم پسش میگیرم.»
پدر «محمد» یک مرد خوشصحبت است؛ از آنها که وقتی ازشان میپرسی چه خبر، حاضرند از سیر تا پیاز همه روز را تعریف کنند، حالا اما فرق میکند؛ حالا حرف از آن روز اردیبهشتی که میشود، از آگاهی و روز بازداشت که حرف به میان میآید، از آن ١٣سال طولانی و آن چهار بار روز اجرای حکم، خون میدود به چشمهایش، لبها میلرزند و دستانی که مدام میروند سراغ موهای سفید برای مرتب کردن و عرقی که از موها به پیشانی سرازیر میشود.
پدر یک نوجوان اعدامی بودن سخت است: «آن موقع، تازه ریش مدلدار مد شده بود، آن بنده خدا هم از این همین ریشها گذاشته بوده، بچههای محل مسخرهاش میکنند و بعد دعوا شروع میشود. محمد هنوز باشگاه بوده است که آنها با هم دعوایشان میشود. وقتی محمد با ساکش بیرون میآید، صدایش میکنند و میگویند محمد توروخدا بیا کمک، محمد، جان مادرت برگرد. او برمیگردد و آنها را از هم سوا میکند و بعد چند نفری میریزند سر محمد. محمد میگوید یادش نمیآید که کسی را زده باشد ولی به هرحال این اتفاق افتاده است. چاقو میخورد به دیافراگمش، او را به بیمارستان میبرند و بعد از چند ساعت و البته به دلیل اشتباه پزشک جراح و نبودن فوت میکند. توی پروندهاش نوشتهاند که چاقو به قلبش خورده ولی فردای همان شب پرستار بیمارستان به خانه ما آمد و گفت که در دعوا چاقو به قلب او نخورده و موقع عمل جراحی این اتفاق افتاده است. فردای آن روز آمدند من را بردند بازداشتگاه و محمد آمد کلانتری که از دعوا شکایت کند اما چون خانواده آن بنده خدا از قبل شکایت کرده بودند و دوستانش گفته بودند که محمد، «سعید» را زده، او را بازداشت کردند.» و بعد که حکم قصاص از راه رسید.
راستی چطور بود روزهای اجرا؟ روزهای اعدام؟
و عجب روزی بود چهارشنبههای اعدام. وقتی در راهرو باز میشد و جیرینگ و جیرینگ پابندها سالن را روی سرشان میگذاشتند و خواب را از سر خفتگان سلولهای انفرادی و ساکتِ منتظر میپراندند؛ از سر آنها که «مرگ را دیده بودند بارها، در دیداری غمناک و مرگ را به دست سوده و زیسته بودند؛ با آوازی غمناک، غمناک» و بعد در سلول بود که باز میشد به تنهایی و گوشهای که قرار بود بیشتر از یک شبانهروز به میهمانش وفا نکند؛ سلول چند درچند متری که سقفش را یک روزنه کوچک به بیرون، از بقیه دیوارها جدا میکرد و نگهبانانی که کمسنوسالترها را دوستتر داشتند و یک روز قبل از تمامشدن زندگی آنها، مجالی میدادند برای آرامش بیشتر. دوبار حیاط اوین منتظرش بود و دوبار رجایی شهر.
او چهار بار از همبندیهایش خداحافظی کرد، از نوجوانانی که جرم زیر ١٨سال داشتند و بندشان از سبیل کلفتهای سابقهدار جدا بود. او چهاربار روی آنها را بوسید، چهاربار رفت زیر هشت یا همانجا که ما میگوییم نگهبانی و با زندانبانها دیدهبوسی کرد، چهار بار دستبند و پابندهایی را دید که به دستها و پاهایش قفل شدند و کندترش کردند برای حرکت، چهار بار یک شب تا صبح را با آن دلشوره و دلی خالی، تمام کرد، چهاربار چوبه دار را دید که با نسیم حیاط زندان در هوا میرقصید، چهاربار پای راستش را گذاشت روی سکو، یاعلی گفت و بالا رفت و چهار بار... و چهاربار طناب را دید که از گردنش بیرون افتاد و آسمان را از همیشه نزدیکتر بود و سکو را گذاشت تا در تنهایی خودش بماند، اما منتظر.
