داستانی که ربط به ادعای اصلاح جهانی ومدیریت آن
دارد که قرار بود اختیار آن دست احمدی نژاد و رهبری ام القرای جهان اسلامی خامنه
ای باشد.
دو خلبان نابينا که هر دو عينکهاي تيره
به چشم داشتند، در حالي که يکي عصايي سفيد در دست و
ديگري به کمک يک سگ راهنما حرکت ميکرد در کنار ساير خدمه پرواز وارد
هواپيما شدند. با دیدن این صحنه، صداي خنده ناگهاني مسافران
فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دیدند که دو خلبان به سمت کابين پرواز رفته
وپس ازمعرفي خود و خدمه پرواز، و اعلام مسير، از مسافران خواستند
کمربندهاي خود را ببندند. در همين حال، زمزمههاي توام با ترس و خنده
در ميان مسافران شروع شده وهمه منتظر بودند، يک نفر از راه برسد و اعلام
کند اين ماجرا يک شوخي يا دوربين مخفي بوده است. اما در
کمال تعجب و ترس، موتور ها روشن و هواپيما شروع به حرکت روي باند کرده و کم
کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده ميشد چرا که ميديدند هواپيما با
سرعت به سوي گودالی که در انتهاي باند قرار دارد ميرود. هواپيما
همچنان به مسير خود ادامه ميداد و به لبه درياچه نزدیک شده بود که مسافران از
ترس شروع به جيغ و فرياد کردند که ناگهان هواپيما از زمين برخاست و سپس همه چيز
آرام آرام به حالت عادي بازگشته و آرامش در ميان مسافران برقرار شد.
دراين موقع در کابين خلبان، يکي از کورها به
ديگري گفت: «يکي از این روزها که مسافرها چند ثانيه ديرتر جيغ بزنند
کار همهمون تمومه!»...
اين داستان کوتاه به شما کمک میکندتا با شيوه
مديريت دولتي در ايران آشنایی شوید...!
|