آن روزی
که خمینی شیاد فتوادد اد تا اعضای خانواده ها تشویق وترغیب به جاسوسی علیه ی همدیگر شوند . باید که پس از 36 سال نتیجه چنین
شود پسر یک مرد روستايي به تلافي كتكهايي كه پدرش به او زده بود، سرانجام انتقام
گیری کند و در يكي از شبهاي آخر تابستان با ضربههاي پي در پي چوب پدرش را به قتل
برساند و براي رد گم كردن جسد پدرش را داخل يك چاه 128 متري بی اندازد و به پليس اطلاع دهد كه او گم شده است. اما دست این قاتل 35 ساله رو می شود و به قتل پدرش اعتراف می کند.
پسر ناخلف
مرد روستايي به تلافي كتكهايي كه پدرش به او زده بود، سرانجام انتقامش را گرفت و
در يكي از شبهاي آخر تابستان با ضربههاي پي در پي چوب او را به قتل رساند. غلام
براي رد گم كردن جنايتش، جسد پدرش را داخل يك چاه 128 متري انداخت و به پليس گفت
كه او گم شده است. اما خيلي طول نكشيد كه دست قاتل 35 ساله رو شد و به قتل پدرش
اعتراف كرد. فرصتي كوتاه در مركز اطلاعرساني معاونت اجتماعي نيروي انتظامي استان
سمنان پيش آمد تا با قاتل گفتوگويي داشته باشيم. قاتلي كه دو روز قبل پسرش به
دنيا آمد و حسرت ديدن فرزندش به دلش ماند.درباره انگيزهات از قتل پدرت بگو؟
دوران كودكي و نوجوانيام به تنهايي و گوشهگيري گذشت. تا كلاس پنجم ابتدايي در روستاي محل زندگيمان درس خواندم. اما چون براي ادامه تحصيل بايد به شهر ميرفتم، به خاطر فلج بودن مادرزادي پايم و انحراف چشمانم، ترك تحصيل كردم و همراه پدرم به كار دامداري مشغول شدم. پدرم نسبت به من خيلي سختگير بود و هميشه از او ميترسيدم. از ترس كتك خوردن هركاري كه ميخواست انجام ميدادم و جرات اعتراض هم نداشتم. با اينكه مادرم هميشه تلاش ميكرد مهربانتر از ديگر اعضاي خانواده باشد و جاي بداخلاقيهاي پدرم را پركند، اما آرزوي محبت و حمايت پدرانه به دلم مانده بود.
دوست و رفيقي هم نداشتم و هميشه مشغول كار كردن بودم. صبحها گوسفندان را به چرا ميبردم و شبها در دامداري يا خانه ميخوابيدم. روزهاي ديگر هم همين طور بود؛ پر از تكرار و تكرار. شايد باورتان نشود ولي زندگي روزمره و خستهكنندهام تا سي و چند سالگيام ادامه داشت؛ بدون هيچ تنوع و تغييري. همه فكر ميكردند من از اين نوع زندگي راضي هستم و هيچ مشكلي ندارم. اما من هم دوست داشتم براي خودم كار كنم و راحت باشم. مشكل اينجا بود كه نه كاري بلد بودم و نه جرات اين را داشتم كه به پدرم حرفي بزنم. اين روال همين طور ادامه داشت تا 11 ماه پيش كه مادرم برايم آستين بالا زد و از روستاي خودمان دختري را برايم انتخاب كرد. راستش را بخواهيد باورم نميشد دارم ازدواج ميكنم. فكر ميكردم خواب ميبينم. اما خواب نبود و من ديگر متاهل شده بودم و كسي را براي زندگي كردن داشتم. از همان روز اول ازدواج دلم ميخواست دست همسرم را بگيرم و بروم به يك جاي ديگر و با هم زندگي كنيم. اما نميشد. نه پولي داشتم، نه