مرگ ترحمی و پرسش‌های وجودی


 بازدید پزشکان مرگ از اردوگاه مرگ (2)

فرارواجرای مرگ ترحمی یا اتانازی در بلژیک قانونی است و با درخواست بیمار و تایید پزشک اجرا می‌شود. اشپیگل گزارشی از سفر گروهی از پزشکان بلژیکی اجرا کنندۀ مرگ ترحمی تهیه کرده است که در جستجوی معنای مرگ و در تلاش برای درک حدومرز اختیار انسان بر زندگی خود و دیگران برای بازدید از اردوگاه مرگ آشوویتز به لهستان سفر کرده اند. بخش اول این گزارش را می‌توانید دراینجا بخوانید. در زیر بخش دوم از این گزارش در آمده است:دیستلمانز مسئول آموزش به این پزشکان است تا به دیگران در مرگ کمک کنند. او سیستمی از پزشکان ایجاد کرده که به پزشکان عمومی در سراسر بلژیک مشاوره می‌دهد. پزشکان حاضر در این سیستم فرم‌های اقدام برای مرگ ترحمی را در میان داروخانه‌ها و کتابخانه‌ها توزیع می‌کنند. آنها به کسانی کمک می‌کنند که چنان وضع رقت باری دارند که تنها کاری که می‌کنند استفراغ کردن است. بعضی از این بیماران همچنان قادر به راه رفتن، غذا خوردن، نوشیدن و صحبت کردن هستند، اما دیگر بیش از توان تحمل رنجی که از ترسیدن می‌برند را ندارند.به گزارش فرارو به نقل از اشپیگل؛ در این روز به خصوص در بروکسل، دیستلمانز در یک میهمانی خداحافظی برای استیو، مرد جوانی که مجبور به استفاده همیشگی از صندلی چرخدار است شرکت کرده است. مرد جوانی که یک دختر بچه هم دارد درحال آماده شدن برای ترک جهان است و منتقدان دیستلمانز او را متهم می‌کنند که خیلی سریع پای برگۀ موافقت با مرگ ترحمی را امضا می‌کند. برای مثال او با مرگ ترحمیِ مردی که بر اثر اشکالی که در جراحی تغییر جنسیتش رخ داده بود رنج می‌کشید، موافقت کرد. یا مثلاً او با مرگ ترحمی دو برادری که ناشنوا به دنیا آمده بودند و به تازگی متوجه شده‌ بودند که احتمالاً به زودی نابینا هم خواهند شد موافقت کرد. مردی جوانی از دیستلمانز به این خاطر که با درخواست مرگِ ترحمی مادر مبتلا به افسردگیش موافقت کرده، شکایت کرده است.زمانی که با دیستلمانز پیش از سفر به آشوویتز، در مطبش در بلژیک صحبت می‌‌کردیم به ما گفت: "ما اولین نسلی هستیم که می‌توانیم به صورت مصنوعی هم زندگی را آغاز و هم به آن پایان دهیم. مردم پیرتر می‌شوند و ماشین‌ها به آنها کمک می‌کنند که تا ابد زنده بمانند. ما باید این نکته را بپذیریم که همۀ افراد تمایل به در پیش گرفتن این مسیر را ندارند." او می‌گوید که با دیکتاتوری ماشین‌ها مخالف است.