«محمد» چهاربار تا دم سلام به مرگ رفت و چهاربار با آن خداحافظی کرد؛ تا همین حالا، تا همین اینجا که صدای محکمش وقتی میخواهد از «آن شب تا صبحهای لعنتی» بگوید، میلرزد و خجالت مردانهای را میدواند میان چشمهای براق کنجکاوش. اولینبار که او فهمید کار، تمام است سهشنبه بود؛ سهشنبه ٢٨ فروردین ٨٦، یعنی سهسال بعد آن ماجرا. او را یک روز صدا کردند و راهیاش کردند به «زیر هشت» و فاصله دستبند پابندشدنش تا وقتی به اوین بیاید و انفرادی بشود آخرین جایی که باید قبل مرگ میدید، چند ساعت بیشتر طول نکشید.
«اول من را بردند انفرادی رجایی شهر و فردایش من و یک خانم و یک آقا را سوار مینیبوس کردند و ما را با دستبند و پابند نشاندند کف مینیبوس و رفتیم اوین. آن زمان حکمهای اعدام را در رجایی شهر اجرا نمیکردند، فقط اوین بود. انفرادی اوین یک اتاق کوچک بود که دستشویی و حمام داشت و پرده نداشت. یادم میآید آن روز آب دستشویی خیلی سرد بود و آب حمام هم از سردوشی نمیآمد. به نگهبان موضوع را گفتم و تاسیساتی آمد، گفت ساعت ١٢شب آب گرم میشود، حالا من از ساعت ٩ صبح توی سوئیتم. با خودم گفتم ای بابا ولش کن، من که میخواهم بمیرم، چه با سرماخوردگی، چه بیسرماخوردگی. آب یخ را باز کردم، آنجا را شستم و دوش گرفتم، لباسهایم را پوشیدم و نشستم گوشه سوئیت. یک مقدار دعا و قرآن خواندم تا ظهر.»
و بعد مهربانی نگهبانها یکییکی از راه رسیدند. «ماموری آنجا بود، دید من سنم کم است، دستبند و پابندم را باز کرد، یک صندلی گذاشت روبهروی سوئیت و شروع کرد به جدول حلکردن. هی هم از من سوال میکرد، من هم فکرم خراب بود و او هم مدام ازم سوال میکرد. میگفت فکر کن الان آزادی، چه کار میکنی؟ من نمیدانستم باید چه بگویم، وقتی آدم میرود که بمیرد، دیگر نمیتواند به این فکر کند که ممکن است باز هم روزی بیاید که زنده باشد. خلاصه شب شد، ساعت ١١ شد که عمویم تماس گرفته بود و گفته بود ما جلوی دریم و پیغام داده بود که اینها از تو شاکیاند و کلهشقی نکن و رضایت بگیر. آنجا فهمیدم که کار تمام است و کسی نتوانسته کاری کند. آن موقع آقای احمدینژاد ساعتها را جلو نکشیده بود. درحالت معمول ساعت ٥ و یکی دو دقیقه اذان صبح است، آن سال ساعت چهار و یک دقیقه اذان گفتند.»
صبحها صدای اذان که توی شهر میپیچد و از پنجره خانهها به داخل سرک میکشد، برای خیلیها نوای خوبی است. برای زندانیهای اعدامی که قرار است، چوبه دار بعد از اذان جانشان را بگیرد اما، بلند شدن صدای اذان، دلهرهای است برای جانهایشان، دلشورهای که تن را میخورد و تمام میکند.
«وقتی اذان را گفتند، بغضم ترکید. تا آن موقع هنوز گریه نکرده بودم و به خودم دلداری داده بودم. خلاصه بغضم ترکید ولی رفتم دست و صورتم را شستم و گفتم چی؟ بیخیال. بعدش یک کاغذ آوردند گفتند وصیتنامهات را بنویس. من گفتم آقا من وصیتنامه بلد نیستم بنویسم، چی بنویسم؟ گفتند شهادتین را بنویس و اگر مالی چیزی داری، تقسیم کن. دو تا برگه آ چهار گرفتم و یک خودکار. هنوز هم آنها را دارم، درخانه است. حالا شما فکر کن در آن لحظه هی حواسم را جمع میکردم که یک وقت غلط املایی نداشته باشم که بعدا کسی خواند نگوید چه بیسواد بود. دیدم نمیتوانم شهادتین را عربی بنویسم، به خاطر همین نوشتم: «به نام خدا. شهادت میدهم به یگانگی و حقانیت خداوند متعال و نبوت حضرت محمد(ص) و امامت حضرت علی(ع) و ١١ فرزند برحقش.»