كاري بلد بودم و نه جايي براي رفتن. به همين دليل مجبور شدم در خانه پدريام بمانم و همان جا با همسرم زندگي كنم. فكر ميكردم بعد از ازدواج، پدرم با من مهربانتر از گذشته رفتار ميكند و سختگيريهايش كمتر ميشود. اما نهتنها اين اتفاق نيفتاد، بلكه حالا بهانهيي پيدا كرده بود كه به من بگويد از زيركار فرار ميكني. او حتي من را جلوي همسرم كتك ميزد. اما من در مقابل، چيزي به او نميگفتم. چون پدرم بود و بزرگم كرده بود. از همه مهمتر بهشدت از او ميترسيدم. مدت كوتاهي پس از ازدواجم، متوجه شدم همسرم باردار شده و من قرار است پدر شوم.زماني كه اين خبر را شنيدم، بهترين لحظه عمرم بود و بهترين خبري بود كه در تمام عمرم شنيده بودم. تصميم گرفتم براي بچهام پدر مهرباني باشم و تمام محبتهاي دنيا را فداي فرزندم كنم. همسرم را عاشقانه دوست داشتم. تمام تلاشم اين بود كه در دوران بارداري مشكلي نداشته باشد و تا جايي كه امكان داشت نميگذاشتم دست به سياه و سفيد بزند و تنها بماند. دو ماه قبل پدرم يك آغل جديد براي گوسفندانمان در اطراف روستا اجاره كرده بود و ما مجبور بوديم بيشتر شبها را همان جا بمانيم. با اين وضعيت ديگر نميتوانستم كنار همسرم باشم. هرچه به پدرم ميگفتم كه اجازه بده به خانه بروم قبول نميكرد. از اين بابت خيلي ناراحت و نگران بودم تا اينكه آن شب لعنتي از راه رسيد. شبي كه هنوز هم نميتوانم باوركنم چه كار كردهام. ساعت 10 شب، من و پدرم داخل اتاقك كنار آغل گوسفندان مشغول حرف زدن بوديم. به او گفتم مقداري پول بده تا براي همسرم لباس بخرم. اما او مثل هميشه گوشش بدهكار حرفهايم نبود. اصرار كردم و گفتم لازم دارم و همين بهانهيي شد تا پدرم عصباني شود و يك كتك حسابي به من بزند. از شدت كتكي كه به من زده بود، زار زار گريه ميكردم. دست خودم نبود و صبرم لبريز شده بود. زنم پا به ماه بود و پول نداشتم. از طرف ديگر هر روز كارم شده بود كتك خوردن و اميدي به رهايي از اين دنياي سياه نداشتم.با پدرت درگير شدي؟
پدرم گوشه اتاق نشسته بود. حال عجيبي داشتم. بغض گلويم را گرفته و امانم را بريده بود. درحال و هواي خودم بودم كه يك دفعه چشمم به چوبدستي كه كنار ديوار بود، افتاد. براي يك لحظه تمام 35 سال زندگي تاسفبارم از مقابل چشمانم گذشت. سالهاي وحشتناكي كه هرچه تلاش كردم تا پدرم را در آن مقصر ندانم، نشد. از خود بيخود شده بودم. چوب دستي را برداشتم و به سمت پدرم رفتم و با چوب ضربه محكمي به سرش زدم. سرش را بلند كرد و درحالي كه به من نگاه ميكرد، ضربه دوم را محكمتر زدم. پس از اينكه او را زدم، دست و پايم شل شد. چوب از دستم افتاد و خودم هم نقش زمين شدم. در همان حال به پدرم نگاه ميكردم كه از سرش داشت خون ميرفت و من هم نميدانستم چه كار كردهام و چه بايد انجام دهم. خودم را به سمت ديوار كشاندم و تكيه دادم و آنقدر گريه كردم تا از حال رفتم.