"
مرگِ خوب"
 به کراکو بازگردیم. دیستلمانز و پزشکان دسر خود تمام کرده‌اند، اندک اندک قصد ترک رستوران را دارند. برنامۀ بعدی گشت‌وگذار در شهر است. به آنها برچسب اسم داده‌اند تا روی پیراهنشان بزنند. دستلمانز برچسب را روی تیشرتش می‌زند، شالش روی آن می‌اندازد و ژاکتش را به تن می‌کند. او می‌گوید: "نمی‌دانم که مخالفانم اینجا هم هستند یانه." قبل از سفر عکسی از وی در گوگل قابل یافتن بود. فردی ژاکت ماموران نازی را روی عکسی از او مونتاژ کرده بود.گروه آن شب به هتل هیلتون رفتند. در لابی مرمرین هتل تابلوی راهنمایی به چشم می‌خورد که روی آن عبارت "مرگ آبرومندانه" نوشته شده است. امشب، شب قبل از بازدید از آشوویتز است. راهنمای تور مسافران را به اتاق کنفرانس هدایت می‌کند. هدف، یافتن چارچوب ذهنی مناسب برای بازدید از آشوویتز است. دیستلمانز پشت جایگاه سخنران قرار می‌گیرد: "ما امروز در اینجا هستیم تا به دربارۀ مرگ آبرومندانه فکر کنیم. قبل از سفرمان اعتراض‌هایی به این سفر صورت گرفت. اما جایی بهتر از آشوویتز برای تامل در موضوع آبرو وجود ندارد. وقتی که ما با مرگ ترحمی سروکار داریم، باید با نقطه مقابل آن هم آشنا باشیم. ما در بلژیک از مرگ ترحمی (اوتانازی در اصل به زبان یونانی به معنای "مرگ خوب" است) در معنای اصلی آن استفاده می‌کنیم: این واژه به معنای "مرگ خوب" است. مشکل همین است. ما مجبوریم پیوسته به همه توضیح دهیم که هدف ما دقیقاً برعکس آن چیزی است که در آشوویتز رخ داد."

تشویق حضار.
نامزد دیستلمانز پشت تریبون می‌رود. او عکسهایی از ابوقریب و سوری‌هایی که در زندانهای اسد شکنجه شده بودند را به حضار نشان می‌دهد. او می‌گوید: "اگر شخصی مطیع شخص دیگری باشد و در عین حال وابستۀ به او، ممکن است کارش به تحقیر بکشد." او داستان مشهور آزمایش زندان در استنفورد را مطرح می‌کند که در آن دانشجویان نقشهای زندانیان و زندانبانان را برعهده داشتند. در این آزمایش بنا بود تا اثرات روانی این پدیده مطالعه شود. این آزمایش به دلیل اینکه زندانبانان کنترل خود را از دست دادند و شروع به بدرفتاری با زندانیان کردند، بالاجبار متوقف شد.دیستلمانز می‌پرسد: "این مسئله چه مفهومی را به ما می‌رساند؟ بسیاری از ما پزشک هستیم. ما روی دیگران قدرت داریم. ما همه چیز را بهتر از دیگران می‌دانیم. به ما یاد داده‌اند تا زندگی را حفظ کنیم. اما باید اطمینان حاصل کنیم که درمان بیمارانمان را برخلاف میل ایشان، زمانیکه در واقع خواهان مرگند، ادامه ندهیم. هیچ کس نباید قدرت قضاوت در مورد ارزش زندگی دیگران را برای خود مفروض بداند. ما باید خادم بیماران خود باشیم، و وقتی که از کمک ناتوانیم، می‌بایست شکست خود را به عنوان یک پزشک بپذیریم."
"
ما که هستیم که بخواهیم خود را بالاتر از دیگران بدانیم؟"
 
مانو کیرس، مردی کوتاه قد و عینیکی، با موهای جوگندمی و پیراهنی چهارخانه، میکروفون را در دست می‌گیرد. او روانشناسی است که تجربۀ چهل سال کار در بیمارستانهای بلژیک را دارد و از چندین اردوگاه مرگ سابق بازدید کرده است. عنوان ارائۀ وی "آنچه آشوویتز دربارۀ مراقبت از بیماران علاج ناپذیر آموخت" است. وی گفت: "ما می‌خواهیم بی‌عدالتی‌ای که در آن زمان رخ داد را زیر ذره بین ببریم، و آن را عدالت تبدیل کنیم. نازی‌ها در آشوویتز انسان‌ها را به شماره تبدیل کردند. نازی‌ها به تن آدمها لباس راه راه پوشاندند، اسمهایشان را از ایشان گرفتند و بر رویشان شماره خالکوبی کردند. ما چه می‌کنیم؟ ما در بیمارستان‌هایمان از افراد صحبت نمی‌کنیم، به جایش به آنها با نام بیماریشان ارجاع می‌دهیم: "اون سرطانیه اون پشت؛ ریه رو تخت پنج، روده اتاق بغلی"." کیرس لحظه‌ای توقف می‌کند تا تاثیر کلامش را بیشتر کند و سپس ادامه می‌دهد: "بیایید این کار را نکنیم. ما که هستیم که بخواهیم اینطور خودمان را بالاتر از دیگران بدانیم؟"روز بعد، یک ساعت و نیم طول کشید تا از کراکو به آشوویتز برسیم. در راه کیرس کتابی با نام "قلب روشنی یافته: تاثیر روانی زندگی در ترس شدید" را در دست گرفته و می‌خواند. این کتاب را یکی از بازماندگان اردوگاه‌های مرگ نوشته است. گای کلاینبلات، عکاسی که خانواده‌اش را در آشوویتز از دست داده بود، چشمهایش را بسته و سرش را روی دستهایش گذاشته است. دیستلمانز فیلمی دربارۀ آشوویتز را از که تلویزیون اتوبوس پخش می‌شود نگاه می‌کند.
