خاطرات پلاسکو


خاطرات پلاسکو 13بهمن-95

ساختمان پلاسکو
«دقیقا نمی‌دانم. به گمانم سال‌۱۳۴۵ بود؛ تقریبا پنجاه سال پیش. تازه ساختمان پلاسکو را ساخته بودند. در تهران ولوله‌ای بر پا شده بود از این قرار که در پاساژ پلاسکو یک مرد غول‌پیکر را به نمایش گذاشته‌اند. مردم شهر هم از جمله ما دسته‌دسته برای تماشای «غول» البته با خرید بلیت، هر روز به پاساژ می‌آمدند که هم ساختمان پلاسکو و هم «غول» را ببینند...»
به گزارش ایسنا، دکتر غلامحسین تکمیل‌همایون در روزنامه دنیای اقتصاد نوشت: « ماجرا از این قرار بود که جوانی با قدی حدود دو برابر یک آدم معمولی با هیکلی درشت در یکی از روستاهای آذربایجان کشف شده بود که واقعا هیکل و هیبتی غول مانند داشت. روزنامه‌های آن موقع پایتخت هم با آب و تاب جریان آوردن او به تهران را نوشته بودند و گفته می‌شد که این غول وقتی در هواپیما تکان می‌خورد، هواپیما هم می‌لرزید و از این قبیل حرف‌ها که اغلب برای بازارگرمی می‌گفتند.
در طبقه زیرین پاساژ دو مغازه بزرگ وجود داشت که در آنجا پرده‌های فیلم‌های غالبا فارسی و هندی را نقاشی می‌کردند تا موقع نمایش فیلم آنها را در سردر سینماها نصب کنند. تماشای نقاشی آن نقاش‌های بازاری تفریح ما بود. یک مغازه دو دهنه دیگر هم در همان طبقه زیرین و در ضلع شمالی پاساژ قرار داشت که با داشتن چند آکواریوم ماهی‌های عجیب و غریب آن روزگار، محل تفریح و وقت‌گذرانی مردم شده بود. یک صحنه کوچک تئاتر هم داشت که در آن نمایش و تردستی و کارهایی نظیر آن دایر کرده بودند. آن غول بیچاره هم در اتاقکی محبوس شده بود و هر چند دقیقه‌ای او را برای تماشا به صحنه می‌آوردند و مردم هم برای گرفتن عکس یادگاری با او سر و دست می‌شکستند. در بیرون هم «دادزن» استخدام شده بود که دروغ‌هایی را درباره این غول سر هم می‌کرد که صبح‌ها ۱۰ تا نان بربری با یک کیلو پنیر و یک سماور چای می‌خورد و در هر وعده غذا هم پنج پرس چلوکباب را با ده شیشه نوشابه میل می‌کند! به علاوه «صاحب‌کار» اجازه نمی‌داد که این «غول» در سطح شهر گردش کند.
البته خودش هم تمایلی برای این‌ کار نداشت. چون اولا در سطح خیابان مردم دوره‌اش می‌کردند و شاید هم با اذیت و شوخی‌های مختلف باعث آزارش می‌شدند و ثانیا اگر در کوچه و خیابان راه می‌افتاد در واقع خودش را مفت و مجانی در معرض دید قرار می‌داد، پس بهتر بود که محبوس باشد. من یک عکس یادگاری با او داشتم که نمی‌دانم چه شد. برادر داماد ما در آنجا کار می‌کرد و عکاس غول شده بود. او می‌گفت که تمام حرف‌هایی که درباره خورد و خوراک آن جوان بینوا می‌گویند دروغ است. به این غول بیچاره که شب‌ها در همان پاساژ پلاسکو می‌خوابید در هر روز بابت نمایش گذاشتن خود پول خریدن دو پرس چلوکباب هم نمی‌دادند تا چه رسد به ۱۰ پرس! غذای روزانه‌اش نان بربری و آبگوشت بود که از قهوه‌خانه «مصطفی پایان*» برایش می‌آوردند. این جوان روستایی که چهره‌ای مظلومانه و بهت‌زده داشت، مدتی در تهران نان هیکلش را خورد و مقداری هم پول پس‌انداز کرد و در نهایت به همان روستایش بازگشت. شنیده بود که در تهران پول پارو می‌کنند اما نه با این هیکل!

* مصطفی پایان خواننده آذربایجانی رادیو ایران بود که نزدیکی‌های ظهر در رادیو برنامه داشت. صدای چندان ظریفی نداشت و مردم هم به شوخی موقع قسم خوردن می‌گفتند: به صدای خوش مصطفی پایان قسم! جوک‌هایی را درباره‌اش ساخته بودند. قهوه‌خانه‌اش در طبقه دوم ساختمانی قدیمی مقابل ساختمان پلاسکو بود که هنوز هم پا برجاست.»