پس از مدتي وقتي به خودم آمدم كه چند ساعت از اين ماجرا گذشته بود. ساعت چهار يا پنج صبح بود كه چشمم به پدرم افتاد كه گوشه اتاق افتاده بود. از جايم پريدم و بالاي سرش رفتم و صدايش زدم، اما جواب نداد. هرچه تكانش دادم و صدايش كردم، فايدهيي نداشت. تلفن را برداشتم تا به برادرم زنگ بزنم و بگويم چه اتفاقي افتاده اما نتوانستم. گيج بودم. با خودم گفتم خدايا من چه كردهام؟ يعني پدرم را كشتهام؟ من كه تا به حال حتي لب به سيگار نزدهام! يعني قاتل پدرم بودم؟ نيم ساعت گيج بودم و تا اينكه به خودم آمدم و گفتم كسي نبايد بويي از اين جريان ببرد. جسد پدرم را روي كولم گذاشتم و به هر زحمتي بود او را به محوطه دامداري آوردم. جسدش را داخل فرغوني كه آنجا بود گذاشتم و از آغل خارج شدم. هيچ كس آن اطراف نبود. 200 متر دورتر از دامداري ما، چاه عميقي وجود داشت كه كارگران چند روزي بود به آنجا ميآمدند و حفاري ميكردند. به سمت چاه رفتم. درب چاه با يك ورق فلزي كه چند عدد بلوك رويش بود، بسته شده بود. در را برداشتم و پدرم را داخل چاه انداختم. دوباره در آن را بستم و سريع به دامداري برگشتم و فرغون و جاهايي كه خونآلود شده بود را شستم. نميدانستم دارم چه كار ميكنم و فقط ترسيده بودم. ساعت 8 صبح كه مقنيها به چاه آمده بودند، با مشاهده لكههاي خون در اطراف چاه، با 110 تماس گرفته بودند. وقتي پليس و ماموران آتشنشاني به محل وقوع حادثه آمدند، من از طبقه بالاي دامداري آنها را زيرنظر داشتم. پايين آمدم و رفتم سرچاه و با اين تصور كه ماموران پليس فكر ميكنند پدرم خودش درون چاه سقوط كرده، گفتم پدرم از صبح گم شده و خبري از او ندارم. امدادگران آتش نشاني در حال خارج كردن جسد بودند و من تنها كسي بودم كه ميدانستم قرار است جسد چه كسي از چاه بيرون بيايد. در همين گيرودار، يكي از كارگران به ماموران گفت كه ما در چاه را شب قبل از رفتن بسته بوديم و صبح هم كه آمديم بسته بود. من كه توان رويارويي با جسد پدرم را نداشتم به آرامي صحنه را ترك كردم و به آغل گوسفندان را برگشتم. نميدانم چطور شد كه ماموران به دامداري آمدند و پس از بررسيهايي كه انجام دادند، در كمتر از نيم ساعت به عنوان مظنون به قتل پدرم بازداشت شدم.فكر ميكني چرا اين اتفاق افتاد؟
نميدانم چرا اينكار را انجام دادم و چطور شد. من الان به جاي اينكه پيش خانواده و فرزندم باشم، دستبند به دست و پابند به پا، روي صندلي اداره آگاهي پليس نشستهام. اي كاش آن شب لعنتي پيش نميآمد و اين اتفاق ناخواسته نميافتاد. ديگر نميتوانم به صورت مادر و برادر و خواهرهايم نگاه كنم.بچهات را ديدهيي؟
نه هنوز او را نديدهام. او تنها دو روز است كه به دنيا آمده است. حسرت ديدنش به دلم ماند. ميخواستم بهترين پدر براي او باشم اما روز تولد كنارش نبودم
دوران كودكي و نوجوانيام به تنهايي و گوشهگيري گذشت. تا كلاس پنجم ابتدايي در روستاي محل زندگيمان درس خواندم. اما چون براي ادامه تحصيل بايد به شهر ميرفتم، به خاطر فلج بودن مادرزادي پايم و انحراف چشمانم، ترك تحصيل كردم و همراه پدرم به كار دامداري مشغول شدم. پدرم نسبت به من خيلي سختگير بود و هميشه از او ميترسيدم. از ترس كتك خوردن هركاري كه ميخواست انجام ميدادم و جرات اعتراض هم نداشتم. با اينكه مادرم هميشه تلاش ميكرد مهربانتر از ديگر اعضاي خانواده باشد و جاي بداخلاقيهاي پدرم را پركند، اما آرزوي محبت و حمايت پدرانه به دلم مانده بود.