مرگ ترحمی و پرسش‌های وجودی
 بیرون از کمپ اصلی آشوویتز، بچه مدرسه‌ای‌هایی که به اردو آورده شده‌اند بازیگوشی می‌کنند. بلژیکی‌ها از اتوبوس پیاده می‌شوند و در یک علفزار در نزدیکی اردوگاه در گروههای کوچک منتظر می‌مانند تا تورشان آغاز شود.دیستلمانز سنگین قدم برمی‌دارد. او ماهها در مورد این مکان فکر می‌کرده است. او می‌خواست بفهمد که چه چیز انسان‌ها را به حذف دیگر انسان‌ها وامی‌دارد. او می‌خواست یک کشتار جمعی با روش صنعتی را به چیزی بدل کند که برایش قابل لمس باشد. او می‌خواست با حقیقت تلخ و هیولایی مواجه شود تا فرق آن را با کشتن از سر احترام و عشق درک کند. او حالا ترسی را که در این مکان سایه افکنده حس می‌کند و چنان متاثر است که نمی‌تواند احساساتش را در قالب کلمات بیان کند. می‌گوید که هیچ چیز را نمی‌فهمد.کلاین‌بلات، عکاس یهودی، به تنهایی قدم می‌زند، گویی به دنبال پدر پدربزرگش می‌گردد، به دنبال نشانی از او. او در راهروهای طولانی ساختمان پرسه می‌زند. روی دیوار عکس زنان و مردان قربانی در کنار اسامیشان نصب شده است. او در چهره‌ها نگاه می‌کند و رنجشان را می‌بیند. پدر پدربزرگش کجاست؟
مرگ ترحمی و پرسش‌های وجودی
 پزشکان از پله‌ها پایین می‌روند تا به یک زیرزمین برسند. در آنجا سلولهایی آنچنان کوچک را شاهد بودند که زندانیان مجبور بودند در آنها بایستند. دکترها از داخل یک اتاق گاز می‌گذرند. اینجا جاییست که پزشکان نازی در آن روی زندانیان آزمایش انجام می‌دادند. مردان و زنان را اخته می‌کردند و به قلب زندانیان فنول تزریق می‌نمودند. پزشکان بلژیکی به اینجا که می‌رسند و با دیدن روپوش پزشکی و گوشی طبی‌ای روی میز، خشکشان می‌زند.دیستلمانز و کیرس بیرون می‌روند تا هوایی بخورند. کیرس می‌گوید آنچه که او را شدیداً ناراحت می‌کند این است که بسیاری از نازی‌ها به حیوانات علاقه داشتند. او می‌گوید: "رودالف هس عاشق سگها بود." یکی از زنهای گروه پشت سر آنها حرکت می‌کند. او می‌گوید دوست دارد که قوانین مرگ ترحمی در بلژیک گسترده تر شوند تا افرادی که می‌خواهند خودکشی کنند را هم دربربگیرد. به نظر او اجرای مرگ ترحمی برای کودکان مبتلا به بیماری‌های علاج ناپذیر و کشنده که می‌خواهند زندگیشان پایان یابد نبایست منوط به اجازۀ والدین باشد.دیستلمانز و کیرس وارد کتابفروشی‌ای در ورودی آشوویتز می‍‌‌شوند، و هر دو نسخه‌ای از کتاب مبکلوش نیسزلی با عنوان "آشوویتز: شهادت عینی یک پزشک" را خریداری می‌کنند. نیسزلی یک زندانی بود و تحت نظر پزشک مشهور نازی، جوزف منگل کار می‌کرد. این زندانی سابق شرح می‌دهد که مجبور بوده جنازه‌ها را در بشکه آب‌پز کند تا استخوانهایشان آمادۀ استفاده شوند، و از زمانی می‌گوید که زنی را زنده زیر آواری از جنازه‌ها یافته است.
