سه داستان کوتاه

ایمیل دریافتی :  7 آبان
 سه داستان کوتاه  جالب و آموزنده 
دوست
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بودبیاورد؟
ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تواحتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازیاما سرباز  به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کردوقتی جسد دوستش را با خود به سنگر آورد، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمیاست.
سرباز گفتولی ارزشش را داشت !
ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده.
سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم، او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی...!
میدانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق انجام می دهی مهم استمهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی.
 ***************
 جوانـمـَـــرد
  شیوا نا  جعبه‌اى بزرگ پر ازمواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را  دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودندشوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در حادثه ی کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و ازکارافتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شودوقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برودمن هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد...برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را  تحمل نکنیم ! با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدند که وضع ما خراب شده ، از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیازداشتیم.اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها رانفرستادم! یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم وببینم حالتان خوب هست یا نه!؟همین!شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده ی دوره گردهم سوخته بود!
***************
بـخـشـنــدگـی
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید : نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاوو یک خوک برایت نقل کنم.  خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر وسرشیر می دهی.اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن  درست می کنند. با وجود این کسی ازمن خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه  بود؟جوابش این بودشاید علتش این باشد که"هر چه من میدهم در زمان حیاتم می دهم