دوست و رفيقي هم نداشتم و هميشه مشغول كار كردن بودم. صبحها گوسفندان را به چرا ميبردم و شبها در دامداري يا خانه ميخوابيدم. روزهاي ديگر هم همين طور بود؛ پر از تكرار و تكرار. شايد باورتان نشود ولي زندگي روزمره و خستهكنندهام تا سي و چند سالگيام ادامه داشت؛ بدون هيچ تنوع و تغييري. همه فكر ميكردند من از اين نوع زندگي راضي هستم و هيچ مشكلي ندارم. اما من هم دوست داشتم براي خودم كار كنم و راحت باشم. مشكل اينجا بود كه نه كاري بلد بودم و نه جرات اين را داشتم كه به پدرم حرفي بزنم. اين روال همين طور ادامه داشت تا 11 ماه پيش كه مادرم برايم آستين بالا زد و از روستاي خودمان دختري را برايم انتخاب كرد. راستش را بخواهيد باورم نميشد دارم ازدواج ميكنم. فكر ميكردم خواب ميبينم. اما خواب نبود و من ديگر متاهل شده بودم و كسي را براي زندگي كردن داشتم. از همان روز اول ازدواج دلم ميخواست دست همسرم را بگيرم و بروم به يك جاي ديگر و با هم زندگي كنيم. اما نميشد. نه پولي داشتم، نه كاري بلد بودم و نه جايي براي رفتن. به همين دليل مجبور شدم در خانه پدريام بمانم و همان جا با همسرم زندگي كنم. فكر ميكردم بعد از ازدواج، پدرم با من مهربانتر از گذشته رفتار ميكند و سختگيريهايش كمتر ميشود. اما نهتنها اين اتفاق نيفتاد، بلكه حالا بهانهيي پيدا كرده بود كه به من بگويد از زيركار فرار ميكني. او حتي من را جلوي همسرم كتك ميزد. اما من در مقابل، چيزي به او نميگفتم. چون پدرم بود و بزرگم كرده بود. از همه مهمتر بهشدت از او ميترسيدم. مدت كوتاهي پس از ازدواجم، متوجه شدم همسرم باردار شده و من قرار است پدر شوم.زماني كه اين خبر را شنيدم، بهترين لحظه عمرم بود و بهترين خبري بود كه در تمام عمرم شنيده بودم. تصميم گرفتم براي بچهام پدر مهرباني باشم و تمام محبتهاي دنيا را فداي فرزندم كنم. همسرم را عاشقانه دوست داشتم. تمام تلاشم اين بود كه در دوران بارداري مشكلي نداشته باشد و تا جايي كه امكان داشت نميگذاشتم دست به سياه و سفيد بزند و تنها بماند. دو ماه قبل پدرم يك آغل جديد براي گوسفندانمان در اطراف روستا اجاره كرده بود و ما مجبور بوديم بيشتر شبها را همان جا بمانيم. با اين وضعيت ديگر نميتوانستم كنار همسرم باشم. هرچه به پدرم ميگفتم كه اجازه بده به خانه بروم قبول نميكرد. از اين بابت خيلي ناراحت و نگران بودم تا اينكه آن شب لعنتي از راه رسيد. شبي كه هنوز هم نميتوانم باوركنم چه كار كردهام. ساعت 10 شب، من و پدرم داخل اتاقك كنار آغل گوسفندان مشغول حرف زدن بوديم. به او گفتم مقداري پول بده تا براي همسرم لباس بخرم. اما او مثل هميشه گوشش بدهكار حرفهايم نبود. اصرار كردم و گفتم لازم دارم و همين بهانهيي شد تا پدرم عصباني شود و يك كتك حسابي به من بزند. از شدت كتكي كه به من زده بود، زار زار گريه ميكردم. دست خودم نبود و صبرم لبريز شده بود. زنم پا به ماه بود و پول نداشتم. از طرف ديگر هر روز كارم شده بود كتك خوردن و اميدي به رهايي از اين دنياي سياه نداشتم.با پدرت درگير شدي؟
پدرم گوشه اتاق نشسته بود. حال عجيبي داشتم. بغض گلويم را گرفته و امانم را بريده بود. درحال و هواي خودم بودم كه يك دفعه چشمم به چوبدستي كه كنار ديوار بود، افتاد. براي يك لحظه تمام 35 سال زندگي تاسفبارم از مقابل چشمانم گذشت. سالهاي وحشتناكي كه هرچه تلاش كردم تا پدرم را در آن مقصر ندانم، نشد. از خود بيخود شده بودم. چوب دستي را برداشتم و به سمت پدرم رفتم و با چوب ضربه محكمي به سرش زدم. سرش را بلند كرد و درحالي كه به من نگاه ميكرد، ضربه دوم را محكمتر زدم. پس از اينكه او را زدم، دست و پايم شل شد. چوب از دستم افتاد و خودم هم نقش زمين شدم. در همان حال به پدرم نگاه ميكردم كه از سرش داشت خون ميرفت و من هم نميدانستم چه كار كردهام و چه بايد انجام دهم. خودم را به سمت ديوار كشاندم و تكيه دادم و آنقدر گريه كردم تا از حال رفتم.