دیستلمانز کتاب را ورق می‌زند و می‌گوید که می‌خواهد درک کند.
گروه به رستورانی در نزدیکی آشوویتز می‌روند تا ناهار بخورند. هر چند که برای بعضی اشتهایی باقی نمانده است. دیستلمانز روی یک نیمکت چوبی در کنار نامزدش می‌نشیند. کمی بعد پزشکان جمع می‌شوند تا در زیر درختان باغ عکس یادگاری بگیرند. امروز آفتابی است. راهنمای تور اعلام می‌کند که: "الان می‌خواهیم راه بیافتیم تا قبل از غروب به بیرکناو برسیم."اینجا، در اردوگاه پاکسازی آشوویتز-بیرکناو، زندانیان را با قطار می‌آوردند. آنها پس از پیاده شدن، می‌بایست به صف می‌ایستادند. دیستلمانز و همکارانش در کنار ریل‌ها قدم میزنند. یک کوپۀ قطار بدون پنجره هنوز روی ریل‌ها است.این اردوگاه مجموعۀ وسیعی بوده است و روی زمینش چمن سبز کرده است. دیستلمانز در کنار سیم‌های خاردار قدم می‌زند. حالا برای حرف زدن آماده است. او از پدرگونگی کاذب پزشکان می‌گوید. پزشک پدرگونه، پزشکی است که زندگی را بر فرد اجبار می‌کند، خود را کسی می‌داند که همیشه بهتر از سایرین می‌فهمد، سعی می‌کند که بیمار را با پذیرش درمان متقاعد کند، در حالیکه وظیفۀ او تنها مطلع کردن بیمار از گزینه‌های پیش‌رویش است. پزشک پدرگونه تشنۀ قدرت است. او از دستهایش کمک می‌گیرد تا نکته را برساند. بیمار دست پایینی است، و پزشک دست بالایی. دیستلمانز از قدرت متنفر است. او می‌گوید که در کودکی در مدرسه‌ای مذهبی درس می‌خوانده که در آن در مقابل افشاگری دانش‌آموزان نسبت به هم به آنها نمرۀ مثبت داده می‌شده است.
کیرس از پشت سر می‌رسد. این دو مرد بیست سال است که همدیگر را می‌شناسند. کیرس کاتولیک است و دیستلمانز به خدا معتقد نیست. کیرس می‌گوید که در مقابل ویرانۀ یک اتاق گاز مجبور شده تا از ناراحتی بنشیند، چون در اینجا اثری از امید نیست. کیرس می‌گوید که هرگاه به بیماران لاعلاج مشاوره می‌دهد سعی می‌کند که آنها را متقاعد کند زندگی را برگزینند. او می‌گوید: "آنها با رنج و دردشان تنها هستند. من مجبورم دلیلی به آنها بدهم تا امیدوار باشند: یک تولد دیگر، یک عروسی، آخرین سفر به کنار دریا، در دست گرفتن دست دیگری برای یک بار دیگر. اگر اینها را نگویم ترس برایشان غیرقابل تحمل می‌شود. دیستلمانز تو می‌دانی من چه می‌گویم. در غیر این صورت ترسشان بیش از حد می‌شود."