خلاصه با بدبختی وصیتنامه را نوشتم و حالا میخواستم آخرش را یک طور خوبی تمام کنم. آنوقتها در مدرسه یاد گرفته بودیم که آخر نامهها بنویسیم: آرزومند آرزوهایت یا مثلا ببخشید اگر بدخط نوشتم. خلاصه هرچی فکر کردم دیدم چیزی به ذهنم نرسید و آخرسر برای آقام اینا نوشتم: دیگر عرضی نیست، امیدوارم در سایه ایزدمنان عمری با عزت داشته باشید.» اینجاست که صدای خنده خانه مادربزرگ را برمیدارد؛ از آن خندههای خوب که بوی اسارت نمیدهد و بال میدهد برای رهایی.
«وقتی وصیتنامه تمام شد، شروع کردم به از این به بعد فکر کنم. به اینکه خب الان من را میبرند پای چوبه دار و اعدام میشوم، همه میروند وتشییع جنازه و خاک کردن و... . خب، حالا همه رفتهاند و شب اول قبر است، خدا شاهد است که این فکرها را کردم. بعد با خودم گفتم شب اول قبر، نکیر و منکر میآیند و شروع میکنند به سوال و جواب. گفتم ای داد، نکند اسم امامها یادم نیاید؟ حالا شما فکر کن من که آنقدر مذهبی بودم، در آن لحظه اسم امامها یادم نمیآمد. توی سلول، دعای توسل بود، برداشتم و نام ١٤ معصوم را روی کاغذ نوشتم و شروع کردم به حفظ کردن.»
اسمها را حفظ کرده و نکرده، «محمد» صدای پوتین سربازانی را شنید که آمده بودند تا او را ببرند و کار را تمام کنند؛ صدای پای پوتینهای سربازان وظیفه اینجور وقتها، بدترین صدای دنیاست، خودش میگوید «خدا دیگر آن روز را نیاورد»: «آنجا یک خدمتکار بود، قبل اینکه من را از سلول بیرون ببرند، آمد گفت من یک ذکر بلدم، به هرکی گفتم و آن را خوانده، رفته تا دم چوبه و برگشته. ذکر حضرت ابوالفضل بود. گفت باید ١٣٣ بار این را بخوانی. ما برای محکمکاری، دو تا ١٣٣ بار آن را خواندیم. بعدش از دریچه بالای سلول به آسمان نگاه کردم و شروع کردم با خدا صحبت کردن؛ این حرفها را تا حالا به کسی نگفتهام. به خدا گفتم چی؟ گفتم خدایا من که گناهکارم، یکبار دیگر فرصت بده خورشید را ببینم. یکبار دیگر فرصت بده روی زمین قدم بزنم، جبران کنم. یکبار دیگر اجازه بده نفس بکشم. وقتی میخواستم از در بیرون بروم، آن خدمتکار آمد و گفت: تو میری و برمیگردی، میگی نه، بیا شرط ببندیم. این خط، این نشان.»
و داستان اعدام، فصل جدیدش را تجربه کرد: «رفتیم پایین؛ یک مرد و یک زن دیگر را هم آورده بودند اعدام کنند. آقام و مادرم، عمو و زنعمو و مادربزرگم را دیدم که حالشان بد بود. بغضم ترکید. جلوتر رفتم، به سمت چوبهها؛ یادم میآید از در نگهبانی که وارد شدیم، دست راست، طنابها آویزان بود. همان لحظه فکر کردم موقع اعدام، زیر پای آدم خالی میشود.»
خاطره هماعدامیها از همان خاطرههاست که اگر آدم اسمشان را هم یادش برود، خاطره را نه: «خانمی که با من برای اعدام آورده بودند، پسر شوهرش را کشته بود. مرد هم اسمش آقا نعمت بود. آنها را هم آوردند و دیدم که دوروبریها مدام میروند با شاکیهای آن دونفر حرف میزنند، همان موقع یک سرباز آمد به من گفت که تو هم برو با شاکیات حرف بزن، رضایت بگیر. من اصلا آنها را نمیشناختم، گفتم چی بگویم؟ من حرفهایم را دیشب با خدا زدهام. اگر قرار باشد بمیرم، میمیرم. بعد مامور اجرای حکم آمد، گفت تو چرا اینجا نشستهای و به سربازها گفت بفرستینش بالا، شاید شاکیهایش ببینند و رضایت دادند. کمی گذشت و دیدم سربازی میدود و داد میزند که بیا پایین، شاکیات یکماه وقت داده. تا حرف سرباز را شنیدم، از سکو پایین آمدم و سریع به آسمان نگاه کردم. یادم میآید اولین جملهای که گفتم این بود: سلام زندگی. هوا تازه گرگ و میش شده بود. همانجا ایستادم نماز خواندم. بعدش صدای صلوات بلند را شنیدم، فکر کردم آن دو نفر را اعدام کردند، برگشتم نگاه کردم دیدم آقا نعمت و آن خانم هم رضایت گرفتهاند. وقتی صلوات فرستادند همه کلاغهایی که روی درخت بودند با هم شروع کردند قارقارکردن. یک وضعی شده بود. هوا گرگ و میش بود، کلاغها هم قارقار میکردند. درست مثل فیلمها. آن روز هیچکس را اعدام نکردند. بعد از آن هم سهبار همین داستانها تکرار شد و از شاکی پروندهام وقت گرفتم.»
چطور از پس تجربه چهاربار رفتن تا دم مرگ و برگشتن از آن برآمدی؟
«خدا خواسته بود دیگر. دعای پدر و مادرم و بستگان به من کمک کرد و شرمندگیاش برای من ماند. توی زندان هرکی من را بعد شب اجرای حکم میدید، میگفت تو چرا پیر نشدی؟ آخه بچههای ما هروقت میرفتن تا پای اعدام و برمیگشتند، یا موهایشان میریخت یا سفید میشد و وقتی میآمدند چند سال روی سنشان رفته بود. از همبندیهایم زیاد بودند کسانی که اعدام شدند. شب میخوابیدیم، صبح بلند میشدیم میدیدیم نیست. با خودمان میگفتیم چی شد خدایا؟ بعدش برایشان ختم میگرفتیم. بچههای جدید که به زندان میآمدند، از ما که قدیمیتر بودیم، از روزهای اعدام میپرسیدند، از اینکه چطوری میشود با سایه مرگی که بالای سر آدم است، این همه سال زندگی کرد. برایشان یک مثال میزدم؛ میگفتم تا حالا دیدهاید وقتایی که حاجی از مکه میآید؟ گوسفند را به درخت میبندند و بچه کوچکها شب آخر به او کمک میکنند. فردا صبحش همه منتظرند که قانون اجرا شود. گوسفند بعبع میکند و کسی نمیفهمد که چه میگوید. بعد مرگ آدم هم همه یادشان میرود.»
«محمد» را چهار بار تا دم اعدام بردند و برگرداندند و «بهنود شجاعی»، نوجوان قاتلی را که داستانش شبیه «محمد» بود، ٩ بار؛ ٩ بار که بار نهمش، روز آخر شد و «بهنود»، پسری که آن سالها برای خودش بین بیرون زندانیها اسم و رسمی به هم زده بود، اعدام شد. «محمد» دو بار از آن چهاربار را با «بهنود» رفت که اعدام شود و چه سخت است از حرف زدن از دو یاری که یکیشان حالا هست و یکی نیست، دیگر هرگز نیست: «دفعه سوم که رفتم برای اجرا، قرار بود ١١نفری اعداممان کنند. یادم میآید به خدا گفتم خدایا تو که میخواهی دوباره من را امتحان کنی، باز هم خودت سربلندم کن. رفته بودم روی شوفاژ و حیاط را نگاه میکردم. حیاط بغلی حیاط نسوان بود، بچهها میدویدند و سر و صدا میکردند. در آن دو شب دو بار قرآن را خواندم. آن موقع هم تا پای چوبه دار رفتم و باز هم وقت گرفتم. آن روز با بهنود شجاعی بودیم. دو بار با هم رفتیم دم چوبه و برگشتیم ولی کلا اون چهار بار بیشتر از من پای چوبه دار رفت و آخر اعدام شد. پسر خوبی بود، خدا رحمتش کند.»
و یاد دوباره میرود به همان بار اولی که قرار بود طناب دار، جانش را بگیرد و دیگر هیچوقت پسش ندهد: «دفعه اول که با مینیبوس به اوین میرفتیم، به سرباز گفتم لااقل اجازه بده یکبار دیگر خورشید را ببینم و بیرون را نگاه کردم، یادم میآید با خودم میگفتم: بیرون را ببین. یکی داشت میرفت مدرسه. یکی با ماشینش داشت میرفت سرکار، یکی خرید کرده بود برای خانهاش. همه داشتند زندگیشان را میکردند. هیچکس به فکر ما نبود. وقتی از اعدام برگشتم، دیدم باز هم همه دارند زندگیشان را میکنند. هی با خودم میگفتم الان مثلا دو روز است که من مردهام، سه روز است که زیر خاکم، ولی ببین، به حال هیچکس فرقی نمیکند.»
حالا «محمد» را کجا باید پیدا کرد؟ کجای آن بیرون که آزادی است و هرچه هست، میله ندارد و زندانی؟
و حالا چهار ماه از روز آزادی میگذرد؛ از آن روز که دادگاه به آزادی «محمد» رأی داد و نامش را کرد: «ماده نود و یکی»؛ همان مادهای که چند سال پیش در قانون جدید مجازات اسلامی تصویب شد و به کمک خیلی از مجرمان زیر ١٨سال که قصاصی بودند، آمد: «در جرایم موجب حد یا قصاص هرگاه افراد بالغ کمتر از ١٨سال، ماهیت جرم انجام شده یا حرمت آن را درک نکنند یا در رشد و کمال عقل آنان شبهه وجود داشته باشد، حسب مورد با توجه به سن آنها به مجازاتهای پیشبینی شده در این فصل محکوم میشوند. تبصره- دادگاه برای تشخیص رشد و کمال عقل میتواند نظر پزشکی قانونی را استعلام یا از هر طریق دیگر که مقتضی بداند، استفاده کند.»
بعد چهارماه، حالا درِ خانه کوچک مادربزرگ «محمد» وقتی باز میشود که آفتاب رباطکریم از پشتبامها فرار کرده و بچههای کوچه باریک خانه مادربزرگ که یک جوی قدیمی آن را به دو نصف میکند، صدای سرخوشی زود تمام شدن امتحانهای خرداد، روی سر فوتبال جدیشان با توپ پلاستیکی پاره پاره میریزد. بچههای کوچه «محمد» را نمیشناسند؛ پسری را که آن وقتها، آنسال که چه راحت آمد و چه سخت گذشت، با رفقایش گاه به گاه توی همین کوچه پایی به توپ میزد و هیکل باشگاه رفتهاش را به رخ ضعیفترها میکشید.
حالا هم با همان بدن ورزیدهاش، با موهای فر سیاه و عینکی که یادگار زندان است، مینشیند آن روبرو، زیر تابلوی کوبلن قدیمی خانه مادربزرگ و از این روزها میگوید. از حالا که دانشجوی ترم آخر رشته «کسب و کار» دانشگاه علمی –کاربردی کرج است و روزهایش یکی بعد از دیگری، خوبتر میگذرند و باانرژیتر؛ «محمد» دیپلمش را در زندان گرفت و همانجا دانشگاه شرکت کرد و کلاسهایش را در چهاردیواری زندان گذراند. او همین تازگیها ١٠٠ جلد از کتاب «ازدحام زندانها» را خریده و به چند دانشگاه هدیه کرده؛ او که حالا اگر به کسی نگوید ١٣سال گذشته را در زندان بوده و جرمش قتل بوده، کسی حدسش را نمیتواند بزند؛ با آن شسته رفته حرف زدن و زندگیای که از آدمهای معمولی هم معمولتر است. این را پدر «محمد» خوب میداند؛ او همه این دو ساعتی را که از آن روزها گفته، مدام بغضش را خورده و حواسش به مادر پیرش بوده که با چادر رنگیاش، یواشکی اشکهایش را پاک میکند. «ما خیلی برای گرفتن رضایت تلاش کردیم. آنها میگفتند هرچی قانون بگوید، به ما میگفتند از طریق قانونی پیگیری کنین. پدر و مادرش هم دلشان نمیآمد محمد را اعدام کنند ولی نظرشان زیاد تغییر میکرد. درنهایت این خواست خدا بود، معجزه او بود وگرنه از دست ما کاری بر نمیآمد. این رافت اسلامی بود که شامل حال ما شد. ما هی میرفتیم و میآمدیم ولی تا زمانی که این قانون تصویب شود، خیلی زمان برد. این ماجرا ادامه داشت تا سال ٩٣ که شنیدم قانون جدید تصویب شده و راه جدیدی باز شده.»
حکایت آن ١٣سال اما همهاش حکایت آن چهاربار روز اجرای حکم نیست؛ حکایت هزارها روز و تجربه است برای خودش و آنقدر جالب که «محمد» بعد این همه وقت هنوز از تعریف کردنشان سر ذوق میآید: «میدانید، آنجا زندگی من روی روال بود؛ از صبح میرفتم دانشگاه تا ساعت یک، بعد نهار و نماز بود و بعد میرفتم تمرین. سه میرفتم آرایشگاه تا ٥. روزها خیلی طولانی بودند. سهشنبه و پنجشنبهها باید دعای توسل و کمیل میخواندم. بیشتر بچهها گرفتار روزمرگی و تکرار میشدند ولی من خیلی کمتر. من در زندان وقت کم میآوردم، به بچهها میگفتم کاش روزها ٤٨ ساعته بودند تا ٢٤ ساعته، اینجا وقت نمیشود بخوابم، بچهها میگفتند برو بابا تو هم دلت خوش است. با خودم فکر میکردم که دنیا همین داخل زندان است و با آن میساختم.»
زندان اینها بود و روز آزادی چه داستانی داشت؟
و چهارشنبه بود که روز آزادی آمد؛ و چه روزی است روز آزادی. وقتی رفقای همیبندی پشتسرش دم گرفتند که «سلامتی آزادی» و «بری دیگه برنگردی» و بعد همه لباسها و هرچه را در این ١٣سال جمع شده بود به دست «محمد» دادند و آن درهای بزرگ آهنی باز شد و زندان برای همیشه تمام شد.
دقیقا کی آزاد شدی؟
«١١ /١١ / ٩٤؛ یعنی چهار ماه پیش. شبی که از رجاییشهر آزاد شدم هم برای خودش ماجرایی داشت. خانوادهام آن طرف خیابان ایستاده بودند و باید از جاده رد میشدم. من ١٣سال جاده ندیده بودم، چه میدانستم باید چطور از جاده رد شد. دیدم پدر و مادرم آن طرف خیابان ایستادهاند، هی با خودم میگفتم ای بابا اینها چرا رفتهاند آن طرف خیابان؟ حالا ما نمردیم نمردیم، الان ماشین نزند به ما، روبروی زندان وسط جاده بمیریم. نمیدانید با چه بدبختی از آن جاده رد شدم. قبل اینکه بیرون بیایم، مدام به این فکر میکردم که الان بیرون میروم و کلی درخت و چمن میبینم. داخل زندان یک ذره علف از لای سنگها بیرون میزد، آنقدر به آن آب میدادم که از بین نرود.»
و بعد از دو ساعت حرف زدن سرخوشانه، بغض وقتی به صدای «محمد» میآید که از کسی یاد میکند که یادش و ماجرای کشته شدنش ١٣سال است که دست از سرش برنمیدارد: «قبل آزادی قاضی توصیه کرد که دیگر در محله خودمان در رباط کریم زندگی نکنم و بروم. الان کرج زندگی میکنیم. ولی وقتی از زندان بیرون آمدم سر خاکش رفتم. هم هفته اول، هم هفته پیش، هم دیروز. حالا اینها گفتن هم ندارد ولی از همان روز اول با خودم عهد کردم که هر روز برایش نماز بخوانم، هنوز هم هر صبح، دو رکعت نماز میخوانم.
دوست دارم پدر و مادرش را ببینم ولی خب سخت است. به هرحال آنها پسرشان را از دست دادهاند. هرچند به نظر من آن آدمهایی که آن روز در دعوا بودند در این ماجرا مقصرند، حتی آنها که ایستادند و کاری نکردند.» چیزی نمیکشد که بغض «محمد» از گلو میرود، آن وقت که میخواهد از حس و حال این روزها و تغییرات این ١٣ سالی که یک روز هم برای او مرخصی نداشت، بگوید.
«الان خیلی چیزها تغییر کرده؛ وقتی آمدم اینجا و سراغ رفقایم را گرفتم، دیدم چندنفرشان مردهاند و دیگر نیستند. بقیه هم هنوز آنقدر کار و پیشرفتی نکردهاند که من نکرده باشم. ولی من الان خیلی تجربهها کسب کردهام. من زمان آقای خاتمی رفتم زندان، هشتسال بعدش هم آقای احمدینژاد و الان دوسال از دولت آقای روحانی میگذرد که آمدهام بیرون، این خودش یک عمر است و در این مدت خیلی چیزها عوض شده. رفته بودم دانشگاه ثبتنام کنم، مسئول ثبتنام میگفت برو دفتر پیشخوان فلان کار را بکن، من نمیدانستم دفتر پیشخوان چیست اصلا، گفتم به خدا من نمیدانم، دفتر پیشخوان کجاست.»
و صدای خنده خانواده فدایی وقتی بیشتر خانه را برمیدارد که «محمد» بیشتر از تجربه این روزهایش میگوید: «الان که بیرونم باز هم یک سری سختی هست تا عادت کنم. مهمترین چیز این است که بیرون را با شرایط جدید بپذیرم. مثلا نگاه میکنم میبینم که نسبت به آن سالی که رفتم زندان، تیپ مردها و زنها کلی عوض شده و احساس میکنم که چقدر از آنها دورم. مثلا یک موقعی وقتی خانمها از جلو میآمدند و میخواستم نگاهشان نکنم، پایین را نگاه میکردم، الان دیگر سرم را پایین هم نمیتوانم بیندازم، همه مانتوها جلویشان باز است. نحوه زندگیها عوض شده. امکانات زیاد شده است. آن وقتها و قبل از اینکه به زندان بروم، مینشستم داخل سمند فکر میکردم که چقدر بزرگ است، الان که آمدهام بیرون هر وقت داخل سمند مینشینم میبینم که چقدر تنگ است. انگار تازه متولد شدهام، دارم همه چیز را از اول تجربه میکنم. توی تهران اصلا جا نیست آنقدر آدم زیاد شده است. الان دیگر خودم هم بزرگ شدهام. من تا سالها انگشت ششم بودم؛ انگشتی كه داشتنش زشت است و نمیشود هم آن را برید.»
زندگی «محمد» را حالا چهارماه است که دانشگاه و باشگاه پر کرده است. او همین هفته پیش برای آرایشگری امتحان داده است تا دیپلمش را بگیرد تا بهزودی آرایشگاه بزند. هیچکدام از همدانشگاهیهای «محمد»، داستان او را نمیدانند و این هم تجربهای است برای خودش: «جالب اینجا بود که یکی از استادهایم در دانشگاه، در زندان هم استادم بود. او البته من را یادش نمیآید ولی من او را شناختم. بعد جالب بود که یک روز سر کلاس قوانین و مقررات، داشت تعریف میکرد که دو سال پیش رفته زندان و به زندانیها درس داده است. جالب بود دقیقا کلاسی را داشت تعریف میکرد که من هم در آن بودم. خیلی خندهام گرفته بود. میگفت: من همیشه عادت دارم سر کلاس در را میبندم و در زندان در کلاس را بستم ولی بعد که زندانیها خودشان را معرفی کردند، دیدم که آمده ام وسط زندان با ١٥ تا قاتل، کمکم در را باز کردم. آن روز کلی با خودم خندیدم و هیچکس نفهمید من هم یکی از آن ١٥ نفر بودم.»
«محمد» این روزها به ازدواج هم فکر میکند؛ به ازدواج با کسی که به قول خودش با بقیه فرق داشته باشد و شرایط او را بپذیرد؛ بپذیرد همسر کسی شود که «از پشت نیمکتهای کلاس مدرسه بلند شد و ١٣سال بعد را در زندان رجاییشهر، بین آدمهای جور و واجو گذراند.»
و حالا دیگر نیمهشب است و داستان «محمد» همچنان ادامه دارد. حالا نوبت به نشان دادن عکسهای زندان رسیده؛ عکسهای کسانی که اعدام شدهاند و دیگر نیستند. آقا محرم را که قتلی بود، یکمیلیارد دیه داد و بخشیده شد. آرایشگاهش که همیشه پر از مشتری بود و تازه تجهیزاتش کامل شده بود. اتاقهایی را که بیشتر شبیه به خانهاند تا زندان تاریک و اسم بد در رفته رجایی شهر. او فیلم روز آزادیاش را نشان میدهد؛ فیلم همبندیهایی را که آن روز سرد، ایستاده بودند به خداحافظی و خوشحالی و ناراحتی توی صورتهایشان پیدا بود. آنها «محمد»ی را از دست میدادند که هم معلم قرآنشان بود هم آرایشگر و هم مداحشان؛ پسر ١٧ سالهای را که زندان ٣٠سالهاش کرد و رفت که دیگر برنگردد؛ که دیگر هرگز برنگردد.