داستان جالب خردل جادویی چین باستان به دو زبان فارسی
وانگلیسی . 10 تیر-92
Magic Mustard Seed (English and Persian),
Magic Mustard Seed (English and Persian),
تخم خردل
جادویی
افسانه ای است که از قدیم در چین بیان
میشود. زنی بود که تنها پسرش مُرد. سخت اندوهگین شد و نزد مرد مقدّس قوم رفت و
پرسید، "چه دعایی، چه وِرد و افسونی داری که بتواند پسرم را دیگر بار زندگی
بخشد؟"
مرد مقدّس نه او را از خود راند و نه به
دلیل و برهان روی آورد؛ بلکه به او گفت، "باید از خانه ای که تا به حال به
هیچ نوع حزن و اندوهی مبتلا نشده باشد تخم خردل برایم بیاوری. ما از آن
تخم استفاده خواهیم کرد تا اندوه را از زندگی تو خارج کنیم." زن
بلافاصله به راه افتاد تا تخم خردل جادویی را بیابد.
ابتدا به قصر باشکوهی مراجعه کرد. در
زد، گشودند. گفت، "در جستجوی خانه ای هستم که با اندوه آشنا نباشد و غم را
نشناسد و حزن در آن خانه را نزده باشد. آیا این مکان همان است که میجویم؟ خیلی
برایم اهمّیت دارد."
او را گفتند، "تردید نکن که مکان
را اشتباه گرفته ای. اگر بدانی که در این مکان چه مصیباتی رخ داده البتّه تصدیق
خواهی کرد که کلّ این قصر به حزن و اندوه دچار است." و او را قصّه کردند هرچه
رخ داده بود در آن روزهای اخیر.
زن با خود گفت، "چه بیچاره مردمانی
هستند با این همه اندوه؛ چه کسی بهتر از من، که مزّۀ اندوه را چشیده ام، می تواند
آنها را دلداری دهد و تسلّی بخشد؟" پس نزد آنها ماند و کوشید به آنها کمک کند
که رنجشان کاسته شود. بعد، به جای دیگری رفت تا مکانی فارغ از حزن و اندوه بیابد.
امّا به هر جا مراجعه کرد، به قصرها، خانه ها، نقاط دور و نزدیک؛ داستانی از پی
داستان دیگر از غمها و مشقّت ها شنید.
زن آنقدر به کمک به دیگران برای مقابله
با غمها و رنجهایشان مشغول شد که نهایتاً غم خویش را از خاطر برد. بعدها متوجّه شد
که توصیۀ مرد مقدّس به او که تخم خردل جادویی را بیابد برای راندن غم و اندوه از
دلش بوده است.
|
||||||
There is an old
Chinese tale about a woman whose only son died. In her grief, she went to the
holy man and asked, "What prayers, what magical incantations do you have
to bring my son back to life?"
Instead of sending her away or reasoning with her, he said to her,
"Fetch me a mustard seed from a home that has never known sorrow. We
will use it to drive the sorrow out of your life." The woman went off at
once in search of that magical mustard seed.
She came first to a splendid mansion, knocked at the door, and said, "I
am looking for a home that has never known sorrow. Is this such a place? It
is very important to me."
They told her, "You've certainly come to the wrong place," and
began to describe all the tragic things that recently had befallen them.
The woman said to herself, "Who is better able to help these poor,
unfortunate people than I, who have had misfortune of my my own?"
She stayed to comfort them, then went on in search of a home that had never
known sorrow. But wherever she turned, in hotels and in other places, she
found one tale after another of sadness and misfortune.
The woman became so involved in helping others cope with their sorrows that
she eventually let go of her own. She would later come to understand that it
was the quest to find the magical mustard seed that drove away her suffering.
|
||||||