مرگ ترحمی و پرسش‌های وجودی

مانو کیرس، روانشناس
 پزشکان از آنجا می‌روند. اکثر پزشکان این گروه، از جمله دیستلمانز، می‌گویند که بازدید از آشوویتز آنها را منقلب کرده است و باعث شده از حالا به بعد با بیمارانشان بیشتر همدردی و مدارا کنند.برعکس سایرین، دیستلمانز با یک هدف به آشوویتز آمده بود: او می‌خواست تا همکارانش تعریف آزادی را درک کنند و امیدوار بود که بپذیرند که تنها زمانی آزادی وجود دارد که افراد بتوانند خود را از قدرت دیگران رها کنند. دیستلمانز خود را رادیکال می‌داند و مطلق فکر می‌کند. او متوجه نیست که آزادی در تصمیم گیری دربارۀ زندگی خود، می‌تواند فشاری بیش اندازه به بیمار وارد کند. او متوجه نیست که فردی که در برزخ میان مرگ و زندگی گیر افتاده منتظر کسی است تا به او بگوید: نرو!در بازگشت به کراکو، در اتوبوس صدای چندانی نیست. شب همه جا را فراگرفته است. کمی قبلتر، دیستلمانز مکالمه‌ای تلفنی با خانواده‌ای در بلژیک داشت که به او زنگ زده بودند تا از او بخواهند به زندگی بیمار لاعلاجی که به کما رفته بود پایان دهد. او پاسخ داد که تا زمانی که خود بیماری خواسته‌اش را به دست خط خود مکتوب نکند، کاری از او برنمی‌آید. موبایلش را خاموش کرد.دیستلمانز از رفتار خانوادۀ بیمار دلخور است و می‌گوید که اگر این فرد در کما نبود به خاطر رفتار خانواده احساس می‌کرد که مزاحمشان است و اگر بمیرد بهتر است. "ما مردم را دسته بندی نمی‌کنیم. ما باید آزاد باشیم که بمیریم، اما این آزادی مستلزم آن است که حق استفاده نکردن از این حق را هم داشته باشیم."
مرگ ترحمی در حق یک نازی؟ 
 
در آخرین شبی که لهستان هستیم، دیستلمانز به همراه گروه به رستورانی در محلۀ قدیمی یهودیان در کراکو می‌روند. مردی در رستوران ویولن می‌نوازد و فضای خوبی حاکم است. پزشکان راجع به فرزندانشان و گذراندن تعطیلات در سوئد صحبت می‌کنند. ساعاتی بعد، حوالی نیمه‌شب، موضوع بحث به کارشان می‌کشد. آنها راجع به مورد یکی از همکارانشان صحبت می‌کنند که پرسیده بود آیا مجاز است که اجازۀ کشتن یک نازی را صادر کند؟ بیمار مورد بحث از یک طرف فلج شده و عضو سابق اس‌اس-وافن است. همین حالا هم عکسی از هیتلر در پذیرایی منزلش نصب است. این پزشک از صدور اجازۀ مرگ ترحمی احتراز کرده، چرا که احساس می‌کند یک نازی لیاقت مرگی آرام و بی‌درد را ندارد. بغل دستیش می‌گوید: "من به عنوان یک فرد هیچ حس ترحمی نسبت به این انسان ندارم، چرا که او با یک فرد عادی فرق دارد. اگر من او را می‌کشتم، حس قاتل‌ بودن به من دست می‌دادند."
دیستلمانز حرفی نمی‌زند.
روز دوشنبۀ هفتۀ بعد در بلژیک دوباره به یاد آن بحث می‌افتد. او دوباره روپوش سفید بر تن کرده و در اتاقی در بیمارستانی در بروکسل ایستاده است. از پنجره، درختانی را که زیر شلاق باران برگهایشان را از دست می‌دهند را می‌توان دید. اینجا جاییست که او بیمارانش را پیش از آن که تزریق مرگبار را برایشان انجام دهد، به آنجا می‌آورد. آنها می‌توانند درختان را ببینند، و اتاقی هم برای نشستن دوستان بیمار در نظر گرفته شده که می‌توانند بیمار را ببینند.او از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. دیستلمانز لحظه‌ای در مورد فرد نازی فکر میکند و می‌گوید که اگر شرایط پروندۀ او با قانون منافات نداشته باشد، او مرگ ترحمی را اجرا می‌کند. او می‌گوید که این کار را از سر احترام برای رنج و انسانیت یک انسان انجام می‌دهد. کاری از سر عشق بدون شرط.
مرگ ترحمی و پرسش‌های وجودی
جشن خداحافظی برای استیو (مرد دوم از سمت چپ) که مجوز مرگ ترحمیش را دریافت کرده است