پس از مدتي وقتي به خودم آمدم كه چند ساعت از اين ماجرا گذشته بود. ساعت چهار يا پنج صبح بود كه چشمم به پدرم افتاد كه گوشه اتاق افتاده بود. از جايم پريدم و بالاي سرش رفتم و صدايش زدم، اما جواب نداد. هرچه تكانش دادم و صدايش كردم، فايدهيي نداشت. تلفن را برداشتم تا به برادرم زنگ بزنم و بگويم چه اتفاقي افتاده اما نتوانستم. گيج بودم. با خودم گفتم خدايا من چه كردهام؟ يعني پدرم را كشتهام؟ من كه تا به حال حتي لب به سيگار نزدهام! يعني قاتل پدرم بودم؟ نيم ساعت گيج بودم و تا اينكه به خودم آمدم و گفتم كسي نبايد بويي از اين جريان ببرد. جسد پدرم را روي كولم گذاشتم و به هر زحمتي بود او را به محوطه دامداري آوردم. جسدش را داخل فرغوني كه آنجا بود گذاشتم و از آغل خارج شدم. هيچ كس آن اطراف نبود. 200 متر دورتر از دامداري ما، چاه عميقي وجود داشت كه كارگران چند روزي بود به آنجا ميآمدند و حفاري ميكردند. به سمت چاه رفتم. درب چاه با يك ورق فلزي كه چند عدد بلوك رويش بود، بسته شده بود. در را برداشتم و پدرم را داخل چاه انداختم. دوباره در آن را بستم و سريع به دامداري برگشتم و فرغون و جاهايي كه خونآلود شده بود را شستم. نميدانستم دارم چه كار ميكنم و فقط ترسيده بودم. ساعت 8 صبح كه مقنيها به چاه آمده بودند، با مشاهده لكههاي خون در اطراف چاه، با 110 تماس گرفته بودند. وقتي پليس و ماموران آتشنشاني به محل وقوع حادثه آمدند، من از طبقه بالاي دامداري آنها را زيرنظر داشتم. پايين آمدم و رفتم سرچاه و با اين تصور كه ماموران پليس فكر ميكنند پدرم خودش درون چاه سقوط كرده، گفتم پدرم از صبح گم شده و خبري از او ندارم. امدادگران آتش نشاني در حال خارج كردن جسد بودند و من تنها كسي بودم كه ميدانستم قرار است جسد چه كسي از چاه بيرون بيايد. در همين گيرودار، يكي از كارگران به ماموران گفت كه ما در چاه را شب قبل از رفتن بسته بوديم و صبح هم كه آمديم بسته بود. من كه توان رويارويي با جسد پدرم را نداشتم به آرامي صحنه را ترك كردم و به آغل گوسفندان را برگشتم. نميدانم چطور شد كه ماموران به دامداري آمدند و پس از بررسيهايي كه انجام دادند، در كمتر از نيم ساعت به عنوان مظنون به قتل پدرم بازداشت شدم.فكر ميكني چرا اين اتفاق افتاد؟
نميدانم چرا اينكار را انجام دادم و چطور شد. من الان به جاي اينكه پيش خانواده و فرزندم باشم، دستبند به دست و پابند به پا، روي صندلي اداره آگاهي پليس نشستهام. اي كاش آن شب لعنتي پيش نميآمد و اين اتفاق ناخواسته نميافتاد. ديگر نميتوانم به صورت مادر و برادر و خواهرهايم نگاه كنم.بچهات را ديدهيي؟
نه هنوز او را نديدهام. او تنها دو روز است كه به دنيا آمده است. حسرت ديدنش به دلم ماند. ميخواستم بهترين پدر براي او باشم اما روز تولد كنارش